eitaa logo
قصه های کودکانه
34.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
914 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸شعر ﴿ مسئولیت‌پذیری کودکان ﴾ در روضه‌ی امام‌حسین علیه‌السلام 🌸🔸🌸🔸🌸 🌸عشقِ حسینِ زهرا 🍃ما رو به کار واداشته 🌸هرکدوم از ماها رو 🌱مسئولِ کار گذاشته 🌸علی همیشه نصبِ 🍃پارچه‌ رو دوس‌میداره 🌸فاطمه پیشِ مهمون 🌱قندونا رو میذاره 🌸مسئولِ پخشِ‌حلوا 🍃زهرایِ باحجابه 🌸نجمه توو کارِ پخش 🌱آب‌ِ یخ و گلابه 🌸مهدی توو روضه امّا 🍃کتاب دعا رو میده 🌸عاطفه رویِ میزش 🌱پذیرایی رو چیده 🌸منم برایِ روضه 🍃استکانا رو چیدم 🌸برایِ بچه‌ها هم 🌱با سینی چایی میدم 🌸مامان‌میگه‌که‌این‌چای 🍃تبَرُّکه عزیزم 🌸منم برای مامان 🌱یه چای نبات می‌ریزم 🌸خدمتِ تویِ روضه‌ 🍃بزرگترین نعمته 🌸کارِ برایِ حضرت 🌱سعادت و عزَّته 🌸بگم شبِ آخری 🍃چه اتفاقی افتاد 🌸امام به هریک ازما 🌱بلیطِ کربلا داد 🌸خداروشکر اربعین 🍃عازمِ کربلاییم 🌸خیلی سپاسگزارِ 🌱محبتِ خداییم 🌸ما خادمِ حسینیم 🍃توو هر کجا که‌ باشیم 🌸میخوایم توو موکبا هم 🌱خادمِ آقا باشیم 🌸🌼🍃🌼🌸 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: جیر جیرک و موش کور جیر جیرک در فصل تابستان کار نمی کرد. او برای سرگرمی خود و حیوانات دیگر ساز می‏زد و آواز می خواند. تابستان تمام شد. سه ماه پاییز هم گذشت و زمستان آمد. جیرجیرک چیزی برای خوردن نداشت. برای این که او در تابستان فقط ساز زده بود و آواز خوانده بود وغذایی برای فصل زمستان نگه نداشته بود. حتی خانه ای هم برای این روزها درست نکرده بود. او نه خانه داشت نه غذا داشت و نه لباس گرمی که بپوشد و سردش نشود. زمستان سرد شروع شد. جیرجیرک بی فکر در جنگل تنها ماند. پیش سوسک شاخدار رفت و گفت: من خانه و خوراکی ندارم. سردم است. گرسنه هستم. پولی هم ندارم. می توانم سه ماه در خانه تو بمانم؟ سوسک شاخدارعصبانی شد وداد زد: پول نداری آن وقت می خواهی سه ماه زمستان را در خانه من بخوری و بخوابی؟ پس تابستان چه کار می کردی؟ چرا برای خودت خانه درست نکردی؟ غذا جمع نکردی؟ حالا می خواهی بدون دادن پول بیایی خانه من؟ نخیر. اجازه نمی دهم. سوسک شاخدار جیرجیرک را از خانه اش بیرون کرد. جیرجیرک پیش موش رفت. انبار خانه‏ی موش پر ازغذا بود. جیرجیرک به موش گفت: اجازه می دهی فصل زمستان در خانه تو زندگی کنم؟ پول ندارم. گرسنه ام. سردم است. موش گفت: معذرت می خواهم. نمی توانم این کار را بکنم. لطفاً تشریف ببرید. جیرجیرک دوباره به راه افتاد. سرما بیشتر می شد. دلش از گرسنگی ضعف می رفت. جیرجیرک پیش موش کور رفت. خانه‏ی موش کور در زیر زمین بود. آنجا بخاری هم داشت و نمی گذاشت سرمای بیرون بیاید تو. خانه موش کور گرم و راحت بود. جیرجیرک با ترس و ناامید گفت: موش کورعزیزم! مهمان نمی خواهی؟ موش کور با شنیدن صدای جیرجیرک فریاد زد و گفت: گفتی مهمان؟ بیا جلو تا من بتوانم با دستم تو را لمس کنم. من کورهستم. جیرجیرک جلو رفت. موش کور دست روی سر و صورت او کشید و گفت تو هستی جیرجیرک؟ چقدر خوشحالم. جیرجیرک پرسید: آیا می توانم اینجا زندگی کنم؟ البته فقط برای فصل زمستان. سازم هم همراهم است. موش کور با مهربانی گفت: البته. البته که می توانی. جیرجیرک از خوشحالی نزدیک بود پردر بیاورد و پرواز کند. موش کورگفت: حالا که سازت همراهت است آهنگی برای من بنواز. جیرجیرک شروع به نواختن کرد. موش کور جایی را نمی دید به همین خاطر از صدای موسیقی لذت می برد. جیرجیرک و موش کور باهم زندگی کردند. آن ها غذاهای خوشمزه ای می پختند و می خوردند. بیرون هوا خیلی سرد بود مثل قطب شمال بود. اما بخاری خانه آن ها همیشه روشن یود و خانه را گرم می کرد. جیرجیرک برای موش کور روزنامه‏ی جنگل را می خواند. آن ها در آن خانه‏ی گرم می خوردند و می خوابیدند و روزنامه می خواندند و موسیقی گوش می کردند. موش کور سر حال آمده بود. آن‏ها بعضی وقت ها لباس های تمیز می پوشیدند. جیرجیرک موهای موش کور را شانه می زد. آن وقت با یکدیگر در مهمانی شربت تمشک هسته بادام و عسل می خوردند. سپس نوبت بستنی می شد. بعد از آن، از میان برف و یخ کدوی یخ زده می آوردند روی آن شکر می ریختند و می خوردند. آن زمستان به موش کور و جیرجیرک خیلی خوش گذشت. شاید یکی از بهترین زمستان های آن ها بود موش کور و جیرجیرک هیچ وقت یکدیگر را فراموش نکردند. همه‏ی حیوانات می دانستند که موش کور و جیرجیرک با هم دوست هستند ودر سختی ها به هم کمک می کنند. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🏴شعر بمناسبت ﴿شهادت‌امام‌سجاد﴾ علیه السلام 💠 🔶 مردِ دیگری مثلِ آسمان 🕌 از‌حسینِ پاک مانده یادگار 🔶 نامِ او علی پُر زِ عاطفه 🕌 عطرِ خوبِ او مثلِ نو بهار _______ 🔶 در عبادت او بوده بی نظیر 🕌 مثلِ او ندید چشمِ روزگار 🔶 بُد ز کربلا تا به شهرِ شام 🕌 در اِسارت او برشتر سوار 🔶 شُهره باشد او در عزا و اشک 🕌 غصه و غمش بوده بیشمار 🔶 در صحیفه اش پنجاه و چهار 🕌 از دعایِ او گشته ماندگار 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر :سلمان آتشی ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بركه زیبا.MP3
24.25M
🌼برکه زیبا 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦒زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریبی داشت🦒 یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. همان موقع، فرشته ی آرزو از آن جا گذشت. صدایش را شنید. به او لبخند زد. آن وقت گردن زرافه کوچولو دراز شد. دراز و درازتر. رفت و رفت تا به آسمان رسید. حالا سرش در آسمان بود وتنه اش روی زمین. زرافه کوچولو به این طرف و آن طرف نگاه کرد. همه جا پر از ستاره بود. اول، یک عالمه با ستاره ها بازی کرد، بعد، گرسنه اش شد. هام... هام... هام... ستاره ها را خورد. ماه را هم خورد. یک دفعه همه جا تاریک شد. زرافه کوچولو ترسید. مادرش را صدا زد. اما او کجا و مادرش کجا! مادرش آن پایین بود و خودش این بالا. زرافه کوچولو گریه اش گرفت فریاد زد: فرشته آرزو کجا هستی؟ اما فرشته آرزو رفته بود تا آرزوی یک کوچولوی دیگر را برآورده کند. زرافه کوچولو سرش را روی یک تکه ابر گذاشت. این قدر گریه کرد که خوابش برد. صبح که بلند شد، سرش روی شکم گرم و نرم مادرش بود. زرافه کوچولو خندید. همه این ها ... یک خواب بود 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سمیرا به گنجشک ها کمک می کند_صدای اصلی_223960-mc.mp3
4.05M
🐦سمیرا به گنجشک ها کمک می کند 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐗شغال دانا و 🦁شیر دهن بین   در روزگاران قدیم در جنگل سرسبزی حیوانات زیادی در کنار یکدیگر زندگی آرام و خوبی داشتند در میان آنها شغال پیرو دانایی بود که به دلیل پیری گوشت نمی خورد و شکم خود را با خوردن مقدار کمی علف سیر می کرد. شغالهای دیگر از اینکه او گوشتخوار نبود ناراحت بودند شغال پیر تصمیم گرفت از جنگل برود و در جای دیگری دور از دوستانش زندگی کند. خبر رفتن شغال از جنگل به گوش شیر بزرگ سلطان جنگل رسید او شغال را پیش خود خواند و علت رفتن او را پرسید شغال تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. شیر از رفتار و