#قصه_کودکانه
#آموزمده
عنوان قصه
#بچه_شتر🐪
توی یک طویله تو روستا شترهای زیادی زندگی میکردند . یکی از شترها با بچه کوچکش تو طویله میماندند و به صحرا برای چرا نمیرفتند . چون بچه ش کوچک بود نمی توانست هم پای گله حرکت کند.
شتر کوچولو دوست داشت همراه بقیه شترها بیرون بره و دنیا را ببینه. به مادرش میگفت کی نوبت ما میشه که همراه آنها بیرون برویم و دنیا را ببینیم ؛ من میخوام سریع برم بیرون .
مادرش میگفت تو کوچک هستی هر موقع بزرگ شدی میتونی همراهشان بری. بیرون برای تو خطرناک و ممکنه آسیب ببینی.
اما شتر کوچلو میگفت من باید بیرون برم و دنیا را ببینیم اگر شما همراهم نیایید تنهایی به صحرا میروم.
یک روز که صاحب طویله و شتر مادر حواسش نبود، از در طویله خارج َشد و تنهایی به صحرا رفت.
شتر کوچلو هر چی تو صحرا دنبال دوستانش و گله گشت پیدایشان نکرد.
خیلی ناراحت و خسته شده بود نمی دانست به کجا برود . چشمش به چند تا درخت افتاد، با خودش فکر کرد همین جا بمانیم و کمی استراحت کنم. غروب شده بود، هوا هم یواش یواش داشت سرد میشد.
صاحب شترها آمد دید بچه شتر نیست . به سگش گفت بیا بریم دنبال شتر کوچولو که گم شده.
گرگ ها صدای بچه شتر را شنیده بودند و با سرعت می آمدند تا او را بخورند.
گرگ ها آمدند تا نزدیک بچه شتر . بچه شتر وقتی آنها را دید خیلی ترسید و با صدای بلند کمک می خواست و فرار میکرد.
صاحب مزرعه و سگ مهربان صدایش را شنیدند و به طرف شتر کوچلو دویدند . بچه شتر وقتی آنها را دید خیلی خوشحال شد و به طرفشان حرکت کرد. آنها گرگ ها را زدند و گرگ ها پا به فرار گذاشتن.
بچه شتر با چوپان و سگ به سمت طویله حرکت کردند . وقتی مامانش اون رو دید خیلی خوشحال شد . شتر کوچلو رفت پیش مامانش و گفت. ببخشید بدون اجازه رفتم. من قول میدم هیچ گاه بدون اجازه شما جایی نرم. چون من کوچولو هستم همیشه باید همراه مامانم باشم و ممکنه کسی اذیتم کنه .
بچه شتر خیلی خسته شده بود و وقتی مامانش رو دید، سریع بغل مامانش خوابش برد . چون میدونست مامانش مواظبش هست و اجازه نمیده کسی اون رو اذیت کنه .
بچه های عزیز ما متوجه شدیم که هیچ گاه نباید بدون اجازه پدر و مادرها بیرون بروند چون خطرناک.
🌼🌸🌼🌼🌼🌸🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh