eitaa logo
قصه های کودکانه
34.7هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
پدر و مادر نباید نسبت به حرف و قضاوت مردم حساس و شکننده باشند، چون ناخودآگاه باعث می شود فرزندشان را تحت فشارقرار دهند و باعث آسیب به آنها شوند. ‌⭕️كپی مطالب فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ كانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا ما را به دوستان خود معرفی نمایید👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قول نازی.mp3
5.13M
قول نازی نازی کوچولو قصه ما دختر خیلی خوبیه، آخه همیشه به بزرگترا سلام میکنه. هیچوقت بابا و مامان و اذیت نمیکنه. همیشه با دوستاش میگه و میخنده... ‌⭕️كپی مطالب فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ كانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا ما را به دوستان خود معرفی نمایید👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مردم در زمان پیامبر، کارهای زشتی می کردند؛ مثلاً بت هایی ساخته بودند و آن ها را داخل کعبه گذاشته بودند. آنها فکر می کردند که بت ها خدایند و به آنها کمک می کنند. همچنین بچه های دختر را همین که به دنیا می آمدند، زنده زنده در خاک می کردند. به بهانه های کوچک با هم جنگ می کردند و تعداد زیادی کشته می شدند، دزدی می کردند، همدیگر را اذیت می کردند و کارهای زشت دیگر. خداوند، حضرت محمد صلی الله علیه و آله را به سوی مردم فرستاد تا به آنها کارهای خوب یاد دهد. به آنها بگوید که بت هایی که خودشان ساخته اند، هیچ قدرتی ندارند. به آنها یاد بدهد که دخترها با پسرها فرقی ندارند، از آنها بخواهد که با هم مهربان باشند، جنگ و دزدی نکنند. پیامبر آمده بود که خوبی ها را کامل کند و مردم را به انجام آنها تشویق کند». ‌⭕️كپی مطالب فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ كانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا ما را به دوستان خود معرفی نمایید👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
در چشم های مادر در چشم‌های مادر صد دشت آفتابی، صد کوهسار پربرف، صد آسمان آبی؛ در چشم‌های مادر خوبی و مهربانی. در چشم‌های مادر آواز باد و باران، شادابی هزاران گلزار در بهاران؛ در چشم‌های مادر امید و شادمانی. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕 🔰  شعر، قصه و کلیپ کودکان👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 💕💕 👇🍂👇🍂👇
‍ 💕💕 يکي بود يکي نبود غير از خداي مهربون هيچ کس نبود. توي يک جزيره قشنگ که پر از گل هاي رنگارنگ بود، حيوانات زيادي وجود داشتند که همگي با خوبي و خوشي در کنار هم زندگي مي کردند. بين اين حيوانات آقاي اسب آبي از يک مشکل بزرگ رنج مي برد. آقاي اسب آبي و خانم اسب آبي چندين سال بود که با هم زندگي مي کردند و صاحب سه تا اسب آبي کوچولو بودند که اسامي آن ها به ترتيب: دندون طلا، پوست کلفت، و نازنازي بود. نازنازي از همه اونا کوچک تر بود و اتفاقاً مشکل آقاي اسب آبي هم مربوط به نازنازي بود، آخه نازنازي قصه ما اصلاً دوست نداشت بره توي آب و اين يک مسأله براي يک اسب آبي واقعاً مشکل بزرگي بود چون اسب هاي آبي بايد توي آب شنا کنند و از علف هاي دريايي استفاده کنند و گرنه مريض ميشن. حتي حاضر نبود پاهاشو توي آب بذاره. بله بچه ها خلاصه آقا و خانم اسب آبي هر کار که از دستشون بر مي اومد انجام دادند اما فايده اي نداشت که نداشت. همان طور که گفته بودم نازنازي قصه ما هم در اثر همين کار اشتباه کم کم مريض شد. پوست بدنش زرد شده بود و ديگه نمي تونست خوب راه بره، خلاصه حالش خيلي بد بود. آقاي اسب نازنازي را پيش دکتر دارکوب برد. آخه دکتر دارکوب از دکترهاي خيلي معروف جزيره بود. دکتر دارکوب وقتي نازنازي رو معاينه کرد گفت تنها راه درمانش اين است که نازنازي توي دريا بره و از علف هاي ته دريا به بدنش بمالد تا خوب شود اما نازنازي قبول نمي کرد. توي