#قصه_متن
#قصه_ضرب_المثل
کودکان خود را با ضرب المثل های ایران آشنا کنیم👇
يك كلاغ ، چهل كلاغ🐧🐧🐧
ننه كلاغه صاحب يك جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه كلاغ كمي بزرگتر شد . يك روز كه ننه كلاغه براي آوردن غذا بيرون ميرفت به جوجه اش گفت : عزيزم تو هنوز پرواز كردن بلد نيستي نكنه وقتي من خونه نيستم از لانه بيرون بپري .
و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت .
هنوز مدتي از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازيگوش با خودش فكر كرد كه مي تواند پرواز كند و سعي كرد كه بپرد ولي نتوانست خوب بال وپر بزند و روي بوته هاي پايين درخت افتاد .
همان موقع يك كلاغ از اونجا رد ميشد ،چشمش به بچه كلاغه افتاد و متوجه شد كه بچه كلاغ نياز به كمك دارد . او رفت كه بقيه را خبر كند و ازشان كمك بخواهد
پنج كلاغ را ديد كه روي شاخه اي نشسته اند گفت :” چرا نشسته ايد كه جوجه كلاغه از بالاي درخت افتاده.“ كلاغ ها هم پرواز كردند تا بقيه را خبر كنند .
... تا اينكه كلاغ دهمي گفت : ” جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم نوكش شكسته . “ و همينطور كلاغ ها رفتند تا به بقيه خبر بدهند .
... كلاغ بيستمي گفت :” كمك كنيد چون جوجه كلاغه از درخت افتاده و نوك و بالش شكسته .“
همينطور كلاغ ها به هم خبر دادند تا به كلاغ چهلمي رسيد و گفت :” اي داد وبيداد جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم كه مرده .“
همه با آه و زاري رفتند كه خانم كلاغه را دلداري بدهند . وقتي اونجا رسيدند ، ديدند ، ننه كلاغه تلاش ميكند تا جوجه را از توي بوته ها بيرون آورد .
كلاغ ها فهميدند كه اشتباه كردند و قول دادند تا از اين به بعد چيزي را كه نديده اند باور نكنند .
از اون به بعد اين يك ضرب المثل شده و هرگاه يك خبر از افراد زيادي نقل شود بطوريكه به صورت نادرست در آيد ، مي گويند خبر كه يك كلاغ، چهل كلاغ شده است.
پس نبايد به سخني كه توسط افراد زيادي دهن به دهن گشته، اطمينان كرد زيرا ممكن است بعضي از حقايق از بين رفته باشد و چيزهاي اشتباهي به آن اضافه شده باشد.
🌸🍃🍂🍃🍂🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃لطفا لینک زیر را برای دوستانتان ارسال نمایید تا همه از مطالب قصه های کودکانه استفاده نمایند👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
😍مامان باباهای عزیز
😘کوچولوهای ناز
🌸قصه صوتی امشب رو از دست ندید
🌼قصه زیبای 🌸آدمیزاد بدجنس🌸
🍃قصه در مطلب بعدی
👇🍃🍂👇
لطفا لینک کانال قصه های کودکانه رو برای دوستانتان ارسال نمایید تا همه از کانال تخصصی قصه های کودکانه استفاده نمایند👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آمیزاد بدجنس.mp3
13.12M
#قصه_شب
#آدمیزاد_بدجنس
🌸🍃🍂🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
قصه گنج گمشده.pdf
6.57M
#قصه_تصویری
#قصه_پی_دی_اف
#گنج_گمشده
🌼از قصه های آموزنده و کهن ایران
🍂🍃🌸🍂🍃🌸🍂🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#داستان_های_زیبای_شاهنامه
#بخش_هفتم
🌼فرزندان خود را با داستانهای شیرین و کهن ایران آشنا نماییم.
در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇
#داستان_های_زیبای_شاهنامه
#بخش_هفتم
در ادامه داستان های زیبای شاهنامه
«سپه برنشاند و بنه برنهاد»
در قسمت پیش شاهد بودیم که به دلیل تأخیر رستم، کاووس شاه به تندی با وی رفتار کرد و جهان پهلوان رنجیده خاطر آنجا را ترک کرد اما در نهایت با پادرمیانی دیگر پهلوانان ایرانی، کی کاووس از رستم دلجویی کرد و قرار شد پس از بزمی کوتاه برای نبرد با ترکان (تورانیان) آماده شوند و در ادامه …
در ادامه داستان، فردوسی عظمت و شکوه سپاه ایران را ضمن توصیف آمادگی آنها برای جنگ، بازگو می کند و با زیبایی و مانند نقاشی چیره دست سپاه ایران را به تصویر می کشد.
به دستور کاووس شاه، ایرانیان سحرگاه اسباب و آلات جنگی را آماده کردند. سپس لشکریان بسیاری به صف شدند تا جایی که از رفت و آمد آنها هوا پر از گرد و غبار و به تعبیر فردوسی روز روشن، تیره شد:
سِپَردار و جوشن وَران صدهزار
شمرده به لشکرگه آمد سوار
یکی لشکر آمد ز پهلو به دشت
که از گَردِ ایشان هوا تیره گشت
لشکریان ایران با ساز و برگ جنگی به سمت دژ ایران حرکت کردند. وقتی نزدیک دژ رسیدند خروش و صدای آنها نظر دیده بانان دژ ترکان را به خود جلب کرد و این خبر را به سهراب رساندند:
خروشی بلند آمد از دیدگاه
به سهراب گفتند که «آمد سپاه»
سهراب به دیدبانی رفت و منظره نزدیک شدن سپاه ایران را نظاره کرد و با انگشت به هومان نشان داد:
چو سهراب زان دیده آوا شنید
به باره بیامد سپه بنگرید
به انگشت لشکر به هومان نمود
سپاهی که آن را کرانه نبود
هومان با دیدن لشکری با چنین عظمت دچار ترس و وحشت شد اما سهراب به او گفت نباید نگران باشی، لشکر ایران اگرچه انبوه است اما مرد جنگاور و کارآزموده ای در آن حضور ندارد که توانایی رویارویی و نبرد با من را داشته باشد! این را گفت و با خوشحالی و آرامش از باره پایین آمد:
چو هومان ز دور آن سپه را بدید
دلش گشت پر بیم و دم درکشید
به هومان چنین گفت سهرابِ گُرد
که اندیشه از دل بباید سُِترد
نبینی تو زین لشکرِ بی کران
یکی مردِ جنگی و گُرزِ گران
به تنگی نداد ایچ سهراب دل
فرود آمد از باره، شاداب دل
🍃لطفا ادامه داستان را در قسمت بعد دنبال نمایید...
