قصه های کودکانه
👆👆👆👆👆👆👆 #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت الیاس #قسمت_چهارم به جایی پرستش خدای یگانه بتهایی را میپرستی ک
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_پنجم
-حرف نباشه! تا همه شونو نکشتم سریع تر ببرینشون زندان.
همه ی جادوگرها و رمالها رو خبر کنین شاید اونا بفهمن که پسرم چش شده.
خیلی زود همه ی جادوگرها را به قصر پادشاه آورند و سعی کردند با استفاده از وسایلشان بفهمند مریضی و داروی پسر پادشاه چه چیزی است. اما هیچ کدام نتوانستند بفهمند.
پادشاه با ناراحتی فریاد زد:
-پس شما برای چه چیزی خوبین؟ فقط بلدین مفت خوری کنین.
هر چه زودتر تخت من رو آماده کنین، میخوام پیش بت بزرگ طلایی برم و ازش بخوام پسرم رو نجات بده.خیلی درد میکشه.
نگهبان احترام گذاشت و گفت:
-اما قربان، بت بزرگ طلایی الان خوابه.
پادشاه عصبانی شد و گفت:
خب خواب باشه.
نگهبان گفت:
-خواهش میکنم صبح برین.
پادشاه گفت:
-خب پس، به معبد بتهای دیگه میرم. باید ازشون بخوام پسرمو نجات بدن.
وزیر پادشاه که تا آن لحظه ساکت بود و داشت با خودش فکر میکرد،با خود گفت:
بت بزرگ طلایی در مواقعی که انسانها به او نیاز دارن خواب است اما الیاس پیامبر همیشه میگفت، خدای یگانه همیشه در هر روز و هر شب صدای ما را میشنود و بهمون توجه داره.
وزیر دهان باز کرد تا در مورد خدای یگانه صحبت کند اما از پادشاه ترسید.
پادشاه فریاد زد:
- زود باشین.هدیهها را آماده کنین میخوام به معبد برم.
پادشاه همراه نگهبانها و مامورها به معبد بتها رفت و تا صبح آن جا ماند و از بتها خواست تا حال پسرش را خوب کنند.
اما حال پسر پادشاه هیچ تغییری نکرد و او هنوز درد داشت و نمی توانست چیزی بخورد.
زن پادشاه کنار تخت پسرش نشسته بود و گریه میکرد.
هیچ کس نمی توانست کاری کند و پادشاه بسیار عصبانی شده بود.
وزیر پادشاه که مرد مومنی بود و حضرت الیاس را دوست داشت به زن پادشاه گفت:
-خانم بهتره که از خدای...
زن پادشاه از جا بلند شد و با فریاد گفت:
-از خدایمان بت بزرگ طلایی میخوام.
من رو اون جا ببرین.
و زیر پادشاه دیگر ساکت شد او میخواست به آنها بگوید که خدای یگانه دعاهای خیلی را میشنود و برآورد میکند اما هر بار میترسید.
پادشاه و زنش خدای یگانه را اصلاً دوست نداشتند.
پادشاه و زنش همراه پولها و قربانیهای زیادی به طرف بت بزرگ طلایی رفتند.
همه ی مردم جمع شده بودند و برای سلامتی پسر پادشاه از بت بزرگ طلایی خواهش میکردند.
روزها میگذشت. پسر پادشاه هنوز مریض بود و آنها هنوز التماس میکردند، اما از بت بزرگ طلایی هیچ کاری ساخته نبود.
حضرت الیاس در غار مشغول خوردن خرما بود که صدای پایی شنید. از جا بلند شد و از غار بیرون رفت. با دیدن چند مرد که داشتند در پای کوه جست و جو میکردند تعجب کرد و گفت: ...
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت الیاس #قسمت_پنجم -حرف نباشه! تا همه شونو نکشتم سریع تر ببرینشون زندان.
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_ششم
سلام چه میکنین؟
آن مردها به حضرت الیاس نگاه کردند و بعد از گفتن سلام یکی از آنها گفت:
-پسر پادشاه روزها است که مریض شده و هیچ چیز هم نمی تونه بخوره، پادشاه از ما خواسته تا برای پسرش گیاه کوهی ببریم تا مریض اش خوب بشه. اونا روزهاست که کنار بت طلایی نشستن و عبادتش میکنن و اما هنوز بت طلایی کاری نکرده.