ادب شغال خوشش آمد و از او خواست تا مشاور او بشود و در کارهای جنگل به او کمک کند، شغال ابتدا قبول نکرد ولی بعد از اصرار شیر پذیرفت و گفت: باید به من قول بدهید که اگر کسی در باره من به شما چیزی گفت بدون تحقیق قبول نکنید، شیر هم قبول کرد. روزها به سرعت گذشت و شیر و شغال به یکدیگر خیلی نزدیک شدند به طوریکه کم کم دیگر حیوانات جنگل که دوست شیر بودند به آنها حسادت کردند و به فکر افتادند شغال را از بین ببرند. یکی از آنها زمانیکه شیر در لانه اش نبود به لانه ی او رفت و تکه گوشتی را که شیر برای خوردن در لانه گذاشته بود برداشت و در موقع مناسب در گوشه ای در لانه شغال پنهان کرد. هنگامی که شیر خسته و گرسنه به لانه اش برگشت ودید غذایش نیست فریاد زد و یکی از نزدیکان او داخل لانه شد و گفت: ای سلطان بزرگ حتما شغال برداشته است. شیر عصبانی شد و گفت: شغال که گوشتخوار نیست یکی دیگر از نزدیکان شیر گفت: درست است ولی من خودم دیدم شغال غذای شمارا برداشت و بیرون رفت، شیر با شنیدن این حرف قولی را که در ابتدا به شغال داده بود فراموش کرد وبدون تحقیق دستور داد شغال را گرفته زندانی کنند. شغال پیر بی اطلاع از همه جا دستگیر شد و به زندان افتاد روباه که از دوستان شغال بود و از طرفی از محبوبیت شغال نزد شیر ناراحت بود نزد شیر رفت و گفت: ای سلطان بزرگ هرچند شغال دوست صمیمی من است ولی من از زبان خود او شنیدم که می گفت شیر بیشتر از حد معمول غذا می خورد و به فکر دیگر حیوانات جنگل نیست به خاطر این جسارت باید او را از بین ببرید تا کسی جرات نکند بدون اجازه شما غذای شمارا بردارد، شیر به فکر فرو رفته دستور می دهد شغال را از پا در آورند. این خبر به گوش مادر شیر می رسد او که زن با تجربه و دنیا دیده ای بود نزد پسرش رفت و با او صحبت کرد شیر تمام ماجرا را برای مادرش تعریف نمود، مادر در جواب او گفت: پسرم تو سلطان جنگل هستی نباید بدون تحقیق حرف کسی را قبول کنی؟ تو قبل از همه باید از خود شغال پیر دانا بپرسی او اصلا گوشتخوار نیست و پشت سر تو تا به حال با کسی حرفی نزده است شاید علاقه زیاد تو به شغال باعث حسادت نزدیکانت شده و خواسته اند او را ازچشم تو بیاندازندکمی بهتر فکرکن و بعد تصمیم بگیر. شیر بعد از حرفهای مادرش در فکر فرو رفت و یاد قولی که به شغال داده بود افتاد و دستور داد شغال را نزد او بیاورند، از او درباره ی همه ی حرفهایی که درباره او گفته بودند پرسید شغال برای او توضیح داد و اورا قانع کرد. شیربه شغال گفت: من قول خود را فراموش کردم مادرم مرا آگاه کرد مرا ببخش حسودان مرا وادار به این کار کردند شغال گفت: بهتر است از این موضوع با کسی صحبت نکنید و دستور دهید تا دوباره مرا به زندان بیاندازند و از کسانیکه این حرفهارا زده اند بپرسید و به آنها قول بدهید که صدمه ای به آنها نمی زنید تا اعتراف کنند. شیر همین کار را کرد،تعدادی از آنهایی که بدگویی کرده بودند به دروغ خود اعتراف کردند و بقیه چیزی نگفتند و شیر متوجه اشتباه خود شد و دستور داد شغال را آزاد کنند شغال هم به خاطر این کار شیر و به خطر افتادن جانش از شیر اجازه خواست تا به جای دیگری برود و آسوده بقیه عمررا بگذراند. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سلام بر حسین (ع)_صدای اصلی_447524-mc.mp3
3.48M