🌼🍃🌸🌼🍃🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا لینک کانال را برای دوستانتان ارسال نمایید تا همه از مطالب قصه های کودکانه استفاده نمایند👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
😍مامان باباهای عزیز
😘کوچولوهای ناز
🌸قصه صوتی امشب رو از دست ندید
🌼#یک_آیه_یک_قصه
توضیحات:از قصه های تربیتی و قرآنی
🍃قصه در مطلب بعدی امشب
👇🍂👇🍂👇
لطفا لینک کانال قصه های کودکانه رو برای دوستانتان ارسال نمایید تا همه از کانال تخصصی قصه های کودکانه استفاده نمایند👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک آیه یک قصه (1).mp3
8.36M
#قصه_صوتی
#قصه_شب
عنوان:
🌼#یک_آیه_یک_قصه
توضیحات:از قصه های تربیتی و قرآنی
👇🍂👇🍂👇
لطفا لینک کانال قصه های کودکانه رو برای دوستانتان ارسال نمایید تا همه از کانال تخصصی قصه های کودکانه استفاده نمایند👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته_تربیتی
اگر #كودک_خجالتی داريد با اين روش كودک را اجتماعی كنيد:
🎤 #بازی مصاحبه:
یک میکروفن خیالی جلوی فرزندتان بگیرید و با او مصاحبه کنید.
نظر او را درباره رنگ لباسش، آب و هوا، غذای مورد علاقهاش و… بپرسید و تا میتوانید این مصاحبه را طولانی کنید.
👈با این کار فرزندتان هم ابراز نظر و عقیدهاش را تمرین میکند و هم صحبت کردن مقابل جمعیت را یاد میگیرد.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💕 کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
موضوع: قصه ای در باره غرور
نام قصه:گربه پر افاده🐱
یکی بود، یکی نبود. یک گربه ای بود که خیلی ناز و افاده داشت. دلش میخواست خودش را یک حیوان مهم و بزرگ نشان بدهد و همه از او تعریف کنند. یکی از روزها که گربه مشغول گردش بود. از زبان یکی از حیوانات شنید که میگفت:
- ببر و پلنگ و گربه همه از یک خانواده هستند!
گربه تا این را شنید، چشمهایش از شادی درخشید. لبخندی زد و با خودش گفت: «چه خوب! پس من از خانواده خیلی مهمی هستم. چطور تا حالا این را نمیدانستم؟
همین حالا باید بروم و برادر و خواهرهای بزرگم را ببینم!»
گربه با این فکرها به راه افتاد و رفت تا به الاغ رسید. همین که به الاغ رسید. بدون آن که سلام و علیکی بکند، با یک جست بلند پرید پشت او، و سوارش شد. الاغ با تعجب سرش را بلند کرد و پرسید:
- جناب گربه! ممکن است بپرسم کجا میخواهی بروی؟
گربه پرافاده «میو» ی بلندی کشید و گفت:
- اول تو به من بگو ببینم. هیچ میدانی که من از چه خانواده بزرگ و مهمی هستم؟!
الاغ سرش را تکان داد و گفت:
- نه! از کجا بدانم؟ مگر تو از چه خانوادهای هستی؟
گربه با غرور گفت:
- من از خانواده ببر و پلنگ هستم.
گربه پرافاده
اگر هم حرف مرا قبول نداری میتوانی از کلاغ سیاه بپرسی!
الاغ به راه افتاد و رفت تا به کلاغ سیاه رسید. آن وقت حرفهای گربه را برای الاغ تعریف کرد و پرسید:
- کلاغ جان! گربه راست میگوید؟
کلاغ سیاه سری تکان داد و گفت:
- آره! تازه، غیر از ببر و پلنگ و شیر و یوزپلنگ و گربه وحشی هم از خانواده گربه ها هستند.
گربه، وقتی این را شنید دیگر میخواست از خوشحالی پر در بیاورد. با هیجان دهنه الاغ را کشید و سرش داد زد:
- حالا حرف مرا باور کردی؟ پس راه بیفت برویم!
الاغ که حوصله اش از دست گربه سر رفته بود، با دلخوری پرسید:
- خوب ، کجا برویم؟ خانه ببر، یا خانه پلنگ؟
گربه پرافاده که از این حرف الاغ ترسیده بود، «میو»ی بلندی کشید و فریاد زد:
- نه! نه! هیچ کدام! من با ببر و پلنگ کاری ندارم. من را ببر به لانه... لانه... لانه... موشها!
الاغ هم خندید و به سرعت، گربه را به لانه موشها رساند.
به این ترتیب، معلوم شد که گربه مغرور، با همه ناز و افاده اش، فقط یک گربه است! فقط یک گربه! نه چیزی بیشتر از آن!
🍃🌼🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh