eitaa logo
قصه های کودکانه
36.5هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
933 ویدیو
363 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
بهترین آرزو قاصدک آرام از ساقه‌اش جدا شد. سوار نسیم توی آسمان پرواز کرد. از آن بالا به دشت زیبا و سرسبز نگاه کرد. گلسرخ را دید. جلو رفت و آرام کنارش نشست. لبخند زد و گفت:«سلام دوست من چرا غمگینی!» گلسرخ سرش را بلند کرد. قاصدک را که دید جواب داد:«سلام خیلی تشنه‌ام چند روزه آب نخوردم» آهی کشید و سرش را پایین انداخت. یک دفعه چیزی یادش آمد به قاصدک نگاه کرد و گفت:«آرزو می‌کنم بارون بباره» و آرام قاصدک را فوت کرد. قاصدک سوار نسیم شد و توی آسمان پرواز کرد. به آن سوی دشت رسید. گل‌های زرد آفتابگردان دشت را زیباتر کرده بودند. جلو رفت. کنار آفتابگردان نشست. آرام گفت:«سلام دوست من، چرا غمگینی؟» آفتابگردان آرام سرش را بلند کرد و جواب داد:«سلام، هوا چند روزه ابریه، دلم برای خورشید تنگ شده» آهی کشید و سرش را پایین انداخت. یک دفعه چیزی یادش آمد. به قاصدک نگاه کرد و گفت:«آرزو می‌کنم هرچه زودتر ابرها برن و خورشید پیدا شه» و قاصدک را فوت کرد. قاصدک سوار نسیم از آفتابگردان دور شد. پشت دشت روی تخته سنگی نشست. لب‌هایش می‌لرزید و چشمانش خیس شده بود. یکدفعه انگار چیزی یادش آمد. به آسمان نگاه کرد و گفت:«آرزو می‌کنم آرزوی دوستانم برآورده بشه» از لابه لای درختان و گل‌ها صدایی شنید:«ها هو، هاها هوهو، هاهاها هوهوهو» نسیم گوش‌هایش را تیز کرد و گفت:«صدای باده من دیگه باید برم» هنوز خیلی دور نشده بود که آقای باد قاصدک را از روی تخته سنگ بلند کرد. قاصدک لب‌هایش را جمع کرد و گفت:«لطفا من رو بگذار پایین، اصلا حوصله ندارم» آقای باد هوهو کنان پرسید:«هوهو چرا، هاها چی شده؟» قاصدک سعی کرد روی تخته سنگ بنشیند گفت:«افتابگردون آرزو کرده ابرا برن و خورشید بیاد! گلسرخ آرزو کرده بارون بیاد اما من نمیتونم آرزوشون رو برآورده کنم» آقای باد دور قاصدک چرخید و گفت:«این که غصه نداره با من بیا تا آرزوی دوستانت رو برآورده کنیم» قاصدک سبک شد و سوار باد راه افتاد. آقای باد آن بالا، درست بالای آفتابگردان ایستاد و محکم فوت کرد. ابرها از جایشان تکان خوردند و با سرعت به آن سوی دشت راه افتادند. خورشید از پشت ابرها بیرون آمد. آفتابگردان سرش را بالا گرفت. خورشید را دید. گلبرگ‌هایش طلایی شدند. به قاصدک نگاه کرد که سوار باد پشت ابرها از آن‌جا دور می‌شد. برای قاصدک برگ تکان داد. باد ابرها را فوت می‌کرد تا به گلسرخ رسیدند. ابرها درست بالای گلسرخ ایستادند. صدای رعد و برق این سوی دشت پیچید. گلسرخ سرش را بالا گرفت. گلبرگ‌هایش سرخ‌تر شدند. قاصدک را دید که سوار باد به او نگاه می‌کرد. برای قاصدک برگ تکان داد. لب‌های قاصدک می‌لرزید و چشمانش از خوشحالی خیس شده بود. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سیب قرمز بهاره روی مبل نشست تلویزیون را روشن کرد ابروهایش را در هم کرد گفت:«اه باز هم که این برنامه را نشان می دهد» بلند شد دفتر نقاشی اش را آورد و مشغول کشیدن نقاشی شد. نیما کنار بهاره نشست و گفت:«درخت قشنگی کشیدی می خواهی کمکت کنم چندتا سیب هم بکشی؟» بهاره ابروهایش را توی هم کرد و گفت:«خودم بلدم» نیما سرش را پایین انداخت، به اتاقش رفت، با دفتر نقاشی و مدادرنگی هایش برگشت، نقاشی اش که تمام شد دفتر را به مادر داد و