#قصه_کودکانه
🐿️ سنجاب کوچولو دیگه تنها نیست
#قسمت_دوم
فندق اون لحظه نتونست حرفای موریس رو باور کنه ولی به اندازه کافی برای رفتن با اون کنجکاو شده بود ، پس با هم به راه افتادن.
موریس وسط یک تکه زمین پر از گل پرید و گفت :” اینجارو نگاه کن ، اینا بعضی از دوستای من هستن”
فندق با صدای بلند گفت :” ولی اینا فقط یه تعدادی گل بی عقل و زبون بسته و ساکت ان ، اینا که دوست نیستن”
موریس با اصرار گفت :” چرا نیستن ؟ آیا اونا با بوی خوبشون دوست داشتنی نیستن؟ به اونا نگاه کن ، به نظر میاد که همشون دارن به ما لبخند می زنن.کسی که به من لبخند می زنه دوست منه.”
بعد موریس گفت :” حالا بیا تلاش کنیم تا پروانه ها رو بگیریم،اونا میتونن دوستای خیلی حقه باز و کلکی باشن”
فندق هنوز هم فکر می کرد که موریس کم عقل و نادونه و رفتارای بچه گانه انجام می ده، امابا این حال فندق دنبال پروانه ها دویدن و گرفتنشون رو خیلی دوست داشت. هر وقت موریس یه پروانه رو می گرفت ، سریع ازادش میکرد و اجازه می داد که دوباره پرواز کنه و بره. موریس با خنده گفت :” ما نباید دوستامون رو زندانی کنیم” و با صدای بلند خندید.
بعد از بازی با پروانه ها اونا رفتن و رفتن تا به یه رودخونه رسیدن. موریس یک ردیف سنگ رو نشون داد که از این طرف رودخونه به اون طرف رودخونه چیده شده بودن. موریس گفت:” این دوستام بیشتر از یک پل سرگرم کننده و بامزه هستن” اما فندق خیلی هم مطمئن نبود که واقعا اینطوری باشه.
فندق دونه دونه از روی سنگا به روی سنگ بعدی پرید، اون تقریبا به اون طرف رودخونه رسیده بود که ناگهان لیز خورد و به داخل آب افتاد.
همونطوری که فندوق با پوست و دم خیس که آب ازشون چکه چکه می کرد به لب رودخونه رسید،با عصبانیت فریاد زد :” من فکر می کردم که آب هم یکی از دوستای تو باشه”
موریس با خنده گفت :” البته که هست ،دلیلی نداره که ناراحت باشی ،آب می تونه خیلی هیجان انگیز و سرگرم کننده باشه، با من بیا تا بهت نشون بدم”
موریس که داشت زیر یه آبشار کوچولو آب تنی میکرد رو کرد به فندق و گفت :” من عاشق آبم ،اون منو قلقلک میده و حسابی خنکم می کنه”
حالا فندق مجبور به خندیدن شد.اون از اینکه تا به حال متوجه این همه قشنگی و زیبایی در اطرافش نشده بود و اصلا به اونا دقت نکرده بود کمی احساس خجالت و نادونی کرد.
بعد از اینکه آب تنی موریس تموم شد، آب قطره قطره داشت ازهر دوتای اونا چکه می کرد وحسابی خیس و مرطوب بودن. اونا خودشون رو تکوندن و قطره های آب رو به این ور و اون ور پرتاب کردن. بعد موریس تندی از تپه بالا رفت و دستهاش رو از دو طرف باز کرد. اون گفت :” حالا بیا اجازه بدیم دوستم باد پوست بدنمون رو خشک خشک کنه” و اینطوری شد که پوست بدنشون کاملا خشک وپاکیزه شد.
بعد موریس به فندق گفت :” بیا بریم اون طرف زیر نورخورشید دراز بکشیم”
تابش نور گرم افتاب روی پوست شکمشون، احساس خیلی خوبی رو تو فندوق و موریس به وجود اورد. فندق با خودش گفت :” من فکر میکنم که خورشید یکی از بهترین دوست هایی هست که ما داریم ” اما به موریس حرفی نزد. بعد از مدتی موریس گفت :” من خیلی گشنمه” ، حالا فندوق بود که داشت حرف می زد و می گفت :” با من بیا ، من کسی رو میشناسم که می تونه به ما مقداری خوراکی برای خوردن بده”
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🏰 قلعه درختی
#قسمت_اول
تابستان شده بود و مدرسه ها تعطیل شده بود .ویلی و جسی که خواهر و برادر بودند تمام روز رو مشغول بازی کردن با هم بودند. اونها عاشق بازی کردن توی حیاط بودند. تاب بازی، بسکتبال و شنا کردن توی استخر زیر نور خورشید از سرگرمی های مورد علاقه اونها بود.ولی از همه بیشتر ویلی و جسی عاشق خونه درختی کوچیکی بودند که توی جنگل کنار خونه شون داشتند. یک خونه کوچولو بالای درخت که خیلی از وقتها ویلی و جسی به همراه دوستهاشون به اونجا می رفتند و ساعتها داخلش می موندند. با هم بازی می کردند ، کتاب می خوندند و خوراکی می خوردند. ویلی و جسی و دوستهاشون اسم اونجا رو قلعه درختی گذاشته بودند.
اون روز صبح مثل همیشه جسی و ویلی از خواب بیدار شدند و کتابها و خوراکی هاشون رو برداشتند و به طرف جنگل رفتند. وقتی به قلعه درختی رسیدند دیدند که دوستهاشون سوفی و مکس زودتر از اونها اونجا بودند. قیافه اونها ناراحت و غمگین به نظر می رسید.جسی گفت:” چی شده بچه ها؟ خیلی ناراحت به نظر می رسید!” سوفی با ابروهای در هم کشیده گفت:” امروز از پدرم یک خبر بد شنیدم ! ظاهرا قراره اینجا یک مرکز خرید بزرگ ساخته بشه .. برای همین به زودی همه درختهای این منطقه قطع میشه ..باورکردنی نیست که به خاطر یک مرکز خرید قراره قلعه درختی مون خراب بشه !”
جسی و ویلی با شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدند . ویلی گفت:” واای چقدر بد.. باید یه فکری کنیم ، شاید بتونیم قلعه درختی مون رو نجات بدیم !”
همه بچه ها ساکت شدند و مشغول فکر کردن شدند. ناگهان جسی چشمش به بادکنکی افتاد که به شاخه درخت بسته بود.نسیم ملایمی می وزید و بادکنک رو توی هوا به آرومی تکون می داد. یک دفعه جسی گفت:”
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🏰 قلعه درختی
#قسمت_دوم
کاش می تونستیم یک عالمه بادکنک داشته باشیم ! اونوقت اونها رو به قلعه درختی مون وصل می کردیم. بعد همگی به همراه خونه درختی مون پرواز می کردیم و اون رو به یک جای دیگه می بردیم.. مگه نه بچه ها؟ ”
هیچ کس جوابی نداد. اونها ناراحت بودند و همه غرق در افکار خودشون بودند. هیچ کس نمی تونست یک خونه درختی که به همراه یک دسته ی بزرگ بادکنک داره توی آسمون پرواز می کنه رو تصور کنه . ویلی شمشیر مقوایی اش رو برداشت و اون رو توی هوا تکون داد و گفت:” کاش من می تونستم یک شوالیه واقعی باشم ! اونوقت با هر کسی که می خواست جنگل رو از بین ببره می جنگیدم و بهش اجازه نمی دادم درختها رو قطع کنه ..”جسی از پنجره به بیرون خم شد و به آسمان خیره شد.. پرنده کوچک سفید و قهوه ای درست روی شاخه روبرویی نشسته بود و جیک جیک می کرد. جسی به آسمان نگاه کرد و گفت:” کاش می شد یک عقاب خیلی بزرگ فرود می اومد و قلعه درختی ما رو سوار می کرد و با خودش از اینجا می برد.ویلی گفت:” شاید هم یک اژدها بتونه قلعه درختی رو بلند کنه !” مکس از پنجره به بیرون نگاه کرد. خبری از عقاب غول پیکر و اژدهای آتشین نبود. فقط همون پرنده کوچیک سفید و قهوه ای روی درخت روبه رویی دیده می شد. مکس با دقت به پرنده خیره شد. اون احساس می کرد این پرنده رو قبلا یک جایی دیده ولی یادش نمی اومد کجا !سوفی گفت:”
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🍃شاکوتی، دارکوب بازیگوش
#قسمت_اول
🌳از درختان نگهداری کنیم!
به نام خدا
یک صبحِ گرم و آفتابی، خورشید روی جنگل بزرگ میتابید. گلهای زرد و صورتی و آبی شکُفته میشدند. پروانهها در هوای لطیف و پاک پرواز میکردند. یک زنبور بازیگوش هم کنار آنها بالوپر میزد.
