لالایی (وای چه شب قشنگی).MP3
13.34M
#قصه_صوتی
🌸 لالایی
🌜وای چه شب قشنگیه
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦋🌼🌸🦋👦
#شعر
#بهداشت_شهر
این است شعار بهداشت
باید سلامتی داشت
شهری که خانه ماست
برای نسل فرداست
زندگی ما باید
سالم باشه همیشه
شهری که آلوده شد
زندگی مشکل میشه
آرامش از ما دوره
وقتی صدا و دوده
وقتی هوا تمیزه
کسی مریض نمیشه
تمیزی و نظافت
سلامتی میاره
زندگی سالم باشه
شهری که پاکی داره
باید تو شهر خود دید
سلامتی و بهداشت
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#مردی یک اسب و یک الاغ داشت.
یک روز که در آفتاب سوزان راه می رفتند،
الاغ به اسب گفت:
“دوست من، اگر نمی خواهی من بمیرم، خواهش میکنم کمی از بار من را بردار و سبکم کن.”
چون الاغ بار زیادی پشتش بود و اسب فقط زین اش را حمل می کرد.
اسب وانمود کرد که چیزی نمی شنود.
الاغ درحالیکه التماس میکرد ادامه داد:
“برای تو که چنین رشید و قوی هستی، این کار به سادگی یک بازی است!”
ولی اسب در جوابش فقط توهین کرد.
الاغ که از فرط خستگی دیگر توان نداشت، بر زمین افتاد و جان باخت.
پس از این اتفاق ارباب تمام بار را بر پشت اسب گذاشت و پوست الاغ را نیز به آن اضافه کرد.
اسب زیر لب گفت: ” بیچاره من بخاطر رد کردن یک بار ناقابل حالا باید تمام بار را به اضافه پوست الاغ حمل کنم!”
عزیزان:
در این داستان خواندیم که خودخواهی اسب به ضرر خود او تمام شد.
و پیام داستان این است که آنچه به انسان نیرو میدهد، کمک کردن به هم نوع هنگام مواجه شدن با مشکلات است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
#متل
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
بهلول و دوست خود:
شخصی كه سابقه دوستی با کدخدای ده را داشت روزی مقداری گندم به آسیاب برد،چون آرد درست شد بر الاغ خود نمود و چون نزدیك منزل کدخدا رسید اتفاقا" خرش لنگ شد و به زمین افتاد آن شخص با سابقه دوستی كه با کدخدا داشت کدخدا را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل برساند.چون کدخدا قبلا" قسم خورده بود كه الاغش را به كسی ندهد به آن مرد گفت:
الاغ من نیست .
اتفاقا" صدای الاغ بلند شد و بنای عر عر كردن را گذارد. آن مرد به کدخدا گفت الاغ تو در خانه است و می گویی نیست. کدخدا گفت عجب دوست نادانی هستی تو ، پنجاه سال با من رفیقی ، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور می نمایی؟
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قویترین کیه؟_صدای اصلی_56369-mc.mp3
4.7M
#قصه_صوتی
🌼قوی ترین کیه
🍃کنار برکه ایی چهار تا دوست با هم بازی می کردند.
قورباغه ،مورچه،زنبور و موش کوچولو
قورباغه یک روز به همه گفت: من از همه شما قویتر هستم چون هم توی آب و هم توی خشکی زندگی می کنم .
زنبور گفت: من
عسل درست میکنم و پرواز میکنم پس من قوی تر هستم.
موش گفت: من دندانهای تیزی دارم
اما مورچه گفت: من می تونم بارهای سنگین بلند کنم پس من قوی تر هستم و یک میوه
بزرگ برداشت...
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🐒بوزینه و 🐢لاک پشت
#قسمت_اول
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
آورده اند که در جزیره بوزینگان میمونی شهر را ترک و به ساحل دریا که جنگل بزرگی داشت رفت.در آن جا یک درخت انجیر پیدا کرد و بر روی آن خانه ساخت. در زیر آن درخت سنگ پشتی همیشه برای آن که خستگی از تن بیرون کند می نشست.
روزی بوزینه از درخت انجیر می چیدکه ناگهان یکی از آنها در آب افتاد،آواز افتادن انجیر در آب به گوش بوزینه خوش آمد و یک شادی در او پدید آورد.پس هر از گاهی انجیری در آب می انداخت تا با شنیدن آواز آن خوشحال شود.
در این میان سنگ پشت به خوردن آن انجیرها می پرداخت و با خود می اندیشید که بی گمان بوزینه این انجیرها را برای او می اندازد.
لاک پشت میپنداشت که اگر بوزینه بدون هیچ آشنایی این کار را می کند،اگر بین آنها دوستی باشد چه خواهد کرد.پس بوزینه را آواز داد و هر آنچه را در اندیشه اش گذر کرده بود به او گفت.بوزینه نیز به سوی او دست دوستی دراز کرد و دوستی آنها آغاز شد.
روزگاربردوستی آن دو گذشت و چون سنگ پشت هر روز اندکی دیرتر به خانه می رفت همسر او دچار نگرانی و دلتنگی شد و در این بین با خواهر خوانده ی خود به گفت و گو پرداخت.خواهر خوانده دلیل دیر آمدن لاکپشت را دوستی وی با بوزینه دانست و گفت که سنگ پشت آتش دوری تو را با آب دوستی بوزینه خاموش و سرد میکند.