گفت:« نقاشی ام چطور است؟» مادر دستی سر نیما کشید گفت:«خیلی عالی شده چه سیب های قرمز و قشنگی آفرین پسرم» بهاره هنوز داشت با ابروهای درهم نقاشی می کشید، یک دفعه دفتر را کنار گذاشت زانوهایش را بغل کرد و گفت:«اه باز هم نشد» مادر نگاهی به بهاره کرد و گفت:«چی نشد؟» بهاره سرش را بلند کرد و گفت:«سیبم، هرکاری می کنم گرد نمی شود» مادر نگاهی به نیما کرد و گفت:«نیما جان به خواهرت کمک میکنی چندتا سیب بکشد؟» نیما سرش را پایین انداخت گفت:«خواستم کمک کنم خودش نخواست گفت بلد است» و مشغول تماشای تلویزیون شد. بهاره هنوز اخم هایش توی هم بود به نیما نگاه کرد و گفت:«ببخشید داداشی می شود کمک کنی سیب بکشم؟» نیما لبش را جمع کرد و گفت:«نه من برای خواهر اخمو هیچ کاری نمی کنم» کنار بهاره نشست و با لبخند ادامه داد:«اخم هایت را باز کن تا کشیدن سیب را به تو یاد بدهم» بهاره اخم هایش را باز کرد و خندید، لپهایش مثل سیب های نقاشی قرمز شد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: سیاهِ مهربون هوا داشت تاریک میشد که مامان ملنگو با یک عالمه غذای خوشمزه از راه رسید، مینگو و مانگو حسابی گرسنه بودند . جوجه ها شروع کردند به جیک‌جیک کردن، مامان ملنگو غذا توی دهان جوجه ها می گذاشت و آنها با اشتها می خوردند . وقتی حسابی سیر شدند ، تازه متوجه شدند مامان ملنگو تنها نیامده یک جوجه سیاه و عجیب هم با خودش آورده است . آنها تا جوجه سیاه را دیدند گفتند :«وای این دیگه کیه ؟مامانی برای چی اومده اینجا؟ چرا این شکلیه؟» مامان ملنگو اخمی کرد و گفت:« هیس میشنوه ! این جوجه کلاغ برای مدتی مهمون کوچولوی ماست. مامانش رفته مسافرت ،باید باهاش دوست باشید و ناراحتش نکنید . » مینگو چپ چپ نگاهی به جوجه کلاغ انداخت ولی اصلاً دوست نداشت با او حرف بزند. چون او سیاه بود، ولی مینگو سبز و زیبا بود . مانگو نگاهی به جوجه کلاغ انداخت و با تمسخر گفت :«جوجه سیاه اسمت چیه ؟» جوجه کلاغ که تا این لحظه ساکت بود قارقاری کرد و گفت:« اسمم قار قاریه » مانگو خندید و گفت :«وای چه اسمی !» مینگو هم خندید و گفت:« وای چه صدای بلندی !» قارقاری ناراحت شد اما چون مهمان بود چیزی نگفت . مامان ملنگو گفت :«بچه ها دیگه وقت خوابه باید زود بخوابیم فردا کلی کار داریم » صبح بعد از خوردن صبحانه مامان ملنگو گفت :« امروز وقت اینه که شما از لونه بیرون بیاید و پرواز کردن رو یاد بگیرید روزی که خیلی منتظرش بودید رسیده!» جوجه ها خیلی خوشحال شدند و شروع کردند به جیک جیک کردن و هورا کشیدن ،قارقاری که پرواز کردن راتازه یاد گرفته بود گفت :« چه خوب اون وقت سه تایی پرواز می کنیم و به گردش می ریم» مانگو و مینگو چپ چپ نگاهی به قارقاری کردند و گفتند:«ایش ! سه تایی! » قارقاری باز هم چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. مامان ملنگو به جوجه ها پریدن و پرواز کردن را یاد داده بود و حالا وقت این بود که بپرند و پرواز کنند. جوجه ها تا عصر حسابی تمرین کردند. مامان ملنگو گفت :« خب دیگه برای امروز کافیه به لونه برگردید و همون جا بمونید تا من برم و کمی غذا بیارم » و بعد هم پرواز کرد و رفت. وقتی مامان ملنگو از لانه دور شد مانگو و مینگو گفتند:« حالا تا غروب خیلی مونده هنوز وقت برای بازی و پرواز داریم » اما قارقاری به جوجه ها گفت:« بیاید بریم تو لونه خطرناکه این دور و بر روباه هست ممکنه بیاد و ما رو بخوره» مانگو گفت:« تو