حضرت الیاس گفت:
-به جای این که از بتها و جادوگرها سلامتی پسرش رو بخواد از خدای یگانه بخواد. خدایی که همه ی امور رو در دست داره و برای بندههای خودش حیوون و چیزهایی که آفرده ارزش قابل میشده و همه رو دوست داره.
این بتها از سنگ چوب و طلا هستن و هیچ ارزشی ندارن، این بت بزرگ طلایی که به قول خودتون بزرگرین بت و این همه طلا به پاش ریختین و طلایی است هیچ کاری ازش ساخته نیست. هیچ خدایی به جز خدای یگانه نیست و خدا است که دردها را درمان میکنه.
برین به پادشاه بگین به خدای یگانه ایمان بیاره و دست از بت پرستی و ظلم بردار و از خدای یگانه بخواد تا پسرش خوب بشه.
یکی از آن مردها گفت:
-من خودم دیدم که آنها هر چه از بتها خواستن هیچ نشد.
مرد دیگر گفت:
-بله. همه ی مردم دیدن که بتها هیچ کاری نمی تونن انجام بدن.
آن سه مرد به قصر پادشاه رفتند و تمام حرفهای حضرت الیاس را برای پادشاه تعریف کردند. اما پادشاه عصبانی شد و با نعره گفت:
-الیاس حق نداره به بتهای ما و بت طلایی توهین کنه. اون چه جراتی کرده که ما رو مسخره کنه و برای من که پادشاه هستم تعیین تکلیف کنه و بهم بگه چی کار کنم و چی کار نکنم! برین هر جا هست بیارینش. من با همین دستهای خودم خفه اش میکنم. هر چه زودتر الیاس رو بیارین این جا میخوام بکشمش تا برای همیشه ساکت بشه.
سربازها جمع شدند و به کوهی که حضرت الیاس در آن زندگی میکرد رفتند اما به خواست خدا حضرت الیاس را ندیدند و برگشتند.
پادشاه خیلی عصبانی شده بود. آنهایی که دست خالی برگشته بودند را کشت و چند نفر دیگر را برای دستگیری حضرت الیاس فرستاد. آنها حضرت الیاس را در غار دیدند اما نتوانستند او را دستگیر کنند چون سنگها بر سرشان می افتاد و میمردند.
وقتی پادشاه دید که هر کسی را میفرستد نمی تواند حضرت الیاس را دستگیر کند به وزیرش گفت:
-باید چه بکنم؟ الیاس باید کشته بشه.
و زیر گفت:
-من خودم به غار میروم.
حضرت الیاس داشت خدا را عبادت میکرد و دعا میخواند که صدای وزیر پادشاه را شنید. حضرت الیاس وزیر پادشاه را میشناخت و با شنیدن صدای او خوشحال شد و از جا بلند شد و از غار بیرون رفت.
وقتی وزیر پادشاه را دید هم دیگر را بغل گرفتند و گریه کردند. وزیر پادشاه مرد مومن و درست کاری بود و به حضرت الیاس و خدای یگانه ایمان داشت.
وزیر پادشاه گفت:
-سلام بر تو ای پیامبر خدا.
حضرت الیاس دست وزیر پادشاه را گرفت و گفت:
-سلام. خوش اومدی.
وزیر پادشاه گفت:
-اومدم این جا اگر اجازه بدی برای همیشه پیشت بمونم. دیگه خسته شدم.
حضرت الیاس، وزیر پادشاه را دوباره بغل گرفت و در همین لحظه بود که از طرف خدا به حضرت الیاس پیام آمد و گفت:
الیاس پیامبر، خدا خوب میداند که او کنار تو بماند.
وزیر پادشاه به حضرت الیاس گفت:
-آنها به دنبال تو هستن تا تو رو بکشن.
تا به حال هر کسی رو که به این جا فرستاده همه به خواست خدا از بین رفته اند...
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت الیاس #قسمت_ششم سلام چه میکنین؟ آن مردها به حضرت الیاس نگاه کردند و ب
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_پایانی
حضرت الیاس که از ظلم و ستم پادشاه ناراحت و دل شکسته شده بود به جایی که همیشه آن جا نماز میخواند رفت و به خدای یگانه سجده کرد و با ناراحتی گفت:
-خدای بزرگ و مهربونم من دیگه از دست این مردم و این پادشاه خسته شدم.خدای عزیزم. از تو میخوام یا جون منو بگیری یا این که هفت سال این مردم رو با خشک سالی و گرفتار کن.
از طرف خدا به حضرت الیاس پیام آمد و خدا گفت:
-هفت سال برای خشک سالی زیاد است.
حضرت الیاس گفت:
-خدای مهربونم پنج سال.
خدا به حضرت الیاس گفت:
-سه سال برای خشک سالی کافی است.
و غذا و روزی تو را خدا میرساند.
از آن روز به بعد باران نبارید و خشک سالی شروع شد.
حضرت الیاس از غار بیرون آمد به طرف بت طلایی بزرگ رفت.
همه ی مردم که گرسنه و تشنه بودند جلوی بت طلایی بزرگ سجده میکردند و با گریه و التماس از بت طلایی بزرگ میخواستند که باران بیاید و آنها را از این بد بختی نجات دهد.
حضرت الیاس با ناراحتی به آنها نگاه میکرد و از دست همه ی آنها عصبانی بود. با ناراحتی روی یک تپه ی بزرگ ایستاد و با صدای بلند گفت:
-ای مردم. آیا نمی فهمین که این بت بزرگ طلایی که با بد بختی و پول و خون خودتان ساخته شده هیچ فایده ای فایده نداره.
چرا از این پرستش بت دست بر نمی دارین. مگه پسر پادشاه رو ندیدید .
خودتون هر چه قدر برای باران التماس میکنین هیچ فایده ای نداره تا کی میخواین بت پرست باشین و به این کارهاتون ادامه بدین.
مردم به حضرت الیاس نگاه کردند.
حضرت الیاس به آنها گفت:
-این قدر از بتهایتان خواستین هیچ نشد و هیچ نشد و هیچ وقت هم دعاهایتان بر آورده نمی شود مگر این که دست از بت پرستی، گناه و ظلم بر دارین و خدای یگانه را بپرستین.
همه ساکت به حرفههای حضرت الیاس گوش میداند. حضرت الیاس گفت:
-من از خدای یگانه میخوام و دعا میکنم که باران بباره. تا گرفتاری و خشک سالی تموم بشه. شما هم دست از لجبازی بردارین و به خدای یگانه ایمان بیارین تا خوشبخت و سعادتمند بشین.
مردم قبول کردند و حضرت الیاس به جایی بیرون از معبد بتها رفت و مردم و به دنبالش راه افتادند.
حضرت الیاس روی زانو نشست و دست به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
خدای بزرگ و مهربانم. ای کسی که همه چیز را آفریده ای.
از تو میخوام که برای تمام شدن این بدبختیها، خشک سالی، گرسنگی و بی آبی، باران رحمت ببارد. خدای بزگم کمک کن .ای کسی که همه چیز در دست توست.
باران بارید و مردم همه با چشمهای خودشان دیدند که کاری از بتها ساخته نبود اما خدای یگانه بر هم چیز تواناست و تعجب کردند.
حضرت الیاس خوشحال بود چون فکر میکرد مردم با ایمان میشوند اما مردم آن قدر لج باز بودند و دلهایشان از گناه سیاه شده بود که جایی برای خوبیها در قلبشان وجود نداشت.
حضرت الیاس که دیگر دلش خیلی شکسته بود تصمیم گرفت از این شهر برود و برای راهنمایی این مردم جانشینی را گذاشت و خودش رفت.
چند سال بعد پادشاه و زنش در همان باغ به وسیله ی دشمن کشته شدند.
#پایان
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت آدم
#قسمت_اول
حضرت آدم، معروف به صفی الله، اولین انسانی بود که خداوند بزرگ بر روی زمین آفرید. زمانی که خداوند حضرت آدم را از گل خلق کرد و به او روح بخشید، فرشتگان به تماشای این آفریدهی جدید نشسته بودند و از آن تعجب میکردند، زیرا تا آن زمان انسانی را ندیده بودند. خدا به فرشتگان گفت:
"این آدم، نمایندهی من بر روی زمین است که من را عبادت و پرستش خواهد کرد."
فرشتگان با تعجب پاسخ دادند:
"خدای بزرگ، ما فرشتگان همیشه تو را دوست داریم و تو را عبادت میکنیم. چرا آدم را آفریدی که بر روی زمین فساد کند و قتل انجام دهد؟"
خداوند به فرشتگان فرمود:
"من چیزهایی میدانم که هیچیک از شما نمیدانید و مصلحت و خوبی را من میدانم."
