eitaa logo
قصه های کودکانه
34.6هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 💕 🌸 ســــــــــلام 🌸 💕 🌸 🌸صبح قشنگتون بخیر🌸 💕 روزتون پـر از زیبایی...💕 🌸 همراه با شادی و نشاط 🌸 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ ✨🌞خورشید خانم🌞✨ از پشت کوه دوباره خورشید خانوم در اومد با کفشای طلا و پیرهنی از زر اومد آهسته تو آسمون چرخی زد و هی خندید ستاره ها رو آروم از توی آسمون چید با دستای قشنگش ابرا رو جابه جا کرد از اون بالا با شادی به آدما نیگا کرد دامنشو تکون داد رو خونه ها نور پاشید آدمها خوشحال شدن خورشید بااونها خندید... 🌞 ✨🌞 🌞✨🌞 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
. 🌸گلستان سعدی قصه 🌼قصه های شیرین ایرانی 🌼همسایه ی فضول هر چه بود گذشت و دیگر برنگشت؛ ولی برای شما هم میگویم که ارزش شنیدن دارد در نزدیکی خانه ی ما زنی زندگی میکرد که خیلی فضول بود؛ فضول هم که میدانید جای این که سرش به کار خودش باشد حواسش به کار دیگران است،همه اش دنبال این بود که از کار دیگران سر در بیاورد او از همه ی کارهای ریز و درشتی که همسایه ها انجام میدادند، خبر داشت. شاید باورتان نشود؛ حتی از کارهایی که میخواستند انجام بدهند یا حتی در فکر انجام دادنش بودند، خبر داشت. خبر داری دختر مشهدی مراد قرار است عروسی کند؟ خبر داری کوکب خانم امروز برای ناهار آبگوشت بزباش پخته؟ خبر داری دندان عقل ناصرخان درد گرفته و باید آن را بکشد؟ من که از وجود چنین آدم مزاحمی خسته شده بودم. احساس میکردم هر جا میروم یک جفت چشم دنبالم می آید. زن و فرزندانم هم از این همسایه ی فضول به تنگ آمده بودند. شاید دیگران به کارهای او عادت داشتند؛ اما من نمی توانستم. سرانجام تصمیم گرفتم از آن محله کوچ کنیم و به محله ی دیگری برویم. هر طوری بود، خانه ام را فروختم و دنبال خانه ی جدیدی گشتم. گشت و گذار به دنبال خانه نو چند روزی طول کشید. آخرش آنچه را میخواستم، پیدا کردم. روزی همسرم را برای دیدن خانه ی جدید بردم، او خانه را پسندید. وقتی به کوچه برگشتیم همسرم گفت: چه طور است از همسایه ها در باره همسایه خانه سؤالی بکنیم. گفتم: «مطمئن باش که خوب است و از این بهتر پیدا نمی شود.» در همین موقع پنجره ی روبه رویی باز شد و زنی سرش را بیرون آورد و گفت: «شما» میخواهید این خانه را بخرید؟ گفتم : بله؛ اگر خدا بخواهد. گفت: «پناه بر خدا چرا خدا نخواهد؟ خدا حتماً میخواهد. اصلاً چرا خدا نخواهد؟ مهم این است که شما بپسندید بقیه اش جور میشود، من سالهاست در این محله خانه دارم همه ی اهل محل را میشناسم ، همه ی خانه های این محل را هم میشناسم میدانم کدام خانه با چه چیزی ساخته شده و چه قدر عمر دارد ، میدانم چه قدر طول و چه قدر عرض و چند اتاق دارد . به نظر من در خرید این خانه اصلاً شک نکنید که هیچ عیب و ایرادی ندارد. من و همسرم اوّل نگاهی به هم کردیم و بعد نظری به او انداختیم. او گفت: چرا این طور نگاهم میکنید؟ من که گفتم این خانه هیچ ایرادی ندارد گفتم: «بله، این خانه هیچ عیبی ندارد جز این که همسایه ای مثل تو دارد.» گفت: «پناه بر خدا مگر مرا میخواهید بخرید؟ خانه را میخواهید بخرید ما راهمان را کج کردیم و در حالی که از او دور میشدیم به همسرم گفتم: «خانه ای که چنین همسایه ای دارد ده درهم بیشتر نمی ارزد؛ ولی میشود امیدوار بود که در آینده بیشتر از هزار درهم بیرزد. او خندید و سرش را تکان داد... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
جوجه ی زرد کوچولو_صدای اصلی_86923-mc.mp3
4.54M
🌼جوجه زرد کوچولو 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
.💕💕 🌟 زنبورک ناقلا 🐝 وز وزِ زنبور اومد زنبوره از دور اومد اومد یواش صدام کرد یه بوسه از لُپام کرد قُلُپ قُلُپ قلوپ شد لُپم شبیه توپ شد شاعر: افسانه شعبان‏ نژاد ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عنوان: دم آقا خرسه چی شده؟ فصل زمستون❄️ از راه رسیده بود و خرسه 🐻مدتی بود که به خواب😴 زمستونی رفته بود .حیوونای جنگل که همیشه از خرس بزرگ جنگل می ترسیدن😨 حالا که به خواب رفته بود کنجکاو شده بودن تا برن خونه ی آقا خرسه رو ببینن. آقا خرسه توی یه غار زندگی می کرد . حیوونا که می دونستن آقا خرسه تا آخر زمستون خوابه، با جرات وارد غار خرس شدن .اونا از اینکه می تونستن اطراف آقا خرسه با خیال راحت راه برن و نگران نباشن، خوشحال بودن .☺️ خرگوشه🐇 دوربین عکاسی شو آورده بود تا کنار آقا خرسه عکس بگیرن تا بعدا به همه نشون بدن و به شجاعت خودشون افتخار کنن. اونا چندتا عکس یادگاری با آقا خرسه گرفتن .اما وقتی می خواستن برن یه دفعه سنجاب🐿 جیغ زد ای وای دم آقا خرسه کجاست کی دمشو کنده؟ همه با تعجب😯 نگاه کردن. مثل اینکه دم آقا خرسه کنده شده بود و فقط یه ذرش مونده بود . اونا اول یه خورده با هم دعوا کردن هیچ کس به کندن دم خرس اعتراف نکرد.همشون می گفتن ما اصلا از اولش دمشو ندیدیم . به هر حال تصمیم گرفتن هر جوری شده دم خرسه رو پیدا کنن و تا از خواب😴 بیدار نشده اونو به بقیه دمش وصل کنن. حیوونای بیچاره با نگرانی همه جای جنگل رو گشتن تا اینکه بلاخره موفق شدن و یه دم خیلی بزرگ پیدا کردن که زیر سایه درختها🌴 مخفی شده بود.اونا با خودشون گفتن حتما همین دم آقا خرسه🐻 است .بعد همه باهم سرشو گرفتنو کشیدن .دم بزرگ یه دفعه تکون خورد و خودش رو جمع و جور کرد و از توی دست حیوونا روی زمین انداخت .حیوونا با ترس و وحشت از اطرافش فرار کردن. اونا فکر کردن مگه یه دم هم می تونه حرکت کنه ؟ دم بزرگ صدا زد اصلا معلوم هست چکار می کنید ؟می خواستید منو کجا ببرید؟ خرگوشه🐇 گفت مگه تو دم آقا خرسه نیستی می خواستیم ببریمت سر جات بذاریمت. دم بزرگ خندید😀 و گفت من دم آقا خرسم؟ کی همچین حرف خنده داری زده . چطور فکر کردید که من دم کسی هستم؟ سنجابه گفت آخه آقا خرسه خودش خیلی بزرگه دمش هم باید خیلی بزرگ باشه .اما الان فقط یه خورده از دمش مونده، ما همه جا رو گشتیم تا قبل از اینکه بیدار بشه بقیه دمشو پیدا کنیم. دم بزرگ گفت شما اشتباه می کنید دم خرسه اصلا کنده نشده بلکه دم خرسها خیلی کوچیکه. تازه من فقط یه مارم یه مار !🐍 هنوز خیلی هم بزرگ نشدم و دلم می خواد با شما دوست باشم .اصلا بیایید باهم بازی کنیم . حیوونا وقتی ماجرا رو فهمیدن از مار تشکر🙏 کردن و با هم مشغول بازی شدند.☺️ 🐻😊🐻😊🐻😊 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گرگ كوچولوی دانا.MP3
12.93M
🐺 گرگ کوچولوی دانا 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
. 🌼میمون و مار و ببر در جنگل سرسبزی حیوانات زیادی زندگی می کردند روزی از روزها شکارچی برای شکار به جنگل آمد تا تعدادی از حیوانات را شکار کرده به شهر ببرد و با فروش آنها پولی بدست آورد، برای همین در چند نقطه جنگل چند گودال کند و روی آنها را با شاخه ها و برگهای درختان پوشاند تا حیوانات متوجه آنها نشده داخل آنها بیافتند، بعد با خیال راحت به شهر رفت تا آذوقه تهیه کند و برگردد و سری به تله ها بزند. درمدتی که اونبود میمون و مارو ببری داخل تله بزرگی افتادند و شروع به داد و فریاد کردند و از دیگر حیوانات جنگل کمک خواستند ولی کسی به داد آنها نرسید. اتفاقا مرد جواهر فروشی هم که برای تفریح به جنگل آمده بود در همان تله بزرگ افتاد و خیلی ترسید و با صدای بلند داد و فریاد کرد در نزدیکی گودال مرد هیزم شکنی مشغول جمع کردن هیزم صدای مرد جواهر فروش را شنید و برای کمک به طرف گودال رفت. او هیزم بلندی را که در دست داشت داخل گودال کرد با تعجب دید ابتدا میمونی بیرون آمد و از او تشکرکرد و رفت. بعد از آن ببر بزرگی بیرون آمد و او هم تشکر کرد و رفت وپس از آن مار ی بیرون آمد و از او تشکر کرد و گفت میدانم برای کمک به مرد جواهر فروش آمده ای ولی بدان او مرد بی معرفتی است ما این چند رو ز اورا خوب شناختیم وبعدگفت این محبت تورا جبران می کنم و خداحافظی کرد و رفت. نوبت مرد جواهر فروش رسید او فریاد زد زودتر مرا از این گودال نجات بده اگر بیرون بیایم هرچه بخواهی به تو می دهم، مرد هم با هیزم بلندی توانست او را از گودال بیرون بیاورد. مرد جواهر فروش از او تشکر کرد و آدرس منزل و محل کار خودرا به مرد هیزم شکن دادو گفت هر موقع کاری داشتی نزد من بیا حتما کمکت می کنم. اتفاقا برای مرد هیزم شکن کار مهمی پیش آمد و مجبور شد به شهر برود در راه ازجنگل عبور کرد ابتدا میمون را دید میمون او را شناخت و برای تشکر هرچه می توانست میوه برای مرد چید وبه اوداد کمی جلوترکه رفت ببررا دید او هم برای جبران محبت مرد تا هنگام خروج او از جنگل همراهش رفت تا حیوان درنده ای اورا اذیت نکند. مرد رفت و رفت تا به آدرسی که مرد جواهر فروش داده بود رسید خدمتکار او در مغازه بود و مرد به خانه رفته بود. مردهیزم شکن جلو رفت و سلامی کرد و سراغ مرد جواهر فروش را گرفت خدمتکار به داخل خانه رفت ومشخصات مرد هیزم شکن را به او داد. او گفت: چنین کسی را نمی شناسد و مرد هیزم شکن هرچه کرد او بیرون نیامد مرد به یاد حرف مار افتاد که گفته بود این مرد بی معرفت است به او کمک نکن، ولی باور نکردم. مرد در کناری ایستاد وقتی مرد جواهر فروش از خانه بیرون آمد به طرف او رفت و گفت: بایدهم نشناسی تقصیر من بود که تو را از گودال نجات دادم باید می گذاشتم در داخل آن بمانی تا حیوانات درنده تورا ازبین ببرند. مرد وقتی حرف های مرد هیزم شکن را شنید تکانی خورد و خجالت کشید به طرف او رفت و اورا درآغوش کشید و عذرخواهی کرد و به خانه برد و هرچه خواست به او داد و بدین ترتیب دوستی آنها ادامه پیدا کرد. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼مستمند و ثروتمند رسول اکرم صلی الله علیه و آله طبق معمول در مجلس خود نشسته بود. یاران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند در این بین یکی از مسلمانان که مرد فقیر ژنده پوشی بود از در رسید و طبق سنت اسلامی - که هر کس در هر مقامی ،هست همینکه وارد مجلسی میشود باید ببیند هر کجا جای خالی هست همانجا بنشیند و یک نقطه مخصوص را به عنوان اینکه شأن من چنین اقتضا میکند در نظر نگیرد- آن مرد به اطراف متوجه شد در نقطه ای جایی خالی یافت، رفت و آنجا نشست. از قضا پهلوی مرد متعین و ثروتمندی قرار گرفت. مرد ثروتمند جامه های خود را جمع کرد و خودش را به کناری کشید. رسول اکرم که مراقب رفتار او بود به او رو کرد و گفت: ترسیدی که چیزی از فقر او به تو بچسبد؟!» - نه یا رسول الله! ترسیدی که چیزی از ثروت تو به او سرایت کند؟ نه یا رسول الله! ترسیدی که جامه هایت کثیف و آلوده شود؟ نه یا رسول الله پس چرا پهلو تهی کردی و خودت را به کناری کشیدی؟ اعتراف میکنم که اشتباهی مرتکب شدم و خطا کردم اکنون به جبران این خطا و به کفاره این گناه حاضرم نیمی از دارایی خودم را به این برادر مسلمان خود که درباره اش مرتکب اشتباهی شدم ببخشم. مرد ژنده پوش: ولی من حاضر نیستم بپذیرم.» جمعیت: چرا؟ چون میترسم روزی مرا هم غرور بگیرد و با یک برادر مسلمان خود آنچنان رفتاری بکنم که امروز این شخص با من کرد. 🌼نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدایت شده از قصه های کودکانه
شیر و شتر.MP3
25.12M
🦁شیر و شتر🐫 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدایت شده از قصه های کودکانه
آی بچه ها، بزرگترا زباله هارو تو کیسه ها بریزید میون دشت و جنگل توی دریا نریزید جنگل وقتی قشنگه که پاکه و تمیزه محیط ما برامون خیلی خیلی عزیزه زمین رو پاک نگه دار بچه ی خوب و باهوش وقتی میری به گردش اینو نکن فراموش محیط زیست همیشه باید پاکیزه باشه اگه کثیفش کنی زشت و آلوده میشه تمیز باشید تمیز باشید پیش خدا عزیز باشید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4