هم سیاه و زشتی هم بد صدا هم ترسو» مینگو هم حرف او را تایید کرد و گفت:« تو اگر میترسی برو تو لونه» قارقاری دلش شکست پرهای سیاهش سیاه تر شد ،تنها به لونه برگشت و گوشه ای نشست» مانگو و مینگو همچنان مشغول بازی بودند که قارقاری صدایی شنید ، صدا از توی علف ها می آمد . انگار کسی بین علف ها کمین کرده بود خوب دقت کرد روباه را دید که منتظر فرصتی برای حمله نشسته و به مینگو ومانگو نگاه میکند . قارقاری شروع کرد به قارقار کردن بلند بلند قارقار میکرد اما مینگو و مانگو به صدای او اهمیتی نمی دادند و همچنان مشغول بازی بودند . قارقاری گفت:« مواظب باشید روباه روباه بیاید بالا توی لونه زودباشید» اما مینگو و مانگو بازهم توجه نکردند و گفتند:« تو به ما حسودی میکنی نمیخوای ما بازی کنیم» ولی قارقاری ساکت نمیشد و بلند بلند قارقار می کرد صدای قارقارش تا آن طرف جنگل هم شنیده میشد مامان ملنگو که صدای قارقاری را شنید باخودش گفت :« نکنداتفاقی برای جوجه ها افتاده »سریع پرواز کرد و خودش را به لانه رساند جوجه ها را پایین درخت دید و روباه را در کمین پشت بوته ها! سریع خودش را پایین درخت رساند، مینگو را با پنجه هایش گرفت و به لانه رساند تا او سراغ مانگو برود روباه جستی زد و به مانگو حمله کرد اما قارقاری مانگو را با پنجه هایش گرفت و پرواز کرد. حالا مانگو و مینگو توی لانه می لرزیدند و ارام جیک جیک می کردند . قارقاری با مهربانی به آن ها نگاه کرد و گفت:« دیگه نترسید روباه بدجنس نمیتونه بیاد این بالا» از آن روز به بعد مانگو و مینگو و قارقاری دوستان خوبی برای هم بودند. 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لانه ات را بساز✌️ صدای گلوله همه جا را پر کرده بود. سنگ، آرام گوشه ی خرابه افتاده بود و پرواز کبوتر را نگاه می کرد. کبوتر که دور شد سنگ رویش را به سمت ساختمان چرخاند. صدایی شنید:«حیف شد ساختمان زیبایی بود» به طرف صدا برگشت. کبوتر را دید که کنارش نشسته. سنگ آرام تکانی خورد، آهی کشید گفت:«بله خیلی زیبا بود قبلا خانه ی من بود. وقتی خرابش کردند افتادم اینجا» کبوتر بالش را باز و بسته کرد:«من هم روی بامش لانه داشتم، جوجه داشتم زندگی داشتم» سنگ لب های سنگی اش را جمع کرد و پرسید:«لانه و جوجه هایت الان کجا هستند؟» کبوتر سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. چشمان پر اشکش را به زمین دوخت. سنگ سرش را بالا گرفت و گفت:«دوباره بساز! یک لانه ی خوب و راحت و زیبا بساز» کبوتر با چشمان گرد به سنگ نگاه کرد و گفت:«کجا؟ می بینی که همه جا خراب شده، کجا لانه بسازم؟ اصلا اگر بسازم دوباره خرابش میکنند» سنگ چشمانش را بست و گفت:«من و دوستانم هر روز همراه بچه های شهر به جنگ با دشمن می رویم مطمئن باش ما پیروز می شویم و دشمن را از این شهر دور می کنیم» سنگ تکان محکمی خورد سریع چشمانش را باز کرد. خودش را توی دستان پسرکی دید کبوتر توی آسمان پرواز می کرد. سنگ بلند گفت:«لانه ات را بساز ما پیروزیم» 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: آرزو🐜🐜🐜🐞 سه مورچه که باهم دوست بودند ؛ درحال بردن دانه به لانه به یک سه راهی رسیدند. مورچینه راه اول را نشان داد و گفت:« بهتره از این راه بریم چون این راه میانبره و زودتر به لونه می رسیم.» مورانه گفت:«نه اتفاقا أین راه دورتره بایداز راه وسط بریم » موراچه شاخک هایش را تکان داد وگفت:« اصلا بیایید مسابقه بدیم