جزيره لاک پشتي زندگي مي کرد که معروف به لاکي جون بود. لاکي جون خيلي مهربون بود وقتي که ديد حال نازنازي خيلي بده تصميم گرفت که هر روز بهش سر بزنه و احوالشو بپرسه. اين احوال پرسي ها باعث شد نازنازي و لاکي جون حسابي با هم دوست بشن. لاکي جون هر روز مي اومد پيش نازنازي و حسابي با هم بازي مي کردند بعضي وقت ها هم لاکي جون نازنازي رو روي لاکش سوار مي کرد و توي جنگل دور مي زدند. يک روز لاکي جون به نازنازي گفت دوست داري بريم دريا!!! نازنازي گفت من مي ترسم نه نه نه!!! اما لاکي جون بهش گفت نترس من تو رو روي لاکم سوار مي کنم تا توي آب نري. فقط بيا دريا را ببينيم. نازنازي هم قبول کرد چون مي دونست که لاکي جون حرف الکي نمي زنه. خلاصه قبول کرد با هم به دريا رفتن. هنوز چند قدمي دور نشده بودن که ناگهان يک موج هر دوي اون ها را پرت کرد توي آب!!! نازنازي اولش خيلي ترسيده بود اما کم کم متوجه شد که مي تونه به راحتي توي آب شنا کنه و بي خودي مي ترسيده. همين طور که شنا مي کرد يک کم هم از علف هاي دريا را به خودش ماليد و ديد که واقعاً اون خوب شده. خلاصه نازنازي ما خوبه خوبه خوب شده بود. وقتي آقا و خانم اسب آبي متوجه شدند خيلي خوشحال شدن و همه حيوون هاي جنگل را دعوت کردن تا توي جشن شرکت کنن. اون جشن، جشن خيلي خوبي شد و خيلي به حيوون هاي جزيره خوش گذشت. قصه ما به سر رسيد کلاغه به خونش نرسيد. ‌⭕️كپی مطالب فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ كانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا ما را به دوستان خود معرفی نمایید👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کتابهای مریم.mp3
4.5M
کتابهای مریم همه کتاب ها مرتب توی قفسه چیده شده بودن، بعضی از کتابا کوچیک و لاغر بودن، بعضیا دراز بودن و قدشون بلند بود، بعضیا هم خیلی توپولی بودن... ‌⭕️كپی مطالب فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ كانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا ما را به دوستان خود معرفی نمایید👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👇 قصه کودکانه " کیومرث و اهریمن " برگردانی از شاهنامه حکیم فردوسی برای کودکان(گروه سنی 8 تا 12 سال) بازنویسی: محمد رضا یوسفی @ghesehaye_koodakaneh یکی بود یکی نبود،غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. کیومرث در این سوی آسمان بود و اهریمن در آن سو. کیومرث روشنایی را با خودش می آورد و اهریمن تاریکی را.👼👺 روشنایی و تاریکی با هم جنگ داشتند. آدم ها در جهان روشنایی زندگی می کردند و دیوها در جهان تاریکی. دیو ها مانند شب، سیاه بودند. بازوی قوی داشتند و چنگال دراز. این دیو دو شاخ داشت، آن دیو سه شاخ و بعضی دیو ها چهار شاخ داشتند. اهریمن گفت: « من جهان را مانند شب تاریک می کنم! »👹 کیومرث گفت: « من جهان را مانند روز روشن می کنم. »👼 اهریمن به دیوها گفت: « باید آدم ها را نابود کنید تا جهان تاریک شود و شما صاحب همه ی دنیا شوید! »🌑 صدای غرش دیوها در آسمان پیچید. تخته سنگ های بزرگ را به سینه گرفتند. هوهوهو کردند. بلند شدند، پرواز کردند و به بالای سر آدم ها آمدند.🎃 آدم ها در کوه و دشت زندگی می کردند. لباس آن ها از برگ و پوست درختان بود. تا دیو ها را دیدند به این طرف و آن طرف فرار کردند.😱 دیوها تخته سنگ ها را از آسمان بر روی آدم ها انداختند. زن ها جیغ و داد کردند. مرد ها به جنگ دیو ها رفتند و بچه ها مثل خرگوش فرار کردند.😨 اهریمن غرش کنان آمد و تاریکی را جلو آورد. آدم ها به دل غار ها رفتند و جهان تاریک و تاریک تر شد. آدم ها فریاد کشیدند و کیومرث آمد.👤 کیومرث به تاریکی نگاه کرد. او بر گاوی به مانند یک کوه سوار بود. دیوها را دید که هوهو می کردند و تاریکی را در همه جا پخش می کردند. چشمان کیومرث مانند دو یاقوت بود و تاریکی را شکافت.