سنجابی از این شاخه به آن شاخه میپرید و فندق و گردو جمع میکرد. روباهی پشت بوتهها منتظر خرگوش بود. در میان بوتههای تمشک هم یک خرس شکمو خودش را با توتهای خوشمزه سیر میکرد.
تاک تاکی، کنار دریاچه، روی درخت کاج بلند، نشسته بود. تاک تاکی یک دارکوب با منقار تیز و محکم بود. او لانهاش را توی سوراخی روی کاج پیر ساخته بود.
کار تاک تاکی مواظبت از درختان جنگل بود. او با نوک تیز و محکمش روی پوست درختها میکوبید. اینطوری کرمها را بیرون میکشید و حشرات را میگرفت تا به درختان آسیب نرسانند. نوهی تاک تاکی، شاکوتی هم با او زندگی میکرد. تاک تاکی هرروز صبح، قبل از اینکه خورشید همهجا را روشن کند و خفاشها بخوابند، مشغول کار میشد. روی درختها مینشست و با منقارش به آنها نوک میزد: «تقتق» تا مطمئن بشود که هیچ حشرهای زیر پوست آنها نیست و همگی سالم هستند.
تاک تاکیِ پیر، تنهایی تا غروب کار میکرد؛ در عوض، شاکوتی تمام روز را بازی میکرد. از این شاخه به آن شاخه میپرید، پروانهها را دنبال میکرد، مارمولکها را میترساند و وقتیکه گرمش میشد، توی دریاچه شیرجه میزد و شنا میکرد. وقتی خسته میشد به لانهاش روی کاج پیر میرفت. شام او هم کرمها و حشراتی بودند که همیشه تاک تاکی چند تا از آنها را توی منقارش داشت.
یک روز تاک تاکی همینطور که غمگین و ناراحت بهطرف لانه میرفت، به شاکوتی گفت: «اتفاق بدی افتاده. حشرهها و کرمهای زیادی به درختها حمله کردهاند. من بهتنهایی نمیتوانم همهی آنها را از بین ببرم. تو هم بیا و به من کمک کن؛ وگرنه آنها همهی درختها را نابود میکنند.»
شاکوتی با تعجب گفت: «چهحرفها! پدربزرگ، این حشرات کوچولو چطور میتوانند جنگل به این بزرگی را از بین ببرند؟!»
پدربزرگ فرصت نداشت تا برای او توضیح بدهد. برای همین، دوتایی برای نجات درختهای لیمو رفتند.
آنها از یک درخت لیموی پیر شروع کردند. شاکوتی، دمش را آرام روی تنهی درخت گذاشت و شروع کرد به نوک زدن: «تق، تق، تق.» اینطوری تعدادی از حشراتی را که زیر پوست درخت بودند، بیرون کشید. تاک تاکی به او گفت: «آفرین، تو پسر زرنگی هستی.» اما شاکوتی خیلی زود خسته شد و شروع کرد به نق زدن: «من خسته شدم. بیشتر از این نمیتوانم کار کنم. نوکم درد گرفته. گردنم خشک شده، بگذار بروم شنا کنم.» تاک تاکی سرش را تکان داد و گفت: «خوب، برو شنا کن؛ اما زود برگرد؛ چون باید تا غروب همهی این حشرهها را از بین ببریم.»
شاکوتی با خوشحالی از روی درخت، بلند شد. اصلاً خستگی یادش رفت و شروع کرد به بازی کردن. وقتی حسابی خسته و گرسنه شد، کمی دانه خورد. بعد، توی دریاچه شنا کرد. بعدازآن هم به لانه برگشت و زود خوابش برد. تاک تاکی پیر او را بیدار کرد و گفت: «عزیزم، پسرم، پس چرا نیامدی؟ من تمام روز، تنهایی کار کردم. ولی نتوانستم همهی حشرات را از بین ببرم. بیا تا هوا تاریک نشده باهم برویم و بقیهی آنها را جمع کنیم.»
شاکوتی گفت: «برگردیم که دوباره به درختها نوک بزنیم؟! نه، من حالا میروم و از خفاش میپرسم که چطور با بالهایش حشرات را میگیرد. اینطوری خودم تا صبح همهی آنها را از بین میبرم.»