هر کسی از راهی که فکر می کنه نزدیکتره حرکت کنه هر کس زودتر رسید برنده ست» مورانه و مورچینه هم قبول کردند . موراچه تا سه شمرد و هر سه به راه افتادند . موراچه همین طور با سرعت قدم بر می داشت . صدایی شنید. انگار کسی از بین بوته ها کمک می خواست. جلوتر رفت کفشدوزک غریبه ای را دید ؛ کفشدوزک به پشت افتاده و دست و پا می زد. اونمی توانست برگردد. موراچه خیلی ناراحت شد . می خواست به کمک کفشدوزک برود، یادش افتاد اگر به او کمک کند حتما دیر میشود و مسابقه را می بازد. شاخک هایش را به هم زد . کمی فکر کرد. با خودش گفت:« اگر من کمکش نکنم ممکنه ساعت ها همین طور بمونه اون اینجا غریبِ نباید تنهاش بذارم ، برای مسابقه هم فکری می کنم» بعد هم جلوتر رفت دانه اش را بر زمین گذاشت و گفت:« سلام کفشدوزک الان کمکت می کنم » کفشدوزک که از دیدن موراچه خیلی خوشحال شده بود آهی کشید و گفت:« سلام خداروشکر شما اینجایید ، من تازه به این دشت اومدم ، داشتم پرواز می کردم که به این بوته ها خوردم و افتادم .» موراچه با کمک یک تکه چوب به کفشدوزک کمک کرد و او را برگرداند. کفشدوزک از موراچه تشکر کردو گفت:« دوست خوبِ من هر زمان کاری داشتی روکمک من حساب کن خونه ی جدیدِ من درست کنار رودخونه زیر بوته تمشکه » موراچه دانه اش را برداشت و گفت:« ممنون حتما به دیدنت میام الان باید برم تا دیر نشده ،وگرنه مسابقه رو می بازم .» کفشدوزک بالهایش را باز و بسته کرد و گفت:« مسابقه؟!» موراچه ماجرای مسابقه را برای کفشدوزک تعریف کرد. کفشدوزک دستش را روی چانه گذاشت ؛ کمی فکر کرد بعد از جا پرید و گفت:« فهمیدم پاهای منو بگیر من پرواز میکنم و تو رو به لونه می رسونم و برای دوستانت می گم که بهم کمک کردی و برای همین دیر رسیدی» موراچه با خوشحالی پاهای کفشدوزک را گرفت . آن ها با هم به آسمان پرواز کردند. موراچه از ان بالا همه دشت را می دید . خندید و گفت:«همیشه دوست داشتم یه روزی پرواز کنم تو منو به ارزوم رسوندی» 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼مثل باباجون سعید خورشید طلایی روی سر ریحانه می‌تابید. ریحانه همراه مامان توی صف بنزین بودند. ریحانه ساکت بود و چیزی نمی‌گفت. داشت سعی می‌کرد جمله روی دیوار را بخواند. مامان به او نگاه کرد و گفت: «چی شده دخترم؟ چرا ساکتی؟» ریحانه، لب‌هایش را جمع کرد و گفت: «دلم برای باباجون سعید خیلی تنگ شده! جنگ کی تموم میشه؟ مگه قرار نبود امتحانات تموم شد بریم مسافرت؟» مامان به صف طولانی بنزین نگاه کرد. جواب داد: «باباجون یه قهرمانه دخترم! آتش‌نشان‌ها همیشه قهرمانن! اونا با شجاعت دارن به مردم کمک می‌کنن و نجاتشون میدن. ما نباید ناراحت باشیم، باید دعا کنیم که زودتر از ماموریت برگرده.» ریحانه آه کشید. به سرمشق خانم مربی نگاه کرد. باید یک گل قرمز می‌کشید. دفتر را بست و تکان داد تا کمی خنک شود. پوف محکمی کرد و گفت: «من جنگ رو دوست ندارم.» سرش را بالا گرفت و ادامه داد: «منم دوست دارم مثل بابا یه قهرمان باشم و به مردم کمک کنم!» مامان دست ریحانه را گرفت و گفت: «آفرین دختر قشنگم! همه ما می‌تونیم توی این شرایط به هم کمک کنیم، حتی تو هم می‌تونی یه قهرمان باشی.» ریحانه کمی فکر کرد و با نگاه جدی پرسید: «باباجون آتیش رو خاموش می‌کنه و مردم رو نجات میده، من چیکار کنم؟» مامان هنوز داشت فکر می‌کرد که ریحانه گفت: «خیلی گرمه مامان! تشنمه!» مامان به مغازه‌ای که همان نزدیکی بود اشاره کرد و گفت: «بنزین که زدیم برات از اون مغازه آب میخرم.» بعد از بنزین زدن مامان ماشین را کناری پارک کرد. ریحانه همراه مامان از ماشین پیاده شد. ریحانه به ماشین‌های منتظر توی صف نگاه کرد. دختری هم‌سن خودش، داخل یک ماشین برایش دست تکان داد و لبخند زد! ریحانه هم لبخند زد. توی یک ماشین‌ دیگر یک پسر کوچولو داشت گریه می‌کرد. ریحانه کمی ایستاد یک دفعه فکری به ذهنش رسید. رو به مامان کرد و با صدای مهربان گفت: «مامان! میشه یه بطری بزرگتر بگیریم و به اون بچه‌ها هم آب بدیم؟» مامان لبخند زد و گفت: «چه فکر قشنگی! چند تا هم لیوان می‌گیریم. راستی دیدی تو هم می‌تونی یه قهرمان باشی؟» ریحانه از خوشحالی بالا و پایین پرید و دست مادر را گرفت. با هم به طرف مغازه رفتند. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼هیئت کوچک محله دهه اول محرم بود و کوچهٔ خاکی محله ما پر از حال و هوای عاشورا شده بود. امیرحسین، علی و محمدجواد، روی سکو نشسته بودند و به دیوارهای پر از پرچم سیاه و سبز نگاه می‌کردند. دلشان می‌خواست کاری کنند برای امام حسین (ع)، اما نمی‌دانستند چه کار بزرگی از دستشان برمی‌آید. امیرحسین ناگهان به بطری آب پلاستیکی توی دستش اشاره کرد و گفت: «بچه‌ها، چرا یه ایستگاه صلوات راه نمی‌ندازیم؟ هرکی رد شد، یه لیوان آب می‌خوره و یه صلوات برای شهدای کربلا می‌فرسته!» علی و محمدجواد با ذوق قبول کردند. کلمن کوچکی را پر از آب خنک کردند و چند لیوان یکبارمصرف روی میز کوچکی چیدند. تکه مقوایی نوشتند: «ایستگاه صلواتی، ایران حسین(علیه السلام) تا ابد پیروز است.) و آن را سر کوچه گذاشتند. اولین کسی که ایستاد، پیرمردی بود که با دیدن آب، لبخند زد و گفت: «خداخیرتون بده بچه‌ها! امروز کلی راه رفتم و تشنه بودم.» بعد با صدای لرزان صلوات فرستاد و رفت. کم‌کم مردم بیشتری ایستادند، آب خوردند و برای امام حسین (علیه السلام) صلوات فرستادند. خانم رضایی، مادر محمدجواد با دیدن ایستگاه صلواتی، یک سینی پر از خرما آورد و گفت: «این رو هم بین عزادارها پخش کنید!» بعد از آن، یکی نان و پنیر آورد، دیگری شربت آلبالو گذاشت. میز کوچکشان کم‌کم شبیه یک سفرهٔ حسینی شده بود. تا اینکه عصر سوم محرم، حاج آقا کریمی، یکی از همسایه‌ها که صدای گرمی هم داشت، کنار ایستگاه ایستاد و گفت: «بچه‌ها، چرا هیئت کوچکی اینجا راه نمی‌ندازیم؟ من می‌تونم چند مداحی ساده بخونم.» بچه‌ها با خوشحالی موافقت کردند. چند صندلی از خانه‌ها آوردند، یک بلندگوی کوچک هم یکی از همسایه‌ها قرض داد. همان شب، حاج آقا کریمی شروع به خواندن کرد و مردم کوچه، یکی‌یکی جمع شدند. صدای «یا حسین، یا حسین» در کوچه پیچید. کم‌کم ایستگاه صلواتی تبدیل به هیئت کوچکی شد. هر شب، مردم برای مداحی و عزاداری دور هم جمع می‌شدند. حتی بچه‌های کوچک هم شمع دست می‌گرفتند و سینه‌زنی یاد می‌گرفتند. امیرحسین، علی و محمدجواد، هر شب با دلی پر از غرور به هم نگاه می‌کردند. آن‌ها فقط با یک کلمن آب شروع کرده بودند، اما حالا دل‌های محله را به هم پیوند زده بودند. هیئت کوچکشان، یادگاری شد از مهربانی‌های کوچک که با عشق به امام حسین (ع)، بزرگ می‌شوند. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸 قاصدک مهربان 🌸نویسنده:مهدیه حاجی زاده () 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼غولِ زشت پشت کوه در دلِ کوه‌های سرسبز ایران، روستای قشنگ شادی‌آباد قرار داشت، جایی که بچه‌ها هر روز کنار رودخانه‌ی پرآب بازی می‌کردند و از صدای خنده‌هاشان، پرنده‌ها هم خوشحال می‌شدند. اما پشت کوه سیاه، غول بدجنسی به نام ترامپ زندگی می‌کرد که از دیدن شادی مردم عصبانی می‌شد! ترامپ خیلی بداخلاق بود! او همیشه غرغر می‌کرد و می‌گفت: «من باید بهترین چیزها رو داشته باشم، حتی اگه مردم گرسنه بمونن!» یک روز، وقتی بچه‌ها مشغول خوردن انارهای شیرین بودند، ناگهان... بوم! بوم! بوم! زمین لرزید! ترامپ زشت با چکمه‌های بزرگش به روستا نزدیک شد. چشمانش از حرص برق می‌زد و فریاد کشید: — هاهاها! همه‌ی انارها و آب رودخونه مال منه! اگر ندید، خونه‌هاتون رو خراب می‌کنم! بچه‌ها ترسیدند، اما امیر، پسر شجاع روستا، جلو پرید و گفت: — نترسید! این غول فقط بلده دزدی کنه، اما ما از اون قوی‌تریم! آن شب، زیر نور ماه، بچه‌ها نقشه کشیدند. سارینا گفت: — بیاید تله بسازیم! رضا فریاد زد: — با طناب‌های محکم، راهش رو سد می‌کنیم! فاطمه هم پیشنهاد داد: — و با فانوس‌های رنگی، اون رو می‌ترسونیم! یک شب، ترامپ حریص دوباره آمد، اما همین که پایش را گذاشت روی زمین روستا... بوم! بوم! بوم! پایش در تله‌ی طناب‌ها گیر کرد و زمین خورد! — وای نه! کمک! ناگهان، جغد خائن به نام نتانیاهو از آسمان پایین آمد و گفت: — نگران نباش ترامپ! من با نوک تیزم تو رو آزاد می‌کنم! اما بچه‌ها دست‌های هم را گرفتند و با صدایی بلند فریاد زدند: — مرگ بر ترامپ! مرگ بر ترامپ! صدایشان آنقدر قوی بود که نتانیاهو ترسید و پرید بالا! ترامپ هم که دید کمکی ندارد، با ترس شروع به گریه کرد: — وای! من می‌رم! فقط من رو ببخشید! او با عجله فرار کرد و دیگر هیچ وقت به روستا نزدیک نشد. مردم شادی‌آباد جشن گرفتند و امیر گفت: — تا وقتی با هم باشیم، هیچ غولی نمی‌تونه به ما زور بگه! و از آن روز به بعد، هر وقت نام ترامپ زشت را می‌شنیدند، با افتخار فریاد می‌زدند: — ما قوی هستیم! مرگ بر دشمنان ما! پایان ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دیلینگ دیلینگ پرپری بالش را آرام تکان داد. بلند گفت:«آخ، آی، وای، بالم، مُردم، این دیگه از کجا پیداش شد؟»‌ کاکلی جلو رفت. بالش را روی بال پرپری کشید و گفت:«باید یه فکری کنیم، این چند روز که این پیشی اومده نتونستیم یکم غذا بخوریم» به جوجه‌هایش نگاه کرد. جوجه‌ها آرام توی لانه نشسته بودند. پرپری آهی کشید. به لانه‌ی تنگ و کوچکشان نگاه کرد. کاکلی کاکلش را تکان داد و گفت:«سوراخ توی دیوار کوچیکه اما به زودی لونه‌ی خوبی براتون می‌سازم» درخت سرسبز سیب را نشان داد و گفت:«اصلا می‌ریم روی اون درخت زندگی می‌کنیم فقط صبرکنید تا پیشی رو از مزرعه دور کنیم» پرپری بالش را مالید و گفت:«اخه چه کاری از دست ما برمیاد؟» کاکلی بالش را زیر نوکش گذاشت و فکر کرد. جوجه کوچیکه جیک جیک کرد و گفت:«جیک من گرسنه‌مه، جیک من آب می‌خوام، جیک حوصله‌م سر رفته» کاکلی بال جوجه را گرفت و گفت:«هیس، ساکت باش وگرنه پیشی مخفی‌گاهمون رو یاد می‌گیره!» پرپری جیغ آرامی کشید و گفت:«وای نه نباید بفهمه ما اینجا هستیم» کاکلی به پرهای رنگ پریده‌ی پرپری نگاه کرد و گفت:«نترس جانم اینجا توی این سوراخ جامون امنه» پرپری سرش را پایین انداخت. جوجه کوچیکه کنار بقیه‌ی جوجه‌ها نشست. کاکلی از سوراخ لانه به بیرون نگاه کرد. گاوخال خالی داشت علف می‌خورد. بعبعی و بره‌اش زیر سایه‌ی درخت خوابیده بودند. خروس پرطلایی روی پرچین نشسته بود. کاکلی سرش را بالا گرفت و زیر لب گفت:«خدایا خودت کمک کن باید این پیشی مزاحم رو از لونه و جوجه‌ها دور کنم» صدای زنگوله‌ی بزبزی توی مزرعه پیچید. دیلینگ دیلینگ صدا می‌کرد و توی مزرعه چرخ می‌زد. کاکلی با شنیدن صدای زنگوله فکری کرد. بنظر شما کاکلی چه فکری کرد؟ اون چطوری میتونه جوجه ها و پرپری رو از دست پیشی نجات بده؟ بنظرتون کاکلی زورش به پیشی میرسه؟ 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مهمان کوچکِ رود رود توی فکر بود. گاهی ماهی های لپ گلی غلغلکش می دادند. لحظه ای لبخند می زد و دوباره به فکر فرو می رفت. خورشید نور طلایی اش را به روی موج های محکمِ رود پاشید و گفت:«چه شده نیل عزیز؟ چرا در فکری؟» رود سرش را بالا گرفت موجی بلند کرد و گفت:«دیشب خواب عجیبی دیدم!» خورشید پرسید:«چه خوابی دیدی؟» رود موجش را به ساحل فرستاد و گفت:«خواب دیدم مهمان کوچک و عزیزی داشتم مهمانی که تا به حال او را ندیده بودم!» خورشید با چشمان گرد پرسید:«مهمان؟» رود موج بزرگ دیگری به ساحل فرستاد:«بله مهمان، مهمانی که باید مواظبش می شدم که در من غرق نشود!» خورشید به فکر فرو رفت و دیگر چیزی نگفت. رود موج هایش را بالا و پایین می کرد اما فکرش پیش مهمانی بود که در خواب دیده بود. صدای موج هایش همه جا را پر کرده بود. در بین صدای موج هایش صدایی شنید. انگار کسی گریه می کرد. به اطراف نگاه کرد. زنی در ساحل نشسته بود. زن نوزادی در بغل گرفته بود و بلند بلند گریه می کرد. او در بین گریه هایش با خدا حرف می زد:«خدایا پسرم را به تو می سپارم، اگر حاکم پسرم را پیدا کند مثل تمام پسران شهر او را از بین می برد!» چند دقیقه بعد زن نوزاد را توی سبد گذاشت و سبد را توی رود رها کرد. رود تازه فهمید نوزاد، همان مهمانی است که شب گذشته در خواب دیده بود. زن اشک می ریخت. از ساحل به سبد نگاه می کرد. سبد حالا سوار موج های رود، از او دور می شد. رود موج هایش را آرام تر کرد. دیگر از موج های بلند خبری نبود. رود انگار گهواره ای شده بود برای نوزادی که مهمانش بود. نوزاد با آرامش به خواب رفته بود که رود متوجه سر و صدایی شد. به اطراف نگاه کرد چند کروکدیل به سرعت به سمت رود آمدند و وارد رود شدند. ان ها که نوزاد را دیده بودند برای گرفتنش مسابقه گذاشته بودند. کروکدیل اول در حالی که به سرعت شنا می کرد گفت:«این نوزاد مال من است من اول اورا دیدم!» کروکدیل دوم که کمی چاقتر و بزرگتر بود گفت:«هرکس اول او را بگیرد مال اوست» رود عصبانی شد. موج بلندی به طرف کروکدیل ها فرستاد و فریاد زد:«این نوزاد مهمان من است به کسی اجازه نمی دهم به او نزدیک شود» کروکدیل ها که با موج به عقب رفته بودند، دوباره به سمت سبد شنا کردند. این بار رود، موج بزرگتری بلند کرد و آن ها را به سمت ساحل هول داد. کروکدیل اول کناری ایستاد و گفت:«حالا که فکر می کنم اصلا گرسنه نیستم!» کروکدیل دومی کج نگاهش کرد و گفت:«منم خسته ام می خواهم استراحت کنم!» رود دوباره آرام سبد را به حرکت درآورد. خورشید نوزاد را دید گفت:«مثل اینکه مهمانت از راه رسیده!» رود که از گرمای خورشید دلگرم شده بود گفت:«بله فقط نمی دانم او را کجا ببرم!» خورشید از ان بالا نگاهی به اطراف کرد. آسیه به طرف ساحل می آمد. به رود گفت:«آسیه! او زنی مهربان است نوزاد را به او برسان!» رود تازه آسیه را دیده بود گفت:«افرین دوست خوبم چه فکر خوبی!» آسیه کنار ساحل ایستاد و به رود خیره شد. با خودش فکر کرد:«چرا نیل امروز اینقدر آرام است!؟» او از دور سبدی را دید که به طرف ساحل می آمد! جلوتر رفت. رود آرام سبد را به ساحل سپرد. آسیه به سمت سبد دوید. نوزاد را دید. چشمانش از خوشحالی برق زد. نوزاد را در آغوش گرفت و از ساحل دور شد. رود موج بلندی به ساحل فرستاد و گفت:«مهمانم به سلامت رسید خدایا شکر» 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بسم الله الرحمن الرحیم پرپرو همراه دوستانش بالای شهر پرواز می‌کردند. هوا گرم بود و خورشید وسط آسمان بود. پرپرو به خانه‌ی خدا نگاه کرد و رو به دوستانش گفت:«من خیلی خانه‌ی خدا را دوست دارم» پرپرو همراه بقیه‌ی پرستوها دور خانه‌ی خدا می‌گشتند و آواز می‌خواندند. یک دفعه چشمش به سیاهی روی زمین افتاد که از دور به طرف خانه‌ی خدا می‌آمد. پرپرو به طرف سیاهی پرواز کرد. هرچه جلوتر می‌رفت سیاهی بزرگ‌تر می‌شد. کم کم متوجه شد سیاهی آدم‌هایی هستند که سوار فیل به طرف کعبه می‌ایند. پرپرو جلوتر رفت. مردان سواربر فیل اخم کرده بودند و فیل‌ها پاهایشان را محکم روی زمین می‌کوبیدند. پرپرو گوش تیز کرد. یکی از مردها که جلوتر از همه حرکت می‌کرد فریاد می‌زد:«زود باشید تندتنر حرکت کنید امروز باید خانه‌ی خدا را خراب کنیم کار کعبه تمام است» رنگ پرپرو با شنیدن حرف‌های مرد، پرید. تند بال زد و به طرف خانه‌ی خدا پرواز کرد. دوستانش هنوز بالای کعبه این طرف و آن طرف می‌رفتند. جلو رفت. نفس زنان گفت:«دوستان، دوستان» همه به پرپرو خیره شدند. ادامه داد:«کعبه، فیل‌ها، مردِ عصبانی، کمک، کمک» قوی‌بال جلو رفت و گفت:«ارام باش درست بگو ببینم چه اتفاقی افتاده» پرپرو نفس محکمی کشید و جواب داد:«تعداد زیادی آدم سوار فیل دارند به اینجا می‌آیند میخواهند خانه‌ی خدا را خراب کنند» قوی‌بال با چشمان گرد گفت:«چرا؟ از کجا فهمیدی؟» پرپرو ماجرا را برای قوی‌بال تعریف کردو گفت:«دشمنان خدا، آن‌ها آدم‌های بدی هستند» قوی‌بال گفت:«بروید همه پرستوها را خبر کنید بگویید همه بیایند روی کوهِ قرار همیشگی.» خیلی نگذشته بود که همه پرستوها بالای کوه نشستند. قوی‌بال گفت:«ادم‌های بد می‌خواهد خانه‌ی خدا را خراب کنند. باید کاری کنیم» همهمه بین پرستوها افتاد. هرکس پیشنهادی داشت. بعضی از پرستوها هم می‌گفتند:«ما خیلی کوچکیم فیلها و آدم‌هاقوی و بزرگند کاری ا ما برنمی‌آید» قوی‌بال همه را آرام کرد و گفت:«ساکت... آرام باشید» کمی فکر کرد و ادامه داد:«درست است ما کوچکیم اما زیادیم» به اطراف نگاه کرد. سنگ کوچکی با پنجه‌ی پایش برداشت و گفت:«می‌توانیم کارهای بزرگی کنیم!» پرستوها به هم نگاه کردند و لبخند زدند. پرپرو نفس زنان به پرستوها نزدیک شد و گفت:«زود باشید زودباشید دارند می‌رسند» قوی‌بال از زمین بلند شد و بلند گفت:«دوستان آماده باشید... حالا» آسمان یک دفعه سیاه شد. پرستوها دسته دسته در آسمان پرواز می‌کردند. فیل‌ها و ادم‌ها به آسمان نگاه کردند. از آسمان سنگ می‌بارید. همه ترسیده بودند و فرار می‌کردند. پرستوها سنگ‌ها را با نوک و پنجه‌هایشان می‌آوردند و بر سر فیل‌ها و آدم‌هایی که می‌خواستند خانه‌ی خدا را خراب کنند می‌ریختند. خیلی زود آدم‌های بد از خانه‌ی خدا دور شدند. پرپرو و دوستانش به طرف خانه‌ی خدا پرواز کردند و دور خانه‌ی خدا گشتند. 🌸🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4