در آن لحظه، خداوند نام همهی موجودات و هر آنچه در جهان وجود داشت را به حضرت آدم یاد داد و سپس به فرشتگان گفت:
"حالا از شما میخواهم که نام برخی از موجودات را بگویید."
فرشتگان به یکدیگر نگاه کردند و هیچکدام نتوانستند حتی یک اسم را بیان کنند. سپس خدا به حضرت آدم گفت:
"ای آدم، اسمها را بگو."
حضرت آدم تمام اسمها را گفت و فرشتگان به خدا گفتند:
"ای خدای بزرگ، تو دانا هستی و از همهی رازها باخبر هستی."
خداوند فرمود:
"این آفریدهی من انسان است که ارزش زیادی دارد. حالا از همهی شما میخواهم که به آدم سجده کنید."
همهی فرشتگان به فرمان خداوند عمل کردند و به حضرت آدم سجده کردند، اما یکی از آنها، ابلیس، از سجده کردن خودداری کرد. خداوند به او گفت:
"چرا سجده نکردی؟"
ابلیس پاسخ داد:
"من به این آدم که از گل درست شده سجده نمیکنم. من از او بهترم و هیچگاه به او احترام نمیگذارم."
خداوند فرمود:
"تو از فرمان من که همه چیز را آفریده ام، سرپیچی کردی و حالا اجازه نداری کنار فرشتگان باشی. تو ابلیس نام گرفتی."
ابلیس گفت:
"هرگز به او سجده نمیکنم و کاری میکنم که همین آدم سالها از تو اطاعت نکند.
شیطان گفت: از شما میخواهم به من عمری طولانی بدهی تا ثابت کنم که انسان موجود خوبی نیست و همیشه انسانها را فریب دهم و کارهای بد و زشت را به آنها یاد بدهم."
خداوند فرمود:
"این را بدان که بندگان مومن من هیچگاه مطیع تو شیطان نخواهند شد."
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت آدم #قسمت_اول حضرت آدم، معروف به صفی الله، اولین انسانی بود که خداوند بز
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت آدم
#قسمت_دوم
خداوند حضرت آدم را آفرید و او را به یک خانهی بهشتی فرستاد. سپس حوا را آفرید تا در کنار حضرت آدم باشد و هر دوی آنها آرامش داشته باشند و نسل انسانها افزایش یابد.
خدا به آنها گفت:
"وارد این بهشت شوید و از نعمتهای خوب من استفاده کنید. میوه و آب بخورید، اما به درختی که آن گوشه آفریده شده نباید نزدیک شوید و از میوهی آن درخت نباید بخورید."
حضرت آدم و حوا زندگی خود را در آن باغ بهشتی آغاز کردند و از نعمتها بهرهمند شدند و زندگی خوبی داشتند. اما شیطان که قسم خورده بود انسان را فریب دهد، به سراغ آنها آمد و گفت:
"ای آدم، میبینم که زندگی خوبی داری."
حضرت آدم پاسخ داد:
"بله، خدا را شکر."
شیطان ادامه داد:
"آن درختی که آنجا هست، چه میوههای قشنگی دارد."
حضرت آدم به درخت نگاه کرد و شیطان گفت:
"من میدانم که میوههای آن درخت خیلی خوشمزهتر از میوههای دیگر است و هر کسی این میوهها را بخورد، تا آخر عمرش زیبا و جوان و قدرتمند میماند و میتواند در اینجا خوشبخت زندگی کند."
حضرت آدم گفت:
"خدا دستور داده که کسی نباید از میوههای آن درخت بخورد."
شیطان پاسخ داد:
"من دوست شما هستم و به همان خدای بزرگ قسم میخورم که هر چه میگویم برای خوبیتان است."
حضرت آدم نگاهی به حوا انداخت و هرگز فکر نمیکرد کسی دروغ بگوید و حتی به دروغ به خدا قسم بخورد. او فریب شیطان را خورد و همراه حوا از آن میوه که خدا گفته بود خوردنش ممنوع است، خوردند. در همین لحظه خدا به حضرت آدم گفت:
"ای آدم، مگر به تو نگفته بودم حق نداری از این میوهها بخوری؟ تو که همهی نعمتهای خوب را داشتی، پس چرا حرف من را گوش نکردی؟"
حضرت آدم پشیمان شد، اما دیگر کار از کار گذشته بود. خدا گفت:
"به خاطر این که حرف من را گوش نکردی، باید از این باغ بهشتی بیرون بروی."
حضرت آدم و حوا از باغ بهشتی بیرون شدند و در زمین زندگی کردند و صاحب فرزند شدند. آنها دو دختر و دو پسر داشتند و نام پسرهایشان را هابیل و قابیل گذاشتند. وقتی آنها به سن جوانی رسیدند، خدا برای آنها از فرشتگان دختری آفرید تا ازدواج کنند و قرار شد که هر کدام برای خدای یگانه هدیهای ببرند.
هابیل گوسفند بزرگی را برای خدا آماده کرد و قابیل به خاطر این که دلش نمیخواست چیز زیادی بدهد، چند شانه گندم که خراب شده بود، آورد.
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت آدم #قسمت_دوم خداوند حضرت آدم را آفرید و او را به یک خانهی بهشتی فرستاد
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت آدم
#قسمت_پایانی
هدیهی هابیل پذیرفته شد و خدا به حضرت آدم گفت که هابیل جانشین او باشد. این موضوع باعث عصبانیت و ناراحتی قابیل شد و او به هابیل حسادت میکرد. قابیل با عصبانیت گفت:
"من برای پیامبری و جانشین بودن بهتر هستم، چرا هابیل انتخاب شده؟"
حضرت آدم به قابیل گفت:
"ای قابیل، این قدر عصبانی و ناراحت نباش. خدای بزرگ این طور گفته و حتماً خودش صلاح میداند. خداوند دانا و بزرگ است و میداند چه کار باید کند. باید هر چه خدا گفت، انجام بدهیم."
اما قابیل عصبانیتر شد و گفت:
"من این چیزها را قبول ندارم. من فرزند بزرگتر آدم هستم و باید جانشین باشم."
حضرت آدم پاسخ داد:
"سرپیچی از دستورات خدای بزرگ آخر و عاقبت خوبی ندارد."
با این حال، صحبتهای حضرت آدم فایدهای نداشت و قابیل به شدت عصبانی و ناراحت بود و به هابیل حسادت میکرد.
او شب با خود فکر میکرد که اگر هابیل را بکشد، خدا مجبور است او را به جانشینی پدرش انتخاب کند. فردای آن روز، وقتی هابیل در صحرا زیر سایهی درخت خوابیده بود، قابیل سنگ بزرگی برداشت و به سر هابیل زد و او را کشت.
وقتی هابیل به دست برادرش کشته شد، قابیل نمیدانست جسد او را چگونه پنهان کند تا حضرت آدم و حوا نفهمند. خدا به یک کلاغ دستور داد که کنار قابیل برود و دانهی ذرتی را زیر خاک دفن کند. کلاغ همان موقع دستور خدا را انجام داد، پرواز کرد و رو به روی قابیل نشست، زمین را کند و دانهی ذرت را در آن گذاشت و خاک روی آن ریخت.
قابیل که همه چیز را میدید و پشیمان شده بود، گفت:
"ای وای بر من که برادرم را کشتم و حتی نمیدانستم جسدش را چگونه مخفی کنم و این کلاغ میدانست."
وقتی حضرت آدم فهمید که هابیل کشته شده، ناراحت شد و رو به قابیل گفت:
"ای وای بر تو که فرمان و دستور خدا را نادیده گرفتی و با برادرت دشمنی کردی و شیطان تو را فریب داد. از همه بدتر این که تو دستور خدا را اطاعت نکردی."
حضرت آدم به خاطر کشته شدن هابیل بسیار ناراحت بود و گریه میکرد و چیزی نمیخورد. تا این که از طرف خدا به حضرت آدم وحی شد.( وحی به معنی پیام خدا است. )خدا به حضرت آدم گفت:
"ای آدم، دیگر ناراحت نباش. خدا بار دیگر به تو پسری خوب و درستکار میدهد و اسم او را شیث بگذار. شیث جانشین تو خواهد شد."
وقتی شیث به دنیا آمد و بزرگ و جوان شد، خدا برای او از فرشتگان دختری آفرید تا شیث ازدواج کند. شیث هم بچهدار شد و صاحب فرزندان زیادی شد و تعداد انسانها بیشتر و بیشتر شد.
حضرت آدم عمر زیادی کرد و سالها بعد از مرگ حضرت آدم، حوا هم مریض شد و فوت کرد.