شاکوتی این را گفت و بهطرف خرابهها، جایی که خفاش زندگی میکرد، رفت. پشت بوتهای نشست و منتظر ماند. کمکم هوا تاریک شد. کرمهای شبتاب یکییکی پیدا شدند. جغد برای شکار بیرون آمد و خفاش، بدون سروصدا در جنگل به پرواز درآمد. شاکوتی دید که خفاش بدون اینکه حتی یکبار به درختی برخورد کند حشرات را شکار میکند. برای همین سراغ او رفت و پرسید: «به من هم یاد میدهی که مثل تو، تند و سریع در تاریکی، حشرهها را بگیرم؟»
خفاش گفت: «سعی میکنم. ولی منقار بلند تو برای این کار مناسب نیست. تو میتوانی خیلی خوب حشرهها را از روی درختها بگیری، علاوه بر این، گوشهای تو مثل گوشهای من نیست.»
شاکوتی پرسید: «این گوشهای بزرگ تو به چه درد میخورد؟»
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🍃شاکوتی، دارکوب بازیگوش
#قسمت_دوم
خفاش جواب داد: «چطور نمیدانی! من توی تاریکی، موقع پرواز، سوت بلندی میکشم. صدای من به چیزهایی که سر راهم هستند برخورد میکند. در حقیقت من میتوانم قبل از اینکه درخت یا حشرهای را ببینم، آن را با گوشم حس کنم. اگر حشره باشد، شکارش میکنم و اگر درخت باشد، راهم را عوض میکنم.»
شاکوتی گفت: «خوب، من هم همین کار را میکنم.»
او در سکوت و تاریکیِ شب پرواز کرد و منتظر بود تا صدایی بشنود؛ ولی اینطور نشد. در عوض، محکم به درختی خورد و روی زمین افتاد.
وقتی هوا روشن شد، شاکوتی خسته و گرسنه بهطرف لانه پرواز کرد.
شاکوتی سر راهش قورباغهای را دید که زیر خار و خاشاک، کنار جوی آب نشسته بود و تکان نمیخورد. مورچهای آهسته از نزدیکی او میگذشت. قورباغه زبان درازش را بیرون آورد و مورچه را خورد. بعد همانطور بیحرکت نشست. چیزی نگذشت که ملخی آمد. قورباغه او را هم مثل مورچه خورد و منتظر شکار بعدی شد.
شاکوتی با خودش گفت: «من هم همین کار را میکنم.»
در همین وقت، حلزونی را روی یک قارچ سمی دید. زبانش را بیرون آورد تا او را بگیرد؛ ولی نتوانست این کار را بهسرعت انجام بدهد. حلزون زود توی لانهاش پنهان شد. شاکوتی هر چه تلاش کرد، نتوانست او را بیرون بکشد.
شاکوتی از قورباغه پرسید: «تو چطور میتوانی اینقدر تندوتیز مورچهها و ملخها را شکار کنی؟»
قورباغه جواب داد: «چون زبان من و تو باهم فرق دارند. زبان من دراز و چسبناک است؛ برای همین، مورچهها و ملخها فوری به آن میچسبند و فرصت فرار کردن پیدا نمیکنند.»
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_پیامبران
🌸حضرت هود
#قسمت_اول
شهری که مردم عاد در آن زندگی میکردند خیلی سرسبز بود و باغهای زیادی داشت. مردم عاد خیلی پولدار بودند و برده داری میکردند و بت پرست بودند.
خدا به خاطر این که دیگر مردم عاد گناه نکنند حضرت هود را که مردی درست کار بود را به پیامبری انتخاب کرد تا آنها را راهنمایی کند. وقتی بت پرستها داشتند در عبادت گاه بتها را میپرستیدند.
حضرت هود آمد و گفت:
-ای مردم به من گوش کنین.
همه ساکت شدند و به حضرت هود نگاه کردند.
حضرت هود گفت:
- این مجسمههای سنگی هیچ فایده ای ندارن به جای این که سنگ بپرستین، خدای یگانه را بپرستین. مردم تعجب کردند. یکی از آنها گفت:
-خدای یگانه همان است که نوح، سالها قبل از آن حرف میزد.