👀 اسم گاو کیومرث، زرینه بود، چون به رنگ طلا بود. تاریکی برهمه جا سایه انداخت. نه روز بود و نه خورشید و نه روشنایی. شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. عقاب ها، شاهین ها، پرستوها، به دنبال خورشید بودند. گل ها، سبزه ها، درخت ها خشک شدند.🌝 دیو ها نعره کشیدند و اهریمن با صدای بلند خندید. کیومرث فریادی بلند کشید. صدای او در کوه و دشت و بیابان پیچید. شیرها آمدند. ببرها آمدند. پلنگ ها آمدند. خرگوش ها و سنجاب ها و راسو ها هم آمدند. پرنده ها و آدم ها هم آمدند. همه به دور کیومرث جمع شدند و او گفت: « دیو ها با نعره ی خود ما را می ترسانند و جهان را تاریک می کنند، حال باید آن ها نعره ی ما را بشنوند! »😇 یک باره شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. آدم ها فریاد کشیدند. پرنده ها در آسمان، آدم ها و جانوران در زمین با دیو ها جنگیدند. کیومرث سوار بر زرینه بود. گرز بزرگی در دستش بود و این دیو و آن دیو را از پا درآورد و پیش رفت. دیوها از چشمان درخشان او می ترسیدند و به دل تاریکی ها فرار می کردند.😖 هر دیوی که بر زمین می افتاد، آتش می شد، دود می شد و به آسمان می رفت. صدای جیک جیک، و بغ بغو و کوکوی پرنده ها در گوش کیومرث بود و دیوان را از سر راه بر می داشت.💪 اهریمن نعره کشید. به دل تاریکی ها رفت. شب و سیاهی از کوه و دشت و بیابان دور شد. خورشید، تاریکی را شکافت و بیرون آمد.🌞 روشنایی به جهان برگشت. اهریمن و دیوها نعره کشان به میان تاریکی ها رفتند. جهان غرق در روشنایی شد. آدم ها از شادی فریاد کشیدند، شیرها غرش کردند، پرنده ها آواز خواندند، طوفان به دنبال دیوها رفت، باد شاخه و برگ درختان را رقصاند، روز و روشنایی و شادی از راه رسید.🎄🐂🐳 آدم ها، شیرها، ببرها، پلنگ ها، خرگوش ها، راسوها، سنجاب ها، پروانه ها، پرنده ها، همه به دور کیومرث جمع شدند و او را پادشاه خود کردند. کیومرث نخستین پادشاه روی زمین و همه ی آدم ها و جانوران و باد و طوفان بود.👼 منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 5 ‌⭕️كپی مطالب فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ كانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا ما را به دوستان خود معرفی نمایید👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
18.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پینگو👆👆👆 🐧 🐧🐧 🐧🐧🐧 🐧🐧🐧🐧 🐧🐧🐧🐧🐧 ‌⭕️كپی مطالب فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ كانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا ما را به دوستان خود معرفی نمایید👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
باران آفتاب و کاشی نویسنده: نادر ابراهیمی تصویرگر: علی صادقی توضیحات:pdf نادر ابراهیمی، نویسنده سرشناس معاصر، کتاب های زیادی هم برای کودکان و نوجوانان نوشته است، که این کتاب یکی از کتاب های این گروه سنی است.👇🌸👇
4_574474458778070669.pdf
7.21M
داستان باران،آفتاب و کاشی نویسنده: نادر ابراهیمی تصویرگر: علی صادقی توضیحات:pdf نادر ابراهیمی، نویسنده سرشناس معاصر، کتاب های زیادی هم برای کودکان و نوجوانان نوشته است، که این کتاب یکی از کتاب های این گروه سنی است. ‌⭕️كپی مطالب فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است و جنبه حق الناس دارد. _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا ما را به دوستان خود معرفی نمایید👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کفش دوزک.mp3
4.98M
کفش دوزک یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود آسمون یه باغچه بود. توی این باغچه شاپرک، ملخک و مورچه به خوبی و خوشی با هم زندگی میکردن. با هم مهربون و همزبون بودن... ‌⭕️كپی مطالب فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است و جنبه حق الناس دارد. _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا ما را به دوستان خود معرفی نمایید👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4