eitaa logo
قصه های کودکانه
36.5هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
933 ویدیو
363 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه های کودکانه
قصه_کودکانه #قصه_های_مثنوی 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش #قسمت_سوم شیر گفت: «باشد. حرفتان را قبول می‌کنم
قصه_کودکانه 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش شیر، ناراحت و عصبانی، داشت فکر می‌کرد که خرگوش کوچک نزدیک شیر رسید. خرگوش فهمید که شیر عصبانی است؛ برای همین، خودش را آماده کرد و قیافۀ وحشت‌زده‌ای به خود گرفت. شیر که عصبانی بود، غرّید و به خرگوش گفت: «چرا دیر آمدی؟ مگر نگفته بودم که نباید زیر قول‌تان بزنید؛ وگرنه...؟» خرگوش با همان قیافۀ وحشت‌زده و نفس‌نفس‌زنان گفت: «ای سلطان بزرگ، گناه از من نیست. من تقصیر ندارم. من و خرگوش دیگری به موقع راه افتادیم تا نزد شما بیاییم؛ امّا در بین راه، شیر دیگری به ما حمله کرد و آن یکی خرگوش را گرفت. من به زور توانستم از دستش فرار کنم و نزد شما بیایم.» شیر که خیلی عصبانی شده بود، فریاد زد: «یک شیر دیگر؟! کجاست آن شیر؟ بیا به من نشان بده تا حقّش را کف دستش بگذارم.» خرگوش گفت: «جناب سلطان، آن شیر بدجنس به شما بدوبیراه گفت. به شما حرف‌های زشتی زد و گفت اگر راست می‌گویید و سلطان این دشت و صحرا هستید، بروید با او مبارزه کنید. او خودش را قوی‌تر از شما می‌داند و می‌خواهد شما را شکست بدهد و خودش سلطان این دشت بشود.» شیر گفت: «زبانت را گاز بگیر! بیا او را به من نشان بده تا ببیند که قوی‌تر کیست. هیچ شیری نمی‌تواند مرا شکست بدهد. حالا کجاست آن شیر؟ زود مرا نزد او ببر!» خرگوش گفت: «دنبال من بیایید تا او را به شما نشان بدهم. او آن طرف دشت، پشت آن تپّه، منتظر شماست.» خرگوش به راه افتاد؛ شیر هم به دنبالش. نقشۀ خرگوش گرفته بود و شیر که به خودش مغرور بود، فریب حرف‌های خرگوش را خورد و دنبال او راه افتاد. آن‌ها رفتند و رفتند تا پشت تپّۀ کوچکی به چاه آبی رسیدند. خرگوش، چاه را نشان داد و گفت:‌ «شیر داخل آن چاه است. من می‌ترسم جلو بروم. می‌ترسم آن یکی شیر مرا بخورد.» شیر که حالا دیگر حرف‌های خرگوش را باور کرده بود، گفت: «نترس ای خرگوش احمق. بیا کنار من و از هیچ چیز نترس. همین حالا می‌روم و حساب آن شیر را می‌رسم.» شیر به طرف چاه جلو رفت. خرگوش هم همراه او رفت. وقتی درست کنار چاه رسیدند، خرگوش خم شد و داخل چاه را نشان داد و با صدای لرزانی گفت: «جناب شیر، نگاه کنید... آن یکی شیر داخل چاه است. خودتان نگاه کنید و او را ببینید!» شیر خم شد و داخل چاه را نگاه کرد و عکس خودش را در آن‌جا دید. فکر کرد راستی راستی شیری در چاه است. خیلی خیلی عصبانی شد. جستی زد و پرید داخل چاه تا با آن شیر بجنگد. بله، شیر که به زور پنجه‌ها و به تیزی دندان‌هایش مغرور شده بود، چشم و گوشش بسته شد و در دام افتاد و هلاک شد. خرگوش باهوش که دید نقشه‌اش کامل از آب در آمده و همه چیز همان طور که فکر می‌کرد، پیش رفته، با خوش‌حالی پیش حیوان‌ها برگشت و همه چیز را برای آن‌ها تعریف کرد. حیوان‌ها شادی‌ها کردند و جشن گرفتند. همه از خرگوش تشکّر کردند و به او آفرین گفتند. حتّی بعضی از حیوان‌ها فکر کردند که این خرگوش کوچک، فرشته‌ای‌ست که از آسمان آمده تا آن‌ها را از دست شیر ظالم نجات بدهد. خرگوش گفت: «نه، نه... من خرگوش ضعیف و کوچکی هستم؛ همان خرگوش که سال‌ها در کنار شما زندگی می‌کردم. من از فکر خودم استفاده کردم. از عقلی که خداوند به من داده بود، استفاده کردم و شیر را شکست دادم؛ وگرنه، من همان خرگوش کوچکی هستم که شما می‌گفتید چه‌طور می‌خواهی با شیر قوی‌پنجه بجنگی. من با فکر و عقلم شیر را نابود کردم؛ با عقل و هوشی که خدا به من داده است.» خرگوش این را گفت و رفت تا غذایی پیدا کند و بخورد. ما هم برویم قصّۀ بعدی را آماده کنیم. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼هشام و فرزدق در این هنگام چه کسی بود - از ترس هشام که از شمشیرش خون میچکید - جرأت به خود داده او را معرفی کند؟! ولی در همین وقت همام بن ،غالب معروف به «فرزدق» ، شاعر زبردست و توانای عرب با آنکه به واسطه کار و شغل و هنر مخصوصش بیش از هر کس دیگر میبایست حرمت و حشمت هشام را حفظ کند، چنان وجدانش تحریک شد و احساساتش به جوش آمد که فورا :گفت لکن من او را میشناسم و به معرفی ساده قناعت نکرد بر روی بلندی ایستاده قصیدهای غرّا - که از شاهکارهای ادبیات عرب است و و فقط در مواقع حساس پر از هیجان که روح شاعر مثل دریا موج بزند میتواند چنان سخنی ابداع شود بالبديهه سرود و انشاء .کرد در ضمن اشعارش چنین گفت این شخص کسی است که تمام سنگریزه های سرزمین بطحا او را میشناسند این کعبه او را میشناسد ،زمین حرم و زمین خارج حرم او را میشناسند.» «این، فرزند بهترین بندگان خداست این است آن پرهیزکار پاک پاکیزه مشهور اینکه تو میگویی او را نمیشناسم زیانی به او نمیرساند. اگر تو یک نفر فرضا نشناسی عرب و عجم او را میشناسند.» هشام از شنیدن این قصیده و این منطق و این بیان از خشم و غضب آتش گرفت و دستور داد مستمری فرزدق را از بیت المال قطع کردند و خودش را در «عسفان» بین مکه و مدینه زندانی .کردند ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث - که در نتیجه شجاعت در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود نداد نه به قطع حقوق و مستمری اهمیت داد و نه به زندانی شدن؛ و در همان زندان نیز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداری نمی کرد. على بن الحسين عليه السلام مبلغی پول برای فرزدق - که راه درآمدش بسته شده بود - به زندان فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع کرد و :گفت من آن قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان و برای خدا انشاء کردم و میل ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم بار دوم علی بن الحسين آن پول را برای فرزدق فرستاد و پیغام داد به او که: «خداوند خودش از نیت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیک خواهد داد تو اگر این کمک را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا زیان نمیرساند و فرزدق را قسم داد که حتما آن کمک را بپذیرد. فرزدق هم پذیرفت. فرزدق را از بیت المال قطع کردند و خودش را در «عسفان» بین مکه و مدینه زندانی .کردند ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث که در نتیجه شجاعت در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود نداد نه به قطع حقوق و مستمری اهمیت داد و نه به زندانی شدن؛ و در همان زندان نیز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداری نمی کرد. على بن الحسين عليه السلام مبلغی پول برای فرزدق - که راه درآمدش بسته شده بود - به زندان فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع کرد و گفت من آن قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان و برای خدا انشاء کردم و میل ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم بار دوم علی بن الحسين آن پول را برای فرزدق فرستاد و پیغام داد به او که «خداوند خودش از نیت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیک خواهد داد تو اگر این کمک را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا زیان نمیرساند و فرزدق را قسم داد که حتما آن کمک را بپذیرد. فرزدق هم پذیرفت. 🌸نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼عقیل،مهمان علی عقیل در زمان خلافت برادرش امیرالمؤمنین علی علیه السلام به عنوان مهمان به خانه آن حضرت در کوفه وارد شد. علی علیه السلام به فرزند بزرگتر خویش ، حسن بن علی اشاره کرد که جامه ای به عمویت هدیه کن، امام حسن یک پیراهن و یک ردا از مال شخصی خود به عموی خویش عقیل تعارف و اهداء کرد. شب فرا رسید و هوا گرم بود،علی علیه السلام و عقیل روی بام دارالاماره نشسته و مشغول گفتگو بودند. موقع صرف شام رسید عقیل که خود را مهمان دربار خلافت میدید طبعا انتظار سفره رنگینی داشت، ولی برخلاف انتظار وی، غذای بسیار ساده و فقیرانه ای آورده شد. عقیل با کمال تعجب پرسید: غذا هرچه هست همین است علی؟ امیر المومنین(ع):مگر این نعمت خدا نیست؟من که خدا را بر این نعمتها بسیار شکر میکنم و سپاس میگویم. عقیل: پس باید حاجت خویش را زودتر بگویم و مرخص شوم. من مقروضم و زیر بار قرض مانده ام دستور فرما هرچه زودتر قرض مرا ادا کنند و هر مقدار میخواهی به برادرت کمک کنی بکن، تا زحمت را کم کرده و به خانه خویش برگردم. امام علی (ع):چقدر مقروضی؟ عقیل:صدهزار درهم امام علی (ع): اوه،صدهزار درهم چقدر زیاد متأسفم برادرجان، این قدر ندارم که قرضهای تو را بدهم،ولی صبر کن موقع پرداخت حقوق برسد ، از سهم شخصی خودم برمیدارم و به تو میدهم و شرط مواسات و برادری را بجا خواهم آورد. اگر نه این بود که عائله خودم خرج دارند تمام سهم خودم را به تو میدادم و چیزی برای خود نمی گذاشتم. عقیل:چی؟صبر کنم تا وقت پرداخت حقوق برسد؟ بیت المال و خزانه کشور در دست تو است و به من میگویی صبر کن تا موقع پرداخت سهم ها برسد و از سهم خودم به تو بدهم، تو هر اندازه بخواهی میتوانی از خزانه و بیت المال برداری چرا مرا به رسیدن موقع پرداخت حقوق حواله میکنی؟! بعلاوه مگر تمام حقوق تو از بیت المال چقدر است؟ فرضا تمام حقوق خودت را به من بدهی چه دردی از من دوا میکند؟ امام علی (ع):من از پیشنهاد تو تعجب میکنم خزانه دولت پول دارد یا ندارد چه ربطی به من و تو دارد؟ من و تو هم هر کدام فردی هستیم مثل سایر افراد مسلمین، راست است که تو برادر منی و من باید تا حدود امکان از مال خودم به تو کمک و مساعدت کنم، اما از مال خودم نه از بیت المال مسلمين مباحثه ادامه داشت و عقیل با زبانهای مختلف اصرار و سماجت میکرد که اجازه بده از بیت المال پول کافی به من بدهند، تا من دنبال کار خود بروم. آنجا که نشسته بودند به بازار کوفه مشرف بود. صندوقهای پول تجار و بازاری‌ها از آنجا دیده می‌شد، در این بین که عقیل اصرار و سماجت میکرد علی علیه السلام به عقیل فرمود : اگر باز هم اصرار داری و سخن مرا نمی‌پذیری پیشنهادی به تو میکنم اگر عمل کنی میتوانی تمام قرض خویش را بپردازی و بیش از آن هم داشته باشی.» عقیل:چکار کنم؟ در این پایین صندوقهایی است،همینکه خلوت شد و کسی در بازار نماند از اینجا برو پایین و این صندوقها را بشکن و هرچه دلت میخواهد بردار عقیل:صندوقها مال کیست؟ امام علی (ع):مال این مردم کسبه است، اموال نقدینه خود را در آنجا می ریزند. عقیل:عجب به من پیشنهاد میکنی که صندوق مردم را بشکنم و مال مردم بیچاره ای که به هزار زحمت به دست آورده و در این صندوقها ریخته و به خدا توکل کرده و رفته اند بردارم و بروم؟ امام علی (ع):پس تو چطور به من پیشنهاد میکنی که صندوق بیت المال مسلمین را برای تو باز کنم؟ مگر این مال متعلق به کیست؟ این هم متعلق به مردمی است که خود راحت و بیخیال در خانه های خویش خفته اند،اکنون پیشنهاد دیگری میکنم اگر میل داری این پیشنهاد را بپذیر عقیل:دیگر چه پیشنهادی؟ امام علی:اگر حاضری شمشیر خویش را بردار من نیز شمشیر خود را برمی دارم،در این نزدیکی کوفه شهر قدیم «حیره» است، در آنجا بازرگانان عمده و ثروتمندان بزرگی هستند،شبانه دو نفری می رویم و بر یکی از آنها شبیخون میزنیم و ثروت کلانی بلند کرده و می آوریم. عقیل:برادر جان من برای دزدی نیامده ام که تو این حرفها را میزنی.من میگویم از بیت‌المال و خزانه کشور که در اختیار تو است اجازه بده پولی به من بدهند تا من قروض خود را بدهم. امام علی(ع):اتفاقا اگر مال یک نفر را بدزدیم بهتر است از اینکه مال صدها هزار نفر مسلمان یعنی مال همه مسلمین را بدزدیم،چطور شد که ربودن مال یک نفر با شمشیر دزدی است،ولی ربودن مال عموم مردم دزدی نیست؟ تو خیال کرده‌ای که دزدی فقط منحصر است به اینکه کسی به کسی حمله کند و با زور مال او را از چنگالش بیرون بیاورد؟! شنیع ترین اقسام دزدی همین است که تو الان به من پیشنهاد میکنی 🌸نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه 🌸عنوان:گربه چکمه پوش و جادوگر 🌼موضوع: شجاعت، زیرکی،تسلیم نشدن در برابر بدی،کمک به د
🌼 عنوان:گربه چکمه پوش و جادوگر 🌸موضوع: شجاعت، زیرکی،تسلیم نشدن در برابر بدی ،کمک به دیگران «باور کنید دلم میخواست این کار را بکنم ولی خیلی گرسنه و خسته هستم. اگر مرا به جوجه ای بریان میهمان کنید پس از استراحتی کوتاه چنین خواهم کرد. کشاورز سرش را پایین انداخت و گفت: ما فقط سیب زمینی و پیاز می خوریم. گربه گفت: «اگر من هم می توانستم سیب زمینی و پیاز بخورم، شریک سفره تان می شدم؛ اما نمی توانم. همسر کشاورز گفت: «ما اجازه نداریم گوشت بخوریم چون به دستور جادوگر بزرگ باید همه ی مرغ و خروس ها و گاو و گوسفندها را بفروشیم و پولش را به او بدهیم. گربه با تعجب پرسید: «کدام جادوگر؟ پسر کشاورز به قصری که بالای تپه ی میان روستا بود اشاره کرد و گفت: «آن جا زندگی میکند گربه گفت: پس باید امروز میهمان او شوم. کشاورز گفت: شاید بهتر است از این روستای جادو شده بروید جادوگر همه ی ما را جادو کرده است وگرنه نمی توانست صاحب این روستا بشود. می ترسم تو را هم جادو کند. او می تواند خود را به هر شکلی درآورد گاهی به شکل درخت در می آید و به حرفهای ما گوش میکند. گربه ی چکمه پوش به طرف تپه به راه افتاد و گفت: فراموش نکنید که من یک گربه ی معمولی نیستم. تازه اگر فکری برای شکم گرسته ام نکنم میمیرم. قصر در بزرگی داشت. گربه با ته چوب دستی اش به آن ضربه ای زد و گفت: «باز کنید. برایتان مهمان رسیده است. ناگهان پیرزن زشتی سرش را از پنجره ای بیرون آورد و گفت: زود از این جا برو، من میهمان نمی خواهم گربه گفت: سلام بر تو ای شاهزاده ی زیبا، من گربه ی چکمه پوش هستم. آمده ام تا شما را با قصه های زیبا سرگرم کنم. جادو گر گفت: من از قصه خوشم نمی آید، چون در آنها از جادوگران بد می گویند. گریه گفت: من شنیده ام که شما میتوانید خود را به هر شکلی در آورید. آمده ام این را از نزدیک ببینم تا بتوانم برای همه ی مردم دنیا از قدرت شما تعریف کنم ، جادوگر در قصر را باز کرد و گربه وارد شد. قصر کثیف و در هم ریخته بود و بوی بدی می داد. تارهای عنکبوت همه جا را گرفته بودند. گربه گفت: چه جای زیبایی است. جادو گر گفت شما با مردم نادان این روستا فرق دارید. آنها میگویند که من زشت و کثیف هستم گربه گفت: «آنها قدر شما را نمی دانند. شما زحمت کشیده اید و هر چه را داشته اند از آنها گرفته اید؛ ولی آنها به عوض تشکر و قدردانی این حرف ها را می زنند. جادوگر آن قدر خوشحال شد که خندید گربه گفت: «آیا شما می توانید خود را به شکل یک خرس ترسناک در آوریده؟ جادوگر انگشتهای دراز و استخوانی اش را به حرکت درآورد و ناگهان با یک رعد و برق به خرسی سیاه و ترسناک تبدیل شد. خرس چنان غرید که قصر به لرزه درآمد. چند تا از خفاش ها که به سقف چسبیده بودند روی زمین افتادند. گربه پشت سطلی پنهان شد و گفت: «خیلی ترسیدم خواهش میکنم به شکل همان شاهزاده خانم زیبایی که بودید در آیید. دوباره رعد و برق شد و گربه جادوگر را دید که جلوش ایستاده است. گربه گفت: «نمی دانستم این قدر قدرتمند هستید. از این به بعد به هر کجا که رفتم باید از شما تعریف کنم. آیا شما می توانید به شکل چیزهای کوچک هم در آیید؟ جادوگر گفت: تو آن قدر هم که خیال میکردم باهوش نیستی وقتی می توانم به یک خرس بزرگ تبدیل شوم معلوم است که میتوانم به شکل چیزهای کوچک هم در آیم. گریه گفت: «یعنی می توانید خود را به شکل یک پیاز و یا یک سیب زمینی در آورید،جادوگر با صدای زشتی خندید و گفت: معلوم است که میتوانم گربه گفت: «شنیده ام که هر جادوگری بتواند به شکل موش در آید همیشه زنده خواهد ماند. آیا شما هم می توانید این کار را بکنید؟ جادوگر گفت: معلوم است که می توانم گربه گفت: «نشانم بدهید. خیلی خوشحال میشوم که بدانم برای همیشه زنده خواهید ماند. باز رعد و برقی شد و جادوگر این بار به شکل موش چاق و چله ای درآمد. گربه بدون لحظه ای درنگ جست و موش را به دندان گرفت و خورد. بعد هم همان جا خوابید. گربه وقتی از خواب بیدار شد دید که در یک باغ زیباست دیگر از آن قصر سیاه خبری نبود. مردم روستا که حالا آزاد شده بودند دور او را گرفتند و از او خواستند که آن جا بماند و زندگی کند. گربه ی چکمه پوش برخاست و گفت: «خوشحالم که توانستم به شما کمک کنم؛ اما من باید به سفرم ادامه بدهم و جاهایی را که ندیده ام ببینم. مردم گربه ی چکمه پوش را تا بیرون روستا بدرقه کردند و گربه ی چکمه پوش رفت که به سفرش ادامه دهد. 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐒بوزینه و 🐢لاک پشت آن دو حیله ی این کار را در نابودی بوزینه دانستند، بنابراین همسر سنگ پشت خود را به بیماری زد. هنگامی که سنگ پشت به خانه برگشت همسرش را بیمار دید. پس به دنبال حیله ای شد اما چیزی نیافت و همسر هر روز بدتر از روز پیش شد. سنگ پشت علت بیماری را از خواهر خوانده پرسید خواهر خوانده گفت؛ کسی که از درون بیمار و نومید باشد چگونه میتواند درمان شود که او گرفتار نا امیدی شده است. پس سنگ پشت زار بگریست و گفت این چه دارویی است که در این دیار یافت نمی شود، نام آن را به من بگویید تا هر کجا باشد آن را پیدا کنم؟ خواهر خوانده گفت؛ این دارو ویژه زنان است و آن چیزی نیست مگر دل بوزینه. پس سنگ پشت، هرچه اندیشید چیزی نیافت مگر آن که تنها دوست خود را نابود کند. هر چند این کار را به دور از مردانگی و دوستی می دانست اما مهر به زنش او را به این کار واداشت تا شاهین وفا را سبک سنگ کند. پس به نزد بوزینه رفت و از او خواست تا به خانه اش بیاید. بوزینه نخست از رفتن خودداری کرد اما در پایان پذیرفت. بوزینه به سنگ پشت گفت؛ من چگونه باید از این دریا بگذرم و به خانه ی تو برسم؟ من تو را به آنجا که جزیره ای پر از خوردنی هاست می برم. پس سنگ پشت او را بر پشت خود سوار کرد و رو به خانه گذارد. سنگ پشت چون به میان آب رسید کمی ایستاد با خود اندیشید که؛ بدترین کار همانا نامردی با دوستان است؛ نکند که گرفتار فریب زنان شده ام؟ بوزینه از او علت ایستادنش را پرسید؟ سنگ پشت گفت به این می اندیشیدم که به دلیل بیماری همسرم نتوانم از پس آن همه مهر و خوبی تو بیرون بیایم و آیین مهمان نوازی را به خوبی انجام ندهم بوزینه گفت؛ هرگز چنین اندیشه ای را به دل راه نده. سنگ پشت، پس از این که کمی دیگر رفت، باز دچار همان اندیشه شد و ایستاد بوزینه این بار دچار بدگمانی شد و بار دیگر علت را از سنگ پشت پرسید. سنگ پشت گفت؛ ناتوانی و پریشانی زنم مرا نگران ساخته است. بوزینه پرسید بیماری زنت چیست؟ و راه درمان آن چه چیز است؟ سنگ پشت گفت؛ پزشکان درمان او را دارویی میدانند که دست من به آن نمی رسد. بوزینه پرسید؛ آن دارو چیست؟ سنگ پشت گفت: دل بوزینه. ناگهان دودی از سر بوزینه برخواست و جهان پیش چشمانش تاریک شد و با خود گفت، افزون خواهی و آز مرا در این گرداب انداخت؛ پس راهی مگر نیرنگ برای رهایی از این دام نمانده است. اگر به جزیره برسم چنان چه از دادن دل خودداری کنم در زندان باشم و از گرسنگی بمیرم و اگر بخواهم که بگریزم، در آب خفه شوم. بوزینه گفت؛ پزشکان درست گفته اند و زنان ما نیز از این بیماری زیاد می گیرند و ما در دادن دل به آنها هیچ رنجی نمی بینیم. اما ای کاش زودتر این سخن را به من می گفتی تا دل را با خود می آوردم؛ زیرا در این پایان عمر مرا به دل نیازی نیست و از بس غم بر او باریده است که آرزویی مگر دوری و نابودی آن را ندارم. سنگ پشت گفت؛ چرا دل را با خود نیاوردی؟ بوزینه گفت؛ آیین ما چنین است که هرگاه به دیدار کسی می رویم برای آن که روز بر وی خوش بگذرد دل را با خود نمیبریم، زیرا که دل، جای اندوه و رنج است. اما اگر بازگردی من آن را برداشته و با خود می آورم. سنگ پشت به تندی بازگشت و بوزینه را به کنار آب رساند. بوزینه بر شاخ درخت پرید. سنگ پشت، ساعتی در زیر درخت چشم به راه ماند سپس بوزینه را آواز داد. بوزینه خندید و گفت: ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی در شرط من نبود که با من چنین کنی 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: "احترام به پدر و مادر" در شهرکوچکی، پسری به نام احسان زندگی می‌کرد. احسان پسر فعالی بود و همیشه در حال بازی و خوش‌گذرانی بود. او پدر و مادرش را خیلی دوست داشت، اما گاهی اوقات به حرف‌های آن‌ها گوش نمی‌داد و بیشتر به فکر بازی کردن