حضرت هود گفت:
-خدای یگانه همان است که همه ی شما را آفرید.خدای یگانه همان خدایی است که نوح را برای پیامبری انتخاب کرد تا راهنمای پدرهای شما باشه و حالا من را به پیامبری انتخاب کرد. یکی از بت پرستها داد زد:
-هود، برو بیرون این جا نمون. حرفهات همه دروغن.تو پیامبر نیستی. تو هم مثل نوح دروغگو هستی. حضرت هود گفت:
-همه ی شما میدونین، که این بتها از سنگ هستن و هیچ کاری هم نمی تونن انجام بدن. یک نفر دیگر گفت:
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران 🌸حضرت هود #قسمت_اول شهری که مردم عاد در آن زندگی میکردند خیلی سرسبز بود و باغ
#داستان_پیامبران
🌸حضرت هود
#قسمت_دوم
-هود، مگه نگفت برو بیرون از این جا برو وگرنه کشته میشی. حضرت هود گفت:
-من از مردن نمی ترسم. چون خدا با من است. بت پرستها عصبانی شدند و به طرف حضرت هود دویدند و او را کتک زدند. حضرت هود هیچ وقت از اذیتها و کتکهای بت پرستها خسته نشد و همیشه برای مردم از خدای یگانه حرف میزد. یک روز وقتی حضرت هود داشت از کنار یک بت بزرگ رد میشد. یک برده را دید که داشت گریه میکرد و از بت میخواست تا آرزویش را بر آورده کند. او به بت بزرگ
میگفت:
-بت بزرگ، به من کمک کن. آنها منو میزنن و مجبورم میکنن تا کارهای خیلی سختی انجام بدم. دیگه خسته شدم. زندگی بدی دارم... حضرت هود ناراحت شد و کنار برده سیاه پوست ایستاد و گفت:
-ای مرد، به جای این که از این بتها کمک بخواهی، از خدای یگانه کمک بخواه. این بتها را پرستش نکن. خدای یگانه بسیار مهربان است و صدای تو را میشنود. این بتها سنگ هستن و به حال تو توجهی ندارن. مرد سیاه پوست به حضرت هود نگاه کرد و گفت:
-من سالهاست که دارم بت میپرستم و از آنها میخوام که به من کمک کنن اما آنها هیچ کاری نمی کنن. اصلا براشون مهم نیست که من زندگی خیلی بدی دارم. حضرت هود دستش را روی شانه ی مرد سیاه پوست گذاشت و گفت:
-خدای یگانه و مهربون به همه ی مومنها توجه میکنه و صدای همه رو میشنوه فقط باید ایمان بیاری و دعا کنی.
مرد سیاه پوست دست حضرت هود را گرفت و گفت:....
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران 🌸حضرت هود #قسمت_سوم - من به خدایی که میگی ایمان مییارم. حضرت هود خوشحال شد و
#داستان_پیامبران
🌸حضرت هود
#قسمت_چهارم
در همین لحظه بود که بت پرستها با شمشیر و چاقو به طرف خدا پرستها حمله کردند و مردم بی گناه را کشتند و در حالی که میخندیدند از آن جا رفتند. حضرت هود خیلی ناراحت شده بود و برای همه ی کسانی که کشته شده بودند گریه کرد و همان شب با خدای یگانه، درد و دل کرد و از خدا خواست تا بت پرستهای قاتل را عذاب کند.
حضرت هود ازکشته شدن آن مردم بی گناه خیلی ناراحت شده بود و تا
صبح گریه کرد و دعا خواند.
از فردای همان روز که تعداد زیادی انسان مظلوم و بی گناه کشته شدند دیگر باران نیامد و همه جا خشک شد و درختها دیگر میوه نداشتند.
مردم که از گرسنگی و تشنگی داشتند میمردند با عجله به سمت بتهایشان میرفتند و هر چه پول داشتند به پای آنها میریختند و با التماس و خواهش و گریه از بتها میخواستند باران بیاید وگرنه از خشک سالی میمردند.
حضرت هود که از کارهای آنها خیلی ناراحت بود آمد و گفت:
-ای مردم گناه کار، به جای این که از این سنگها بخواین تا کاری کنن تا بارون بیاد این بتها کاری نمی تونن انجام بدن، این بارون نیامدن نشانه ی عذاب است.
باز هم میگم خدای یگانه را بپرستین و هر چه میخواین از خدا بخواین تا به شما بده. یکی از آنها عصبانی شده بود و چوبی به سمت حضرت هود پرت کرد و گفت:
-برو، ما رو راحت بذار همه ی این بدبختیهایی که ما داریم به خاطر حرفهای مسخره ی تو است. از این جا برو...
حضرت هود ناراحت شد و از آن جا رفت.
حضرت هود دلش خیلی شکسته بود چون بت پرستها مردم مظلومی که خدای یگانه را میپرستیدند را کشته بودند.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌸پرستو و درختان همیشه سبز
#قسمت_اول
روزهای آخر پاییز بود و کم کم زمستان از راه می رسید. پرستوها خودشون رو آماده می کردند که به مناطق گرمسیر جنوبی کوچ کنند تا از سرمای زمستان در امان باشند. اما در این بین پرستوی کوچکی بود که یکی از بالهاش شکسته بود و نمی تونست به خوبی پرواز کنه.. پرستوها باید کوچ می کردند و نمی تونستند منتظر پرستوی کوچک بمونند.
یک روز صبح همه پرستوها آماده پرواز شدند و به پرستوی کوچک گفتند:” هوا داره کم کم سرد میشه و ما باید قبل از برف و باران به سمت جنوب پرواز کنیم.. تو نمی تونی با ما بیای؟” پرستو کوچک آهی کشید و گفت:” نه من با این بال شکسته نمی تونم پرواز کنم.. همین جا می مونم ..” پرستوها گفتند:” باشه پس دوباره در فصل بهار که برگشتیم همدیگه رو خواهیم دید..” و همگی به سمت جنوب پرواز کردند.
پرستو نگاهی به دور و برش انداخت و با خودش گفت:” من برای زمستان احتیاج به یک لانه گرم و نرم دارم، باید قبل از اینکه هوا خیلی سرد بشه زودتر یک لانه مناسب پیدا کنم” اون از دور یک سری درخت خیلی بلند رو دید و تصمیم گرفت خودش رو به اونها برسونه شاید بتونه جای خوبی برای موندن پیدا کنه ..
پرستو به سختی پرواز کرد و خودش رو به درختها رسوند و به اولین درخت گفت:” سلام .. بال من شکسته، می تونم اینجا پناه بگیرم ؟” درخت نگاهی به پرستو انداخت و گفت:” تا کی می خوای بمونی؟” پرستو گفت:” تا فصل بهار” درخت گفت:” اوووه خیلی طولانیه ، متاسفم نمیشه این همه وقت اینجا بمونی”
پرستو آهی کشید و تصمیم گرفت سراغ درخت های دیگه بره، دوباره به سختی پرواز کرد و خودش رو به درخت بلوط رسوند و گفت:” سلام درخت بلوط بزرگ.. من بالم شکسته ، آیا می تونم روی شاخه های تو پناه بگیرم تا دوستانم برگردند؟” بلوط کمی فکر کرد و گفت:” اما آخه تو خیلی شلوغ و پر جنب و جوش هستی.. تمام زمستان به اطراف حر کت می کنی و مزاحم من میشی ! بهتره که اینجا نمونی ..”
پرستو با ناامیدی گفت :” باشه .. به سراغ درخت بید میرم شاید اون با من مهربان باشه و بهم پناه بده ..” پرستو دوباره پرواز کرد و به سختی خودش رو به درخت بید رسوند و با لحنی مودبانه گفت:”
#این_داستان_ادامه_دارد
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🌲 درخت سخن گو
#قسمت_اول
در روزگاران قدیم دو بازرگان با هم دوست بودند و تصمیم گرفتند که بایکدیگر به سفر بروند یکی از آنها خیلی خوش قلب و مهربان بود دیگری خیلی بد دل و بد جنس.
در راه سفر به طور تصادفی کیسه طلایی پیدا کردند، به همین خاطر از ادامه سفر منصرف شدند و به طرف شهر به راه افتادند در نزدیکی های شهر مرد بدجنس گفت:
ای دوست عزیز بیا اینجا سکه ها را تقسیم کنیم دوست او قبول کرد، بعد از تقسیم مرد بدجنس گفت: بردن این همه سکه طلا به خانه خطر ناک است بهتر است مقداری از آن را برداشته بقیه را همین جا زیردرختی پنهان کنیم تا هروقت نیاز داشتیم بیاییم و مقداری از آن را برداریم.
مرد خوش قلب و ساده قبول کرد و همین کاررا کردندو به خانه برگشتند در خانه مرد بدجنس موضوع را به همسرش گفت، بعد از چند روز به همسرش گفت بیا برویم و بقیه سکه هارا بیاوریم.
همسر او هم که مثل خودش زن بد جنس و مال دوستی بود قبول کرد و باهم رفتند و تمام سکه هارا آوردند.