#پایان
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت زکریا و یحیی
#قسمت_اول
حضرت زکریا کسی بود که در معبد یکتا پرستی کار میکرد و برای مومنها و کسانی که به دین خدای یگانه ایمان آورده بودند حرف میزد و آنها را راهنمایی میکرد.
او مهربان و مومن بود که حضرت مریم را به سرپرستی قبول کرده بود حضرت مریم در کنار حضرت زکریا تربیت شد. هر وقت حضرت زکریا وارد اتاق حضرت مریم میشد با دیدن ظرف پر از میوه و غذا میپرسید:
-مریم این همه غذا از کجا آمده؟
حضرت مریم میگفت:
-از طرف خدا.
حضرت زکریا دست بالا میبرد و خدا را شکر میکرد.
حضرت زکریا پیر و ناتوان شده بود و هنوز بچه ای نداشت او بچه را دوست داشت اما تا این سال هنوز بچه ای نداشت.
حضرت زکریا خیلی پیر شده بود و همسرش نازا بود اما صبور بود و هیچ وقت دست از عبادت کردن بر نمی داشت.
یک شب که از طرف خدا برای حضرت مریم غذا و میوه آمده بود. حضرت زکریا به اتاقش رفت و مشغول دعا شد.
حضرت زکریا به خدای یگانه گفت:
-ای خدای یگانه و مهربون ای کاش من هم فرزندی صالح و مومن داشتم تا اهل سعادت باشد.
در همین لحظه بود که جبرئیل به دستور خدا آمد و گفت:
-ای زکریا، برای تو مژده ای دارم و آن این است که خدای یگانه به زودی پسری مومن میدهد که اسمش یحیی است.پارسا و مومن است و او هم پیامبر خدا است. حضرت زکریا که خیلی تعجب کرده بود گفت:
-خدای بزرگم من چه طور باور کنم، آخر چه طور ممکنه من و زنم بچه دار بشیم در حالی که سن زیادی داریم و پیر شدیم.
خدا در جواب حضرت زکریا گفت:
- خدا هر چه را بخواهد انجام میدهد و به همه چیز تواناست و نشانه ی برآورده شدن این دعا این است که سه روز هیچ حرفی نمی زنی اما شبها خدا را عبادت کنی و زبانت فقط به عبادت خدا تکان میخورد.
حضرت زکریا خدا را شکر کرد و فردای همان روز زبان حضرت زکریا بسته شده بود و او حرفی نمی زد و اگر میخواست حرف بزند با زبان اشاره صحبت میکرد. مردم که معنی این رفتارهای حضرت زکریا را نمی فهمیدند و درک درستی نداشتند...
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصههای کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🌼🍃🌸
✨ به دنیای شگفتانگیز قصههای کودکانه خوش آمدید!
📚 کانال تربیت کودکانه👇
به ما بپیوندید!
🍃 برای سفر به دنیای قصههای کودکانه،
همین حالا عضو شوید:👇
💖 عضویت در کانال قصههای کودکانه
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌸حضرت زکریا و یحیی #قسمت_اول حضرت زکریا کسی بود که در معبد یکتا
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت زکریا و یحیی
#قسمت_دوم
وقتی همسر حضرت زکریا باردار شد، او بسیار خوشحال بود و دائماً خدا را شکر میکرد. حضرت زکریا از خدا خواسته بود که چیزهای خاصی را به او یاد بدهد و خدا نامهای حضرت محمد (ص)، امام علی (ع)، امام حسین (ع)،امام حسن (ع) و حضرت فاطمه (س) را به او آموخت. او به ویژه امام حسین (ع) را دوست داشت و همیشه برای شهادت او گریه میکرد. وقتی نام کربلا را میشنید، تا مدتها غمگین و افسرده میشد.
حضرت زکریا و همسرش که نازا بودند، با تولد حضرت یحیی شگفتزده شدند و این معجزهای بود که خدا به آنها عطا کرده بود. حضرت یحیی کودکی معصوم و پاک بود که چهرهای نورانی داشت و همه را جذب میکرد.
خدا به حضرت زکریا در مورد آیهی (کهیعص) توضیح داده بود که هر حرف آن معانی خاصی دارد: (ک) به معنی کربلا، (هـ) به معنی هلاک شدن، (یـ) به معنی یزید،(ع) به معنی عطش و تشنگی و (ص) به معنی صبر و شکیبایی است.