بود. یک روز، پدرش به او گفت: "احسان جان، قبل از اینکه به بازی بروی، لطفاً اتاقت را مرتب کن." اما احسان به جای گوش دادن، جیک جیک کنان خارج شد و به بازی با دوستانش رفت. بعد از چند ساعت، احسان متوجه شد که همه دوستانش به خانه‌هایشان رفته‌اند و او تنها مانده است. احساس تنهایی کرد و به خانه برگشت. وقتی وارد خانه شد، دید که مادرش در آشپزخانه مشغول درست کردن شام است. او به احسان گفت: "احسان جان، اگر اتاقت را مرتب کرده بودی، می‌توانستی به من کمک کنی." خدا در قرآن می‌فرماید: «وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً» احسان، احساس شرمندگی کرد و فهمید که همیشه باید به پدر و مادرش احترام بگذارد و به حرف‌های آن‌ها گوش کند. او به اتاقش رفت و با سرعت اتاقش را مرتب کرد. سپس به مادرش کمک کرد تا شام را آماده کند. بعد از شام، احسان به پدر و مادرش گفت: "متأسفم که به حرف‌هایتان گوش نکردم. من یاد گرفتم که باید به شما احترام بگذارم و کارهای خانه را جدی بگیرم." پدر و مادرش از او تشکر کردند و گفتند: "احسان جان، احترام به والدین بهترین راه برای نشان دادن محبت است. ما همیشه برای تو بهترین‌ها را می‌خواهیم." از آن روز به بعد، احسان همیشه به حرف‌های پدر و مادرش گوش می‌داد و با احترام رفتار می‌کرد. او فهمید که احترام به والدین نه تنها وظیفه‌ای مهم است، بلکه باعث شادی و محبت بیشتری در خانواده‌اش می‌شود. و بدین ترتیب، احسان و خانواده‌اش زندگی شاد و رضایت‌بخشی را ادامه دادند. 🌼این داستان به کودکان یادآوری می‌کند که احترام به پدر و مادر نه تنها برای ایجاد روابط بهتر در خانواده مهم است، بلکه باعث می‌شود همیشه خوشحال و موفق باشند. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت الیاس #قسمت_ششم سلام چه می‌کنین؟ آن مردها به حضرت الیاس نگاه کردند و ب
🌼حضرت الیاس حضرت الیاس که از ظلم و ستم پادشاه ناراحت و دل شکسته شده بود به جایی که همیشه آن جا نماز می‌خواند رفت و به خدای یگانه سجده کرد و با ناراحتی گفت: -خدای بزرگ و مهربونم من دیگه از دست این مردم و این پادشاه خسته شدم.خدای عزیزم. از تو می‌خوام یا جون منو بگیری یا این که هفت سال این مردم رو با خشک سالی و گرفتار کن. از طرف خدا به حضرت الیاس پیام آمد و خدا گفت: -هفت سال برای خشک سالی زیاد است. حضرت الیاس گفت: -خدای مهربونم پنج سال. خدا به حضرت الیاس گفت: -سه سال برای خشک سالی کافی است. و غذا و روزی تو را خدا می‌رساند. از آن روز به بعد باران نبارید و خشک سالی شروع شد. حضرت الیاس از غار بیرون آمد به طرف بت طلایی بزرگ رفت. همه ی مردم که گرسنه و تشنه بودند جلوی بت طلایی بزرگ سجده می‌کردند و با گریه و التماس از بت طلایی بزرگ می‌خواستند که باران بیاید و آن‌ها را از این بد بختی نجات دهد. حضرت الیاس با ناراحتی به آن‌ها نگاه می‌کرد و از دست همه ی آن‌ها عصبانی بود. با ناراحتی روی یک تپه ی بزرگ ایستاد و با صدای بلند گفت: -ای مردم. آیا نمی فهمین که این بت بزرگ طلایی که با بد بختی و پول و خون  خودتان ساخته شده هیچ فایده ای فایده نداره. چرا از این پرستش بت  دست بر نمی دارین. مگه پسر پادشاه رو ندیدید . خودتون هر چه قدر برای باران التماس می‌کنین هیچ فایده ای نداره تا کی می‌خواین بت پرست باشین و به این کارهاتون ادامه بدین. مردم به حضرت الیاس نگاه کردند. حضرت الیاس به آن‌ها گفت: -این قدر از بت‌هایتان خواستین هیچ نشد و هیچ نشد و هیچ وقت هم دعاهایتان بر آورده نمی شود مگر این که دست از بت پرستی، گناه و ظلم بر دارین و خدای یگانه را بپرستین. همه ساکت به حرفه‌های حضرت الیاس گوش می‌داند. حضرت الیاس گفت: -من از خدای یگانه می‌خوام و دعا می‌کنم که باران بباره. تا گرفتاری و خشک سالی تموم بشه. شما هم دست از لجبازی بردارین و به خدای یگانه ایمان بیارین تا خوشبخت و سعادتمند بشین. مردم قبول کردند و حضرت الیاس به جایی بیرون از معبد بت‌ها رفت و مردم و به دنبالش راه افتادند. حضرت الیاس روی زانو نشست و دست به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدای بزرگ و مهربانم. ای کسی که همه چیز را آفریده ای. از تو می‌خوام که برای تمام شدن این بدبختی‌ها، خشک سالی، گرسنگی و بی آبی، باران رحمت ببارد. خدای بزگم کمک کن .ای کسی که همه چیز در دست توست. باران بارید و مردم همه با چشم‌های خودشان دیدند که کاری از بت‌ها ساخته نبود اما خدای یگانه بر هم چیز تواناست و تعجب کردند. حضرت الیاس خوشحال بود چون فکر می‌کرد مردم با ایمان می‌شوند اما مردم آن قدر لج باز بودند و دل‌هایشان از گناه سیاه شده بود که جایی برای خوبی‌ها در قلبشان وجود نداشت. حضرت الیاس که دیگر دلش خیلی شکسته بود تصمیم گرفت از این شهر برود و برای راهنمایی این مردم جانشینی را گذاشت و خودش رفت. چند سال بعد پادشاه و زنش در همان باغ به وسیله ی دشمن کشته شدند. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸عنوان:هزارپای عجول و کفش‌های رنگارنگ جشن پر از شادی و خنده بود. پاگرد آنقدر بازی کرد و شیرینی خورد که یادش رفت دنیا چه خبر است. اما وقتی خورشید شروع به غروب کرد و چراغ‌های شب‌تاب روشن شدند، جشن هم به پایان رسید. حیوانات خسته و خوشحال به سمت محل کفش‌هایشان رفتند. هر کس به راحتی جفت کفش مرتب خودش را پیدا کرد و پوشید. نوبت به پاگرد و مادرش رسید. پاگرد با اعتماد به نفس جلو رفت تا کفش‌های زیبایش را بپوشد. اما ای وای! چه منظره‌ای! آنجا به جای ردیف منظم، کوهی از کفش‌های رنگارنگ کوچک به هم ریخته بود. چهل جفت کفش که هر کدام شکل و رنگ متفاوتی داشتند، آنقدر درهم ریخته بودند که تشخیص هر جفت از هم غیرممکن به نظر می‌رسید. پاگرد دستپاچه شد. اول یک کفش قرمز با خال‌های سفید برداشت و به یکی از پاهای چپش پوشید. بعد یک کفش آبی با نوک زرد برداشت، اما به پای راستش نمی‌رفت! اشتباه بود. یکی سبز با ربان صورتی را امتحان کرد، اما آن هم جفت پای قبلی نبود. هر چه بیشتر تلاش می‌کرد، اوضاع بدتر می‌شد. پاهایش پر از کفش‌های نامناسب و ناجور شده بود. یکی بزرگتر، یکی کوچکتر، یکی برای پای چپ روی پای راست! بعضی اصلاً به زور جا می‌شدند. پایش درد گرفت و اشک‌هایش سرازیر شد. حیوانات که داشتند می‌رفتند، با دیدن صحنه متوقف شدند. خرگوش کوچولو مهربانانه پرسید: "پاگردجان! مشکلت چیه؟" پاگرد با گریه گفت: "کفش‌هام... همه قاطی شدن... نمی‌تونم جفتشون رو پیدا کنم... پام درد می‌کنه!" روباه که شاهد بی‌دقتی اولیه او بود، با مهربانی نه چندان پنهان گفت: "عجله کردی عزیزم! کفش‌ها رو نامرتب پرت کردی، حالا پیدا کردنش کار سختی شده!" مادر پاگرد که شاهد ماجرا بود، کنارش نشست و دست نوازش بر پشتش کشید: "پسرم، دیدی؟ عجله همیشه دردسرسازه. اگه اول با حوصله کفش‌ها رو می‌چیدیم، الان راحت پاهات رو پوشونده بودی و درد هم نمی‌گرفتی." پاگرد با چشمانی پر از اشک نگاهش کرد: "چیکار کنم مامان؟" مادرش با صبوری گفت: "اولین کار اینه که همه کفش‌ها رو درآریم و دوباره شروع کنیم. آهسته و با دقت." با کمک مادر و خاله دوزدوزک که هنوز آنجا بود، شروع کردند به مرتب کردن کفش‌ها. اول کفش‌های چپ را جدا کردند، بعد برای هر کفش چپ، جفت راست همرنگ و همشکلش را پیدا کردند. با حوصله و نظم. پاگرد این‌بار با دقت نگاه می‌کرد و کمک می‌کرد. بالاخره بعد از کلی تلاش، همه چهل جفت کفش مرتب شدند و پاگرد توانست هر جفت را به پایش کند. پاهایش دیگر درد نمی‌گرفت و سبک شده بود. در راه برگشت به خانه، زیر نور مهتاب، پاگرد دست مادرش را گرفت و آهسته گفت: "مامان، قول می‌دم دفعه بعد عجله نکنم. فهمیدم که نظم چقدر مهمه. اگه صبور باشم و با دقت کارام رو انجام بدم، هم کارها درست پیش می‌ره، هم پام درد نمی‌گیره!" مادر با لبخندی از ته دل او را بوسید و گفت: "این بهترین هدیه جشن برام بود پسرم! یادت باشه، آرامش و نظم، کلید حل خیلی از مشکل‌هاست." و پاگرد کوچولو، آن شب با یاد گرفتن درسی بزرگ، با چهل جفت کفش قشنگ و مرتب، در کنار مادرش به خانه برگشت و قول داد که سعی کند کمتر عجول و بهانه‌گیر باشد. دفعه بعدی که کفش‌هایش را درآورد، با دقت تمام آنها را جفت کرد و کنار هم چید! 🌼نویسنده: عابدین عادل زاده 🦋🌼🌸🦋 ✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه‌های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🌼🍃🌸 ✨ به دنیای شگفت‌انگیز قصه‌های کودکانه خوش آمدید! 📚 کانال تربیت کودکانه👇 به ما بپیوندید! 🍃 برای سفر به دنیای قصه‌های کودکانه، همین حالا عضو شوید:👇 💖 عضویت در کانال قصه‌های کودکانه
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت آدم #قسمت_دوم خداوند حضرت آدم را آفرید و او را به یک خانه‌ی بهشتی فرستاد
🌼حضرت آدم هدیه‌ی هابیل پذیرفته شد و خدا به حضرت آدم گفت که هابیل جانشین او باشد. این موضوع باعث عصبانیت و ناراحتی قابیل شد و او به هابیل حسادت می‌کرد. قابیل با عصبانیت گفت: "من برای پیامبری و جانشین بودن بهتر هستم، چرا هابیل انتخاب شده؟" حضرت آدم به قابیل گفت: "ای قابیل، این قدر عصبانی و ناراحت نباش. خدای بزرگ این طور گفته و حتماً خودش صلاح می‌داند. خداوند دانا و بزرگ است و می‌داند چه کار باید کند. باید هر چه خدا گفت، انجام بدهیم." اما قابیل عصبانی‌تر شد و گفت: "من این چیزها را قبول ندارم. من فرزند بزرگتر آدم هستم و باید جانشین باشم." حضرت آدم پاسخ داد: "سرپیچی از دستورات خدای بزرگ آخر و عاقبت خوبی ندارد." با این حال، صحبت‌های حضرت آدم فایده‌ای نداشت و قابیل به شدت عصبانی و ناراحت بود و به هابیل حسادت می‌کرد. او شب با خود فکر می‌کرد که اگر هابیل را بکشد، خدا مجبور است او را به جانشینی پدرش انتخاب کند. فردای آن روز، وقتی هابیل در صحرا زیر سایه‌ی درخت خوابیده بود، قابیل سنگ بزرگی برداشت و به سر هابیل زد و او را کشت. وقتی هابیل به دست برادرش کشته شد، قابیل نمی‌دانست جسد او را چگونه پنهان کند تا حضرت آدم و حوا نفهمند. خدا به یک کلاغ دستور داد که کنار قابیل برود و دانه‌ی ذرتی را زیر خاک دفن کند. کلاغ همان موقع دستور خدا را انجام داد، پرواز کرد و رو به روی قابیل نشست، زمین را کند و دانه‌ی ذرت را در آن گذاشت و خاک روی آن ریخت. قابیل که همه چیز را می‌دید و پشیمان شده بود، گفت: "ای وای بر من که برادرم را کشتم و حتی نمی‌دانستم جسدش را چگونه مخفی کنم و این کلاغ می‌دانست." وقتی حضرت آدم فهمید که هابیل کشته شده، ناراحت شد و رو به قابیل گفت: "ای وای بر تو که فرمان و دستور خدا را نادیده گرفتی و با برادرت دشمنی کردی و شیطان تو را فریب داد. از همه بدتر این که تو دستور خدا را اطاعت نکردی." حضرت آدم به خاطر کشته شدن هابیل بسیار ناراحت بود و گریه می‌کرد و چیزی نمی‌خورد. تا این که از طرف خدا به حضرت آدم وحی شد.