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋👦
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🐒بوزینه و 🐢لاک پشت
#قسمت_دوم
آن دو حیله ی این کار را در نابودی بوزینه دانستند، بنابراین همسر سنگ پشت خود را به بیماری زد. هنگامی که سنگ پشت به خانه برگشت همسرش را بیمار دید. پس به دنبال حیله ای شد اما چیزی نیافت و همسر هر روز بدتر از روز پیش شد.
سنگ پشت علت بیماری را از خواهر خوانده پرسید خواهر خوانده گفت؛ کسی که از درون بیمار و نومید باشد چگونه میتواند درمان شود که او گرفتار نا امیدی شده است. پس سنگ پشت زار بگریست و گفت این چه دارویی است که در این دیار یافت نمی شود، نام آن را به من بگویید تا هر کجا باشد آن را پیدا کنم؟ خواهر خوانده گفت؛ این دارو ویژه زنان است و آن چیزی نیست مگر دل بوزینه. پس سنگ پشت، هرچه اندیشید چیزی نیافت مگر آن که تنها دوست خود را نابود کند. هر چند این کار را به دور از مردانگی و دوستی می دانست اما مهر به زنش او را به این کار واداشت تا شاهین وفا را سبک سنگ کند. پس به نزد بوزینه رفت و از او خواست تا به خانه اش بیاید. بوزینه نخست از رفتن خودداری کرد اما در پایان پذیرفت.
بوزینه به سنگ پشت گفت؛ من چگونه باید از این دریا بگذرم و به خانه ی تو برسم؟
من تو را به آنجا که جزیره ای پر از خوردنی هاست می برم. پس سنگ پشت او را بر پشت خود سوار کرد و رو به خانه گذارد. سنگ پشت چون به میان آب رسید کمی ایستاد با خود اندیشید که؛ بدترین کار همانا نامردی با دوستان است؛ نکند که گرفتار فریب زنان شده ام؟
بوزینه از او علت ایستادنش را پرسید؟ سنگ پشت گفت به این می اندیشیدم که به دلیل بیماری همسرم نتوانم از پس آن همه مهر و خوبی تو بیرون بیایم و آیین مهمان نوازی را به خوبی انجام ندهم
بوزینه گفت؛ هرگز چنین اندیشه ای را به دل راه نده. سنگ پشت، پس از این که کمی دیگر رفت، باز دچار همان اندیشه شد و ایستاد
بوزینه این بار دچار بدگمانی شد و بار دیگر علت را از سنگ پشت پرسید.
سنگ پشت گفت؛ ناتوانی و پریشانی زنم مرا نگران ساخته است.
بوزینه پرسید بیماری زنت چیست؟ و راه درمان آن چه چیز است؟
سنگ پشت گفت؛ پزشکان درمان او را دارویی میدانند که دست من به آن نمی رسد.
بوزینه پرسید؛ آن دارو چیست؟ سنگ پشت گفت: دل بوزینه.
ناگهان دودی از سر بوزینه برخواست و جهان پیش چشمانش تاریک شد و با خود گفت، افزون خواهی و آز مرا در این گرداب انداخت؛ پس راهی مگر نیرنگ برای رهایی از این دام نمانده است.
اگر به جزیره برسم چنان چه از دادن دل خودداری کنم در زندان باشم و از گرسنگی بمیرم و اگر بخواهم که بگریزم، در آب خفه شوم.
بوزینه گفت؛ پزشکان درست گفته اند و زنان ما نیز از این بیماری زیاد می گیرند و ما در دادن دل به آنها هیچ رنجی نمی بینیم. اما ای کاش زودتر این سخن را به من می گفتی تا دل را با خود می آوردم؛ زیرا در این پایان عمر مرا به دل نیازی نیست و از بس غم بر او باریده است که آرزویی مگر دوری و نابودی آن را ندارم.
سنگ پشت گفت؛ چرا دل را با خود نیاوردی؟
بوزینه گفت؛ آیین ما چنین است که هرگاه به دیدار کسی می رویم برای آن که روز بر وی خوش بگذرد دل را با خود نمیبریم، زیرا که دل، جای اندوه و رنج است. اما اگر بازگردی من آن را برداشته و با خود می آورم.
سنگ پشت به تندی بازگشت و بوزینه را به کنار آب رساند. بوزینه بر شاخ درخت پرید. سنگ پشت، ساعتی در زیر درخت چشم به راه ماند سپس بوزینه را آواز داد. بوزینه خندید و گفت:
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی
در شرط من نبود که با من چنین کنی
#پایان
🦋🌼🌸🦋👦
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سفر پنگوئن کوچولو_صدای اصلی_56342-mc.mp3
4.14M
#قصه_صوتی
🐧سفر پنگوئن کوچولو
🌸پنگوئن کوچولویی با پدر ومادرش در یک جای سرد زندگی می کرد.
پنگوئن کوچولو هر روز روی یخ ها حسابی بازی می کرد.
یک روز پنگوئن کوچولو در حالی که روی یک تکه یخ نشسته بود تکه یخ از بقیه یخ ها جدا شد و روی آب به راه افتاد. تکه یخ روی آب رفت و رفت تا رسید به...
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال تربیت کودکانه👇
عضو شوید عضو شوید
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان
🌼نشانه ی خدا
”تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد.
او با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد.
او ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد
سر آخر نا امید شد و تصمیم گرفت که کلبهای کوچک خارج از ساحل بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید.
روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود.
او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد، از خواب برخاست آن کشتی میآمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»“🌱
🦋🌼🌸🦋👦
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4