eitaa logo
قصه های کودکانه
34.5هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
😍مامان باباهای عزیز 😘کوچولوهای ناز 🌸 ادامه قصه صوتی بسیار زیبای بیشه محبت رو از دست ندید. #عنوان_قصه: 🌼 #بیشه_محبت #قسمت_پنجم 🍃قصه در مطلب بعدی امشب 👇🍂👇🍂👇 لطفا لینک کانال قصه های کودکانه رو برای دوستانتان ارسال نمایید تا همه از کانال تخصصی قصه های کودکانه استفاده نمایند👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بیشه محبت قسمت پنجم_.mp3
15.44M
#قصه_شب #قصه_صوتی #عنوان_قصه: 🌼 #بیشه_محبت #قسمت_پنجم(پایان) #توضیحات: از قصه های تربیتی و مهدوی 👇🍂👇🍂👇 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌸🌸🌸🌸 لینک کانال جهت ارسال برای دوستان👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کارتون خاطره انگیز 👇
35.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون خاطره انگیز 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
:حکیم سند باد 🌼از قصه های شیرین و کهن هزار و یک شب :لیلا رونقی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
شاهزاده و وزیر شب پنج.mp3
9.08M
:حکیم سند باد :لیلا رونقی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
🌼حضرت ایوب علیه السلام -مگه می‌شه اشکالی نداشته باشه. همه ی دارایی‌های شما رفت! اول گوسفندها، حالا هم باغ و مزرعه. حضرت ایوب با صبوری گفت: -هر چه دارم همه مال خدا است و همه را خدا بهم داده. تمام پول‌ها و دارایی‌هایم را برای خدا می‌دم. او به من همه چیز داده و اگه بخواد از من می‌گیره و من حرفی ندارم. حضرت ایوب به خانه برگشت. حضرت ایوب دیگر هیچ چیز نداشت همه ی گوسفندها و باغ‌هایش را از دست داده بود اما هنوز صبوری می‌کرد و خدا را شکر می‌گفت. وقتی حضرت ایوب به خانه برگشت همه ی مردم جمع شده بودند و برای هم تعریف می‌کردند. حضرت ایوب نگاهی به آن‌ها انداخت و گفت: -خدا مالک همه ی جهان است. هر چه داریم خدا به ما داده و نعمت‌های خدا نباید باعث بشه که ما به خودمون مغرور بشیم ما باید همیشه به خاطر نعمت‌ها و هر چه داریم خدا را شکر کنیم و تسلیم اراده ی خدا باشیم. من خدا را شکر می‌کنم و خدا همه ی پیامبرها را امتحان می‌کنه و می‌دونم داره منو امتحان می‌کنه و صبور هستم. حضرت ایوب این حرف‌ها را گفت و رفت توی اتاقش نشست تا در تنهایی خدا را عبادت کند و با خدای خودش حرف بزند. مردم همه از خانه ی حضرت ایوب رفتند و وقتی دور هم جمع شدند یکی از آن‌ها با دل سوزی گفت: -حالا دیگه ایوب هیچ چیزی نداره و دیگه پول دار نیست و فقیر شده. مرد دیگری گفت: -باز شما دلتون الکی سوخت. بهتره دلتون واسه خودتون بسوزه. اون درسته که هیچی نداره و فقیر شده. اما پسرهای زیادی داره. پسرهاش کار می‌کنن و پول در می‌یارن. دوست همان مرد گفت: -خودش هم جوان و قویه و دوباره پولدار می‌شه. تنش سالمه. ایوب همیشه در نعمت بوده و هنوز هم خیلی چیزها داره. مردم حضرت ایوب را باور نداشتند و شیطان دایم همه ی آن‌ها را فریب می‌داد. حضرت ایوب پیامبر صبوری بود و همیشه در هر شرایطی خدا را شکر می‌گفت. شب، حضرت ایوب داشت سجده می‌کرد و با خدای خودش درد و دل می‌کرد. حضرت ایوب به خدا گفت: -خدای بزرگ و مهربونم، ازت به خاطر همه ی چیزهایی که بهم دادی ممنون. خدای بزرگم اگه الان هیچ چیز ندارم و فقیر و بی چیز شدم، اما تو را دارم. تو خدای من هستی و برای من بیشتر از هر چیزی ارزش داری. من تا آخر عمرم دوستت دارم... ناگهان صدایی وحشتناک آمد و حضرت ایوب ترسید و با عجله بلند شد و از اتاقش بیرون دوید. خاک بلند شده بود و حضرت ایوب ترسیده بود. او جلوتر رفت، اتاقی که فرزندهایش در آن خوابیده بودند پایین ریخته بود و آن‌ها زیر آوار مانده بودند. حضرت ایوب با ناراحتی جلو دوید و گفت:... ... 