( وحی به معنی پیام خدا است. )خدا به حضرت آدم گفت: "ای آدم، دیگر ناراحت نباش. خدا بار دیگر به تو پسری خوب و درستکار می‌دهد و اسم او را شیث بگذار. شیث جانشین تو خواهد شد." وقتی شیث به دنیا آمد و بزرگ و جوان شد، خدا برای او از فرشتگان دختری آفرید تا شیث ازدواج کند. شیث هم بچه‌دار شد و صاحب فرزندان زیادی شد و تعداد انسان‌ها بیشتر و بیشتر شد. حضرت آدم عمر زیادی کرد و سال‌ها بعد از مرگ حضرت آدم، حوا هم مریض شد و فوت کرد. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بسته‌های شادی غدیر محمدحسن که جرقه شوق در وجودش زده شده بود، با هیجان گفت: «منم... منم می‌تونم از پول توجیبیم شکلات‌های کوچولو بخرم!» مادر لبخند زد و گفت: «چه برنامه قشنگی! حالا فکر کنین، اگه این همه چیزهای قشنگ رو با هم توی یه بسته کوچیک بذاریم و روز عید غدیر، به بچه‌های همسایه‌هامون هدیه بدیم؟» دستش را به نشانه اندازه بالا آورد: «مثلاً نایلون‌های کوچیک زیپ‌دار برداریم. توی هر کدوم یکی از کلوچه‌های خوشمزه من، یکی از بادکنک‌های رنگارنگ شما، چندتا از شکلات‌های قشنگ محمدحسن بذاریم...» ریحانه زهرا گفت: «و یه کاغذ کوچیک هم بچسبونیم روش و بنویسیم:عید غدیر خُم مبارک!"» محمدحسن پرید بالا: «بله! دقیقاً! مثل یه غافلگیری کوچیک و قشنگ!» روزهای بعد، خانه محمدحسن و ریحانه زهرا، خودش تبدیل به کارگاه کوچیک شادی شد. آشپزخانه پر از بوی شیرین و دل‌انگیز کلوچه‌های تازه مادر شد. ریحانه زهرا با دقت تمام، بادکنک‌های خریداری شده را باد کرد و با روبان‌های نازک بست؛ کوهی از رنگ در گوشه اتاق نشیمن. محمدحسن هم با اشتیاق، شکلات‌هایش را دسته‌بندی کرد و روی میز چید. مادر نایلون‌های زیپ‌دار کوچک و کاغذهای رنگی با نوشته «عید غدیر خُم مبارک» را آماده کرده بود. سرانجام، روز موعود، روز عید سعید غدیر خُم فرا رسید. آفتاب صبحگاهی که به پنجره‌ها می‌تابید، خانه را پر از نور و شوق کرده بود. بعد از صبحانه و دعا و شادی برای مولایشان امیرالمؤمنین (ع)، سه نفری دور میز نشستند و با عشق و ذوق کودکانه، شروع به پر کردن نایلون‌ها کردند: یک کلوچه خوش‌عطر، یک بادکنک باد شده با روبان قشنگ، چند شکلات خوش‌رنگ، و آن کاغذ کوچک مبارک‌باد. بعد از ظهر، محمدحسن و ریحانه زهرا، با کیسه‌ای پر از این بسته‌های شادی کوچولو، با هیجان به حیاط رفتند. صدای بازی بچه‌های همسایه از حیاط‌ها می‌آمد. با قلب‌هایی که از شادی می‌تپید، به در خانه‌ها زدند. درب اول که باز شد، چشم‌های متعجب علی‌اکبر، هم‌بازی همیشگی محمدحسن، وقتی بسته کوچک را گرفت، از ذوق برق زد: «وای! ممنون! عیدتون مبارک!» صدایش آنقدر بلند بود که خواهر کوچک‌ترش هم دوید و بسته خودش را گرفت. پشت در بعدی، فاطمه‌سادات، با موهای بافته‌اش، با تعجب بسته را گرفت. وقتی بسته و بادکنک را، لبخندی زیبا روی لب‌هایش نشست: «عید شما هم مبارک! چه بسته قشنگی!» از این خانه به آن خانه، بسته‌های کوچک شادی، دست‌به‌دست می‌شد. صدای خنده‌ها، تشکرها و تبریک‌های بچه‌ها، حیاط‌های کوچک همسایه را پر کرد. بادکنک‌های قرمز و سبز و زرد، حالا در دست‌های زیادی بالا و پایین می‌پریدند و رنگ شادی را به آسمان محله می‌پاشیدند. محمدحسن و ریحانه زهرا، با دیدن این همه لبخند و شنیدن این همه ممنون، احساسی وصف‌نشدنی داشتند؛ گویی خودشان مهمان آن جشن بزرگ ۱۰ کیلومتری شده بودند، نه فقط مهمان، که بخشی از آن شادی‌سازی بودند. وقتی آخرین بسته را به دست کوچک‌ترین بچه محله دادند و به خانه برگشتند، خستگی شیرینی وجودشان را گرفته بود، اما چشمانشان از شادی می‌درخشید. پدر که از کار برگشته بود و ماجرا را شنیده بود، آنها را در آغوش گرفت: «چه کار قشنگی کردین، گل‌های من! امروز واقعاً معنی عید غدیر رو به رخ همه کشوندین.» محمدحسن، در حالی که به بادکنک سبزی که برای خودش نگه داشته بود نگاه می‌کرد، گفت: «بابا، راستش ما اولش خیلی ناراحت بودیم که به جشن بزرگ نمی‌رسیم. ولی حالا می‌فهمم...» ریحانه زهرا با انرژی تمام ادامه داد: «می‌فهمیم که عید غدیر یعنی ساختن خوشحالی برای دیگران! یعنی یاد مولامون علی (ع) و اون پیمانی که پیامبر (ص) گرفتن! مهم نیست کجا باشیم، مهم اینه که با عشقشون، دل‌ها رو شاد کنیم!» مادر ظرف کلوچه‌های باقی‌مانده را آورد و با چشمانی پر از مهر گفت: «دقیقاً! شما امروز با این کار قشنگتون، خودتون رو به خورشید غدیر نزدیک‌تر کردین. این شادی‌ای که ساختین، برکتش همین‌جا، تو قلب خودتون و قلب اون بچه‌ها موندگار شد. عید غدیر، عید ابراز عشق و وفا به ولایت و گسترش مهربانیه.» آن شب، خانه کوچک محمدحسن و ریحانه زهرا، با یاد خنده‌های بچه‌های همسایه و تصویر بادکنک‌هایی که هنوز در حیاط‌ها بازی می‌کردند، پر از آرامش بود. آنها فهمیده بودند که شعله غدیر، با دست‌های کوچک مهربان هم می‌تواند فروزان بماند و گرمابخش دل‌ها باشد. و این، زیباترین جشن ممکن بود. 🌼نویسنده: عابدین عادل زاده 🦋🌼🌸🦋 ✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه‌های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🌼🍃🌸 ✨ به دنیای شگفت‌انگیز قصه‌های کودکانه خوش آمدید! 📚 کانال تربیت کودکانه👇 به ما بپیوندید! 🍃 برای سفر به دنیای قصه‌های کودکانه، همین حالا عضو شوید:👇 💖 عضویت در کانال قصه‌های کودکانه