هرچند حضرت زکریا از اینکه میتوانست خبرهایی از آینده داشته باشد خوشحال بود، اما همیشه به خاطر امام حسین (ع) غمگین میشد. حضرت یحیی از همان کودکی مؤمن و صالح بود و بیشتر وقتها به عبادت خدا و یادگیری علم میپرداخت.
هر وقت حضرت زکریا برای مردم سخنرانی میکرد و از بهشت و جهنم صحبت میکرد، حضرت یحیی به شدت گریه میکرد. به همین دلیل، حضرت زکریا هرگاه حضرت یحیی در آنجا بود، از صحبت درباره بهشت و جهنم خودداری میکرد.
یک روز، وقتی حضرت زکریا میخواست درباره مرگ و زندگی پس از آن صحبت کند و دید که حضرت یحیی آنجا نیست، شروع به سخنرانی کرد و گفت:
- ای مردم، فکر نکنید که زندگی فقط همین چند روزی است که در این دنیا میگذرد. روزی خواهد رسید که زندگی ما در این دنیا تمام میشود و به جایی میرویم که اسمش برزخ است. در آنجا، همهی کارهای خوب و بد ما حسابرسی میشود و باید جوابگو باشیم.
او ادامه داد که جایی وجود دارد که مانند درهای عمیق و تاریک است و بالا رفتن از کوههای آن ممکن نیست. در این دره، تابوتهای آتشین وجود دارد که نتیجهی اعمال بد ما انسانهاست.
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصههای کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🌼🍃🌸
✨ به دنیای شگفتانگیز قصههای کودکانه خوش آمدید!
📚 کانال تربیت کودکانه👇
https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4
🍃 برای سفر به دنیای قصههای کودکانه،
همین حالا عضو شوید:👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌸حضرت زکریا و یحیی #قسمت_دوم وقتی همسر حضرت زکریا باردار شد، او
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
#قسمت_سوم
🌸حضرت زکریا و یحیی
حضرت یحیی که توی مجلس نشسته بود و عبادتش را طوری گرفته بود که حضرت زکریا او را نبیند. از جا بلند شد و گفت:
- ای وای بر ما، ای وای که از گناهکاران هستیم و از نتیجهی اعمال خودمون غفلت میکنیم. حضرت یحیی که خیلی ناراحت و آشفته شده بود این جمله را گفت و تند از آن جا رفت.
حضرت زکریا که برای حضرت یحیی نگران شده بود به دنبال حضرت یحیی گشت. اما او را ندید.
حضرت زکریا با عجله و ناراحتی به طرف خانه رفت و به مادر حضرت یحیی گفت:
تو یحیی را ندیدی؟
مادر حضرت یحیی گفت:
- چی شده؟
حضرت زکریا گفت:
- من نمیدانستم که یحیی کنار مردم نشسته و داشتم حرف میزدم که یه دفعه یحیی ناراحت و نگران بلند شد و رفت.
حضرت زکریا و همسرش نگران به دنبال حضرت یحیی راه افتادند. مادر حضرت یحیی به صحرا رفت و همراه چند نفر دیگر به دنبال حضرت یحیی میگشتند. مادر حضرت یحیی از چوپانی که کنار گوسفندهایش نشسته بود پرسید:
- آیا یحیی پسر زکریا را ندیدی؟
چوپان از جا بلند شد و گفت:
- بله او را دیدم. او کنار کوه است و من او را دیدم که نگران و آشفته به طرف کوه میدود و بعد پای خودش را در آب گذاشته و میگفت: خدایا به بزرگیت قسم میخورم که دیگر از آب خنک نمیخورم مگر اینکه بدانم چه مقام و جایگاهی در پیش تو دارم.
مادر حضرت یحیی به سرعت به سمت کوه دوید و حضرت یحیی را دید که دارد خدا را عبادت میکند. او حضرت یحیی را در آغوش گرفت و ازش خواست تا به خانه برگردد.
حضرت یحیی نمونهای کامل از یک فرزند مؤمن و صالح بود که از گناه نفرت کامل داشت.
پادشاه آن زمان که هیرودیس نام داشت، انسانی گناهکار و خوشگذران بود که فقط خوشگذرانی میکرد و با زنهای زیبا ازدواج میکرد.