بعد از چند ماه بازرگان ساده که دیگر پولش تمام شده بود نزد دوستش رفت و به او گفت پول نیاز دارد و ازاو خواست تا بایکدیگر برای آوردن سکه ها به کناردرخت بروند فردای آن روز همراه یکدیگر به کنار درخت رفتند و هرچه گشتند اثری از سکه ها پیدا نکردند. مرد بدجنس پیش دستی کرد و گفت:سکه ها چه شده است؟ حتما تو آمده ای و همه ی آنهار ا با خود برده ای من میدانم و شروع به داد و فریا دکرد و گفت: باید پیش قاضی برویم تامن حقم را از تو بگیرم، هردو به راه افتادندو نزد قاضی شهر رفتند و کل ماجرا را برای قاضی تعریف کردند و قاضی روبه مرد بدجنس کرد و گفت:...
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🦅 شاهین و جغد 🦉
#قسمت_اول
داستانسرا گفت:
شنیدم روزی شاهینی گرسنه از آشیانه خود به پرواز درآمد تا صیدی به چنگ آورد. هرچه گردش کرد و به اطراف نظر انداخت چیزی ندید ناگاه متوجه شد که جغدی بردیوار خرابه ای نشسته است با تندی و تیزی کامل فرود آمد جغد را شکار کرد و در پنجه قوی و توانای خود گرفت خواست با منقار نیرومندش سینه جغد را بشکافد و با خوردن او رفع گرسنگی نماید.
جغد گفت: «ای امیر بزرگوار گرچه در این وقت که در چنگال شما اسیر هستم جای سخن گفتن نیست ولی بزرگان گفته اند: اگر نیازمندی سر و کارش با جوانمردی بخشنده افتاد بهتر است نیاز خود را بیان کند بدون شک مورد قبول واقع میشود با این امید مطلبی دارم که میخواهم به عرض برسانم. اگر آن امیر اجازه می فرمایند بگویم؟ شاهین گفت: بگو بدانم چه مطلبی داری؟
جغد گفت: ای ،شهریار، سعادت و خوشبختی نصیب کسی است که دارای رحم و همت بلند باشد چون در مقابل هر گذشت و مخالفت با نفس، برکات آسمانی همراه است ،کسی که برای رضای
خدا از آرزویی کوچک صرفنظر کند در عوض به مقصودی عالیتر
خواهد رسید.
ای شهریار بزرگوار منظورم از این سخنان این است که چند روز قبل در حال فقر و گرسنگی گنجشکی را شکار کردم خواستم او را بخورم که با التماس و ناراحتی گفت: «مرا مکش و از سر خون من درگذر که زندگی و حیات چند بچه کوچک به وجود من بستگی دارد . چنانچه من نباشم آنها نابود می شوند. ممکن است اگر به آنها ترحم کنی خداوند از نعمتهای غیبی به تو بهره ای برساند.» من دست از او برداشتم برای رضای خدا آزادش کردم و گرسنگی را تحمل نمودم.
در
همان شب پرنده ای به شکل سیمرغ بر بالای خرابه ای که مسکن داشتم ظاهر شد از هوا به زیر آمد و دو قطعه کبک پیش من گذاشت و گفت: «ای جغد، من یکی از پرندگان شاخسار رحمت هستم هرگاه بنده ای به سبب نیکوکاری مستحق دریافت پاداش باشد؛ مرا مأمور رساندن آن رحمت میفرمایند اکنون این کبکها را به جای آن گنجشک که در حال گرسنگی آزاد کردی برایت آورده ام چون کارت پسندیده بود قرار شد هر شب دو قطعه کبک از بهشت آورده و به تو
تسلیم نمایم.
ای امیر اگر خون مرا بریزی از جسم لاغر و ضعیف من گوشت
قابل توجهى حاصل نمیشود تا گرسنگی شما را برطرف سازد.
علاوه بر آن بعد از من این هدیه ها که از بهشت می آورند نصیب دیگران خواهد شد درصورتیکه از ریختن خون من صرفنظر کنی هر
روز یکی از آن کبکها را به تو میدهم.
باز گفت: ای جغد عجب حیله ای به کار می بری میخواهی به این وسیله از چنگم فرار کنی؟ قول بزرگان را نشنیده ای؟ که گفته اند: به دشمن اعتماد مکن که در موقع گرفتاری برای خلاصی خود به انواع حیله و نیرنگها دست میزنند! مطلبی که میگویی مورد قبول عقل نیست و من نمیتوانم باور کنم!