🔹دسترسی سریع به قسمت های قبل👇 👈قسمت اول 👈قسمت دوم 👈قسمت سوم 👈قسمت چهارم 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_چهارم -حداقل پیراهنم را به بدین تا اگه زنده
🌼حضرت یوسف -بهتره با خودمون ببریمش. هر کدام چیزی می‌گفتند و از حضرت یوسف سوالاتی می‌پرسیدند و حضرت یوسف نمی دانست چه جوابی بدهد و بعد از این که با هم مشورت کردند قرار شد حضرت یوسف را به طور پنهانی با خود ببرند و به عنوان برده بفروشد. حضرت یوسف بسیار مهربان بود و با همه به خوبی و مهربانی رفتار می‌کرد و در تمام مدت به فکر پدرش بود و برای حضرت یعقوب دعا می‌کرد و از خدا می‌خواست به او صبر بدهد. حضرت یعقوب به هوش آمده بود اما یک لحظه هم دست از گریه بر نمی داشت و از برادرها می‌پرسید: -راستشو بگین با یوسف چه کردین؟ چه بلایی به سر یوسف من آمده؟ اما برادرهای حضرت یوسف توجهی به حال بد پدرشان نداشتند و به او دروغ می‌گفتند. کاروان به مصر رفتند و حضرت یوسف را به بازار برده فروش‌ها بردند و کنار برده‌ها برای فروش گذاشتند. حضرت یوسف به برده‌ها نگاه می‌کرد و دلش برای آن‌ها می‌سوخت و از این که می‌دید بعضی از مردم بت پرست هستند ناراحت می‌شد. حضرت یوسف هنوز باورش نمی شد که برادهایش این نامهربانی را در حقش کردند. هر بار که به کار زشت بردرهایش فکر می‌کرد و این که حالا پدرش در چه حالی است قلبش به شدت می‌شکست و بغض بدی گلویش را فشار می‌داد که انگار می‌خواست خفه شود. اما بعد با خدای خودش حرف می‌زد و درد و دل می‌کرد و به خدا توکل می‌کرد. در همین لحظه بود که صدای برده فروش بلند شد و فریاد زد: -عزیز مصر این برده را خرید. حضرت یوسف نگاه کرد. مردی پول دار ایستاده و منتظر بود تا حضرت یوسف را با خود ببرد. طنابی که به دور حضرت یوسف بسته بودند را باز کردند و حضرت یوسف  فروخته شد. حضرت یوسف وارد قصر عزیز مصر شد. زلیخا همسر عزیز مصر با دیدن حضرت یوسف از جا بلند شد و گفت: -این را از کجا آوردی؟ عزیز مصر گفت: - این کودک  غلام خوبی است اما چه خوبه که جای فرزند مون باشه. زیبایی حضرت یوسف همیشه همه را به خود جذب می‌کرد و او دانا و قوی بود. کم کم حضرت یوسف بزرگ شد و به سن جوانی رسید. در این سال‌ها زلیخا همیشه محو زیبایی‌های حضرت یوسف بود. زلیخا همیشه به حضرت یوسف فکر می‌کرد و به او علاقه پیدا کرده بود و تصمیم خود را گرفته بود و با این که همسر عزیز مصر بود به حضرت یوسف علاقه داشت و به او نگاه می‌کرد و دوست داشت کنار او باشد. زلیخا با روش‌های زیادی می‌خواست منظور خود را به حضرت یوسف برساند. اما حضرت یوسف که جوان با غیرت و با ایمانی بود اصلاً به زلیخا توجهی نمی کرد و حتی به او نگاه هم نمی کرد. اما زلیخا دست بردار نبود و می‌خواست به خواسته ‌هایش برسد. یک روز زلیخا به یکی از خدمتکارهای خود دستور داد که حضرت یوسف را به اتاقش بیاورد. حضرت یوسف همراه خدمتکار راه افتاد و وقتی از راه رو‌ها می‌گذشت خدمتکار درها را قفل می‌کرد. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4