او عاشق دختر برادر خود شده بود و دختری که فوقالعاده زیبا بود و هیرودیس میخواست با این دختر زیبا ازدواج کند و در حالی که هیچ کس نمیتواند با دختر برادر خودش ازدواج کند و این کار از گناههای کبیره است و به دستور خدای بزرگ و مهربان که همه چیز را میداند حرام است. وقتی توی کوچه و خیابان پخش شد که هیرودیس میخواهد با دختر برادر خود ازدواج کند، حضرت یحیی این خبر را شنید و بسیار عصبانی شد و گفت:
- این کار حرام است و خلاف دستور خدا است.
همه با ترس به او نگاه کردند و تعجب میکردند که چه طور او با این سن کمش همه چیز را میداند و جرات این را دارد که این طور بدون ترس مخالفت خودش را با پادشاه سنگ دل اعلام کند.
هیچ کس توانایی حرف زدن نداشت. اما حضرت یحیی که از این گناه عصبانی و ناراحت بود گفت:
- پادشاه حق این کار را ندارد.
نگهبانها با عصبانیت میخواستند حضرت یحیی را دستگیر کنند اما حضرت یحیی که از هیچ چیز نمیترسید گفت:
- من خودم پیش هیرودیس میآیم و به جز خدا از هیچ کس و هیچ چیز نمیترسم. او حق چنین گناه بزرگی را ندارد.
حضرت یحیی به شدت عصبانی بود و طاقت نداشت وقتی روبهروی پادشاه ایستاد، پادشاه با پوزخند مسخرهای گفت:...
#ادامه_دارد
🦋🌼🌸🦋
✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصههای کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🌼🍃🌸
✨ به دنیای شگفتانگیز قصههای کودکانه خوش آمدید!
📚 کانال تربیت کودکانه👇
https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4
🍃 برای سفر به دنیای قصههای کودکانه،
همین حالا عضو شوید:👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
#قسمت_چهارم
🌸حضرت زکریا و زکریا
- چه شده بچه؟
حضرت یحیی خودش را نباخت و گفت:
- من پسر زکریا پیامبر خدا هستم. و مثل تمام پدرها و اجدادم خدای یگانه را میپرستم. همون خدایی که ازدواج با دختر برادر هر کسانی که با هم محرم هستن را حرام کرده.
هیرودیس که منظور حضرت یحیی را به خوبی فهمید عصبانی شد و گفت:
- خدای تو به من ربطی نداره که چه گفته و چه نگفته من پادشاه این سرزمین هستم و هر کاری دلم بخواد انجام میدم به تو بچه هم اجازه نمی دم به من بی ادبی کنی و در کارهام دخالت کنی.
خنده ای بلند کرد و گفت:
- حالا برو مزاحم استراحت من نشو.
حضرت یحیی گفت:
- آن دختر نباید با عموی خودش ازدواج کند و این کار حضرت یحیی نمی توانست پادشاه هیرودیس را از این کار منصرف کند و پادشاه هیرودیس که گناه قلبش را سیاه کرده بود ، روزی که حضرت یحیی را مشغول عبادت بود به وسیله ی مامورهای پادشاه شهید کرد و سر مبارک حضرت یحیی را بریدند.
حضرت یحیی سرگذشتی شبیه امام حسین (ع) داشت و کسی بود که در کودکی به پیامبری رسیده بود.
حضرت زکریا هم پیامبری بود که به غم فرزند مبتلا شده بود و مثل همه ی پیامبرها روزهای سختی را گذرانده بود.
مردم آن زمان هم درک درستی از اتفاقات پیش آمده نداشتند. در آن دوران تولد حضرت مسیح هم که شش ماه از حضرت یحیی کوچکتر بود اوضاع را بیشتر پیچیده کرده بود و حضرت زکریا بعد از کشته شدن حضرت یحیی به طرف یک باغ رفت.
مأمورهای حکومتی به دنبال حضرت زکریا بودند تا او را بکشند. در آن باغ، درختی بود که تنه ی خالی داشت و حضرت زکریا میتوانست در آن جا پنهان شود. وقتی حضرت زکریا در درخت پنهان شد مأمورها که شیطان با آنها هم دست شده بود به طرف درخت بزرگ و زیبا رفتند و در حال کندن آن درخت بودند که حضرت زکریا شهید شد.
#پایان...
🦋🌼🌸🦋
✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصههای کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🌼🍃🌸
✨ به دنیای شگفتانگیز قصههای کودکانه خوش آمدید!
📚 کانال تربیت کودکانه👇
به ما بپیوندید!
🍃 برای سفر به دنیای قصههای کودکانه،
همین حالا عضو شوید:👇
💖 عضویت در کانال قصههای کودکانه