جغد گفت: «استغفر الله من غلط میکنم که بخواهم در خدمت شهریار نیرنگی به کار ببرم و بجز راستی و درستی راه دیگری
بپیمایم!
شاهین فریب خورد و به طمع کبک بهشت از روی سینه جغد
برخاست او را رها کرد تا به درون سوراخ رود و خود به امید وعده کبک به در لانه اش نشست.
جغد پس از لحظه ای به حال آمد شکر خدا را بجای آورد که زندگی دوباره ای یافته است چون به در سوراخ نگاه کرد شاهین را منتظر دید.
صدا زد و گفت: ای امیر آنچه قول دادم امروز عملی نمیگردد برای اینکه وقتی به همۀ فامیل و آشنایانم خبر رسیده که زندگی من مورد غضب خداوند قرار گرفته است همه به اینجا آمده اند تا برایم عزاداری کنند، حالا که مرا به سلامت دیده اند از شادی کبکی را که قرار بود برای شما بیاورم خورده اند. اگر بی قضای
حق فردا تشریف بیاورید تقدیم خواهد شد.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
.#قصه_کودکانه
🦅 شاهین و جغد 🦉
#قسمت_دوم
باز پرسید: «فامیل تو از کدام در خارج میشوند؟» جغد جواب داد: ای بزرگوار بیهوده منتظر نباشید. زیرا اتفاقی
که برای من افتاده موجب شده که آنها بیشتر احتیاط کنند. باز چون از گرسنگی بیتاب شده بود و موضوع کبک هم به آینده موکول گردید ناچار به دنبال یافتن صید و شکاری دیگر حرکت کرد، ولی چون نزدیک غروب بود شکاری به چنگش نیامد. از این جهت با شکمی گرسنه به مکان خود بازگشت و آن شب را با گرسنگی گذراند. صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب به در آشیانه جغد شتافت. جغد وقتی به در سوراخ آمد و بیرون را نگاه کرد: دشمن را دید که شکم را لیف و صابون زده و منتظر نشسته است صدا زد و گفت ای امیر والا مقام خوش آمدی قدم روی دیده ام گذاشتی.
باز گفت: ای جغد به عهد خود وفا کن که به نیت خوردن
کبک آمده ام ، زود باش طعمه را بیاور که دیر شده من امروز کارهای
زیادی دارم.
جغد گفت: سرور من کمی صبر و حوصله داشته باشید.
باز گفت : ای جغد چرا بیرون نمی آیی تا رو در رو با هم صحبت کنیم؟ که از همدمی و هم صحبتی تو تجربه های زیادی
می شود آموخت حیف است که فرصت را از دست بدهیم!
جغد گفت: ای شهریار من از پدرم چند نصیحت شنیده ام که
هر وقت از دایره آنها قدم بیرون گذاشته و برخلاف آنها رفتار کرده ام زیانهای زیادی به من رسیده ، یکی از آنها این است که چون به پادشاهان نزدیک شدی خاطر جمع و ایمن مباش ،که با کوچکترین بی احتیاطی جانت تلف خواهد شد.دیگر اینکه هر کس یک بار به حادثه ای گرفتار شد و نجات یافت دیگر پیرامون آن نگردد .سوم آنکه به قول و عمل دشمن اعتماد مکن و در حفظ جان خود بکوش تا آسیبی نبینی. با این وجود اگر از خدمت صاحبان قدرت و شوکت دورتر باشم بهتر است.
باز گفت: ای جغد با این حرفها از آمدن و هم صحبتی عذر
می خواهی؟ بسیار خوب حالا بگو بدانم از طعمه چه خبر؟ جغدگفت: ای امیر تیز پرواز میدانی که هنگام رسیدن آن هدیه ها شب است، که شما در آن موقع تشریف ندارید و در اینجا توقف نمیکنید، من بینوا چند بچه کوچک دارم، همینکه آن نعمت را میبینند از راه جهالت و نادانی چنگ و منقار خود را به آن میزنند و دست خورده اش میکنند از این جهت نیم خورده آنان را لایق حضور شهریار نمی دانم با کمال شرمندگی تقاضا میکنم امیر شب تشریف بیاورند. احتمال دارد در آن زمان انجام کار ممکن باشد وگرنه ماندن آن بزرگوار در اینجا موجب سرافکندگی و خجالت من خواهد شد.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4