🌸سلام بر حسین (ع) 🌼«هدی» و «عزیزجون باهم دیگه اومدن بازار تا برای مراسم عزاداری امام حسین (علیه السلام) پرچم بخرن. هدی براش جالبه که بدونه چرا روی بیشتر پرچمها «سلام» بر حسین «علیه السلام» نوشته شده... 🍃این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان میگه که این قانون خداونده که به بندگان «فرمان بردار»، «مؤمن» و «نیکوکارش» سلام و درود میفرسته 🌼 در این قسمت از برنامه ی «یک آیه یک قصه »عزیزجون به آیه های ۱۲۰، ۱۲۱ و ۱۲۲ سوره ی مبارکه ی «الصافات» اشاره میکنند. 🍃خداوند در این آیه ها میفرماید: سَلَامٌ عَلَى مُوسَى وَهَارُونَ {۱۲۰} إِنَّا كَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ ۱۲۱} إِنَّهُمَا مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ {۱۲۲} درود بر موسی و هارون (۱۲۰) ما نیکوکاران را چنین پاداش میدهیم (۱۲۱) زیرا آن دو از بندگان با ایمان ما بودند (۱۲۲)». . ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
. 📌 بعد از ساخت کتاب‌های مختلف اختصاصی ، این بار کتاب کودک شما مسافر کربلا خیلی دقیق تر و مفهومی تر ساخته شده و اومده دل بچه هارو حسابی بدست بیاره 😊 تا اونا بهتر مفهوم شجاعت و فداکاری رو یاد بگیرن و با عشق و علاقه ی درست با داستان کربلا آشنا بشن ❣ ✅راهنمایی و سفارش تک و عمده👇 @admin1000 🌸کانال قصه ی اختصاصی کودک👇 https://eitaa.com/joinchat/1824129666C159da570a2
🐇خرگوش باهوش در جنگل سر سبز و قشنگي خرگوش باهوشي زندگي مي كرد. يك گرگ پيرو يك روباه بدجنس هم هميشه نقشه مي كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند. ولي هيچوقت موفق نمي شدند. يك روز روباه مكار به گر گ گفت : من نقشه جالبي دارم و اين دفعه مي توانيم خرگوش را شكار كنيم. گرگ گفت : چه نقشه اي ؟ روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا كه قارچهاي سمي رشد مي كند و خودت را به مردن بزن . من پيش خرگوش مي روم و مي گويم كه تو مردي . وقتي خرگوش مي آيد تا تو رو ببيند تو بپر و او را بگير .گرگ قبول كرد و به همانجائي رفت كه روباه گفته بود. روباه هم نزديك خانه خرگوش رفت و شروع به گريه و زاري كرد. با صداي بلند گفت : خرگوش اگر بدوني چه بلائي سرم آمده و همينطور با گريه و زاري ادامه داد ، ديشب دوست عزيزم گرگ پير اشتباهي از قارچ هاي سمي جنگل خورده و مرده اگر باور نمي كني برو خودت ببين و همينطور كه خودش ناراحت نشان ميداد دور شد. خرگوش از اين خبر خوشحال شد پيش خودش گفت برم ببينم چه خبر شده است. او همان جائي رفت كه قارچهاي سمي رشد مي كرد . از پشت بوته ها نگاه كرد و ديد گرگ پير روي زمين افتاده و تكان نمي خورد. خوشحال شد و گفت از شر اين گرگ بدجنس راحت شديم . خواست جلو برود و نزديك او را ببيند اما قبل از اينكه از پشت بوته ها بيرون بيايد پيش خودش گفت :‌ اگر زنده باشد چي ؟ آنوقت مرا يك لقمه چپ مي كند . بهتر است احتياط كنم و مطمئن شوم كه او حتما مرده است. بنابراين از پشت بوته ها با صداي بلند ، طوريكه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتي گرگ ميمرد دهنش باز مي شود ولي گرگ پير كه دهانش بسته است .گرگ با شنيدن اين حرف كم كم و اهسته دهانش را باز كرد تا به خرگوش نشان بدهد كه مرده است .خرگوش هم كه با دقت به دهان گرگ نگاه مي كرد متوجه تكان خوردن دهان گرگ شد و فهميد كه گرگ زنده است . بعد با صداي بلند فرياد زد : اي گرگ بدجنس تو اگر مرده اي پس چرا دهانت تكان مي خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ابری که دوست نداشت بباره_صدای اصلی_482119-mc.mp3
4.87M
☁️ابری که دوست نداشت ببارد توی آسمان قشنگ و آبی یک دهکده زیبا و تمیز، ابرهای سفید و مهربانی با هم زندگی میکردند 🌼بهتر است ادامه ی داستان را بشنوید. کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4