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه 🐝زنبورهای قهرمان #قسمت_اول در دل جنگل سرسبز زیتون‌آباد، کندوی بزرگی از زنبورهای عس
🐝زنبورهای قهرمان زنبورهای قرمز که سرگرم دم‌سفید و سروصدای او بودند و سیاه‌چشم که مشغول تنیدن تار بود، غافلگیر شدند! ناگهان، گروه بزرگ زنبورهای عسل به رهبری ملکه مهربان، از شکاف‌ها و از آسمان (به همراه سوزن بال و زنبورهای کمکی) مثل ابری خشمگین به سمت مهاجمان حمله‌ور شدند! آنها با همکاری و نظم عجیبی، زنبورهای قرمز را دور زدند و نیش‌های کوچک اما دردناکشان را نشان دادند. زنبورهای قرمز که انتظار چنین مقاومت و کمک‌هایی را نداشتند، ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. دم‌سفید با یک پرش بامزه، دقیقاً روی سر سیاه‌چشم پرید و او را گیج کرد. سیاه‌چشم که می‌دید نقشه‌اش شکست خورده و تنها مانده، با عجله تارهایش را جمع کرد و به تاریکی صخره‌ها خزید. زورگو هم با خفت و خواری، همراه گروهش فرار کرد. جنگل دوباره آرام شد. زنبورهای عسل با شادی وصف‌ناپذیری دور ملکه مهربان و دوستان قهرمانشان - سوزن بال مرغ مگس‌خوار و دم‌سفید سنجاب - جمع شدند. آنها از کمک به موقع و شجاعتشان تشکر کردند. آن شب، جشن بزرگی در زیتون‌آباد برگزار شد. زنبورها بهترین عسل‌هایشان را با همه حیوانات جنگل تقسیم کردند. سوزن بال از شیرینی عسل لذت برد و دم‌سفید با شادی روی درختان بازی می کرد. ملکه مهربان خطاب به همه گفت: دوستان عزیز! امروز آموختیم که دشمنان، با زور و حیله‌گری شاید قوی به نظر برسند، اما دوستی و همکاریِ راستین، از هر سلاحی قوی‌تر است. وقتی دست در دست هم دهیم و به یاری یکدیگر بشتابیم، هیچ مهاجم زورگویی نمی‌تواند ما را شکست دهد. زیتون‌آباد، امروز به خاطر مهربانی و شجاعت شما، جای امن‌تر و قوی‌تری شده است. و از آن روز به بعد، زنبورهای عسل با اطمینان بیشتری در جنگل زندگی می‌کردند، چون می‌دانستند دوستان وفادار و شجاعی دارند که همیشه در کنارشان هستند. داستان زنبورهای قهرمان و جنگل یکدل در سراسر زیتون‌آباد پیچید و به همه یادآوری کرد که: دست در دست هم دادن، از هر زوری قوی‌تره! .. نویسنده:عابدین عادل زاده ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸حضرت زکریا و زکریا - چه شده بچه؟ حضرت یحیی خودش را نباخت و گفت: - من پسر زکریا پیامبر خدا هستم. و مثل تمام پدرها و اجدادم خدای یگانه را می‌پرستم. همون خدایی که ازدواج با دختر برادر هر کسانی که با هم محرم هستن را حرام کرده. هیرودیس که منظور حضرت یحیی را به خوبی فهمید عصبانی شد و گفت: - خدای تو به من ربطی نداره که چه گفته و چه نگفته من پادشاه این سرزمین هستم و هر کاری دلم بخواد انجام می‌دم به تو بچه هم اجازه نمی دم به من بی ادبی کنی و در کارهام دخالت کنی. خنده ای بلند کرد و گفت: - حالا برو مزاحم استراحت من نشو. حضرت یحیی گفت: - آن دختر نباید با عموی خودش ازدواج کند و این کار حضرت یحیی نمی توانست پادشاه هیرودیس را از این کار منصرف کند و پادشاه هیرودیس که گناه قلبش را سیاه کرده بود ، روزی که حضرت یحیی را مشغول عبادت بود به وسیله ی مامورهای پادشاه شهید کرد و سر مبارک حضرت یحیی را بریدند. حضرت یحیی سرگذشتی شبیه امام حسین (ع) داشت و کسی بود که در کودکی به پیامبری رسیده بود. حضرت زکریا هم پیامبری بود که به غم فرزند مبتلا شده بود و مثل همه ی پیامبرها روزهای سختی را گذرانده بود. مردم آن زمان هم درک درستی از اتفاقات پیش آمده نداشتند. در آن دوران تولد حضرت مسیح هم که شش ماه از حضرت یحیی کوچکتر بود اوضاع را بیشتر پیچیده کرده بود و حضرت زکریا بعد از کشته شدن حضرت یحیی به طرف یک باغ رفت. مأمورهای حکومتی به دنبال حضرت زکریا بودند تا او را بکشند. در آن باغ، درختی بود که تنه ی خالی داشت و حضرت زکریا می‌توانست در آن جا پنهان شود. وقتی حضرت زکریا در درخت پنهان شد مأمورها که شیطان با آن‌ها هم دست شده بود به طرف درخت بزرگ و زیبا رفتند و در حال کندن آن درخت بودند که حضرت زکریا شهید شد. ... 🦋🌼🌸🦋 ✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه‌های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🌼🍃🌸 ✨ به دنیای شگفت‌انگیز قصه‌های کودکانه خوش آمدید! 📚 کانال تربیت کودکانه👇 به ما بپیوندید! 🍃 برای سفر به دنیای قصه‌های کودکانه، همین حالا عضو شوید:👇 💖 عضویت در کانال قصه‌های کودکانه