#داستانهای_مثنوی
🐪شتر 🐏قوچ و 🐄گاو
روزی روزگاری شتر، گاو و قوچی در راهی با هم میرفتند که گیاهی را برای خوردن یافتند. قوچ گفت:
«دوستان اگر ما این گیاه را میان خود تقسیم کنیم هیچ کدام از ما سیر نمیشود. بهتر است که هرکدام از ما سنش نسبت به دیگران بیشتر بود، این گیاه را بخورد.»
قوچ گفت:
«من همزمان با تولد قوچ حضرت ابراهیم (ع) که او را به جای اسماعیل قربانی کرد به دنیا آمدهام.»
گاو گفت:
«من قُل و لنگۀ دوم گاو حضرت آدم (ع) که صبح زود برای شخم زدن زمین استفاده میکرد هستم.»
وقتی شتر از گاو و قوچ دو حرف و ادعای شگفتانگیز و حیرتآور شنید سرش را پایین آورد و بدون سر و صدا علف را به دهان گرفت و خورد و گفت:
«تا زمانی که من این هیکل بزرگ و گردن دراز را دارم احتیاجی به گفتن سنم ندارم. همه میدانند من از شما کوچکتر نیستم و همه همجنسان من میدانند نهاد من از شما پاکتر است زیرا شما برای به دست آوردن این گیاه کوچک به دروغ متوسل شدید ولی من از گردن بلند خود استفاده کردم. همه میدانند که در این عالم وسیع خداوند هزاران نوع گیاه را برای خوردن ما آفریده است. اوست که با باران رحمت خود این گیاهان را از زمین میرویاند، پس ما چرا باید برای گیاهی به این کوچکی دروغ بگوییم؟ این کار شما باعث از بین رفتن روزی و نعمت خدا برای تمام موجودات میشود.»
قوچ و گاو که این حرف شتر را شنیدند از کار خود پشیمان شدند و تصمیم گرفتند هرگز دروغ نگویند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستانهای_مثنوی
🌸عنوان : شغـال و خُم رنگـرزی
روزی روزگاری شغالی میخواست مانند طاوس زیبا شود برای همین به دکان رنگرزی رفت و خود را درون خُم رنگرزی انداخت و یک ساعتی آنجا ماند تا رنگها در موهایش نفوذ کند و رنگین شود. وقتی شغال از خُم بیرون آمد و در نور آفتاب قرار گرفت، بدنش پر از رنگهای سبز،سرخ،سرمهای و زرد بود که میدرخشید. شغال تصمیم گرفت زیباییاش را به شغالهای دیگر نشان دهد. شغال نزد دیگر شغالها رفت. شغالها به او گفتند:
«این رنگها از کجا آمده و چه کسی تو را به این صورت در آورده است؟ این تکبر و خودستایی از چیست؟»
یکی از شغالها جلو آمد و گفت:
«ریاضت کشیدهای یا این که به کسی رحم کردهای که به تو این مقام و زیبایی اعطا شده است؟ آیا ریاضت کشیدهای که این زیبایی به تو داده شود و با آن زیبایی به شغالها دیگر فخر بفروشی و با این کارت ارزش ریاضتهای خود را از بین ببری»؟
شغال رنگین از روی سکویی که ایستاده بود پایین آمد و با پنجه خود محکم به گردن شغال زد و گفت:
«مگر این همه رنگ را که مانند لوح و کتیبه تمام زیباییهای دنیا را در خود دارد و مانند گلستانی از رنگ است نمیبینی به پای این همه زیبایی که در بدن من است بیفت تا تو را ببخشم.»
شغال هم به ناچار تعظیمی کرد و پیش دیگر شغالها برگشت. شغال رنگین رو به بقیه شغالها گفت: «شغالها از این به بعد من را شغال ننامید زیرا کدام شغال رنگها و زیبایی مرا دارد؟»
شغالها دور او را گرفتند و گفتند: «پس از این به بعد تو را چه بنامیم.؟»
شغال گفت:
«از این به بعد مرا طاووس نام نهید.»
شغالها به شغال رنگین گفتند:
«طاووس نر وقتی در گلستان میرامد جلوه خاصی به گلستان میدهد آیا تو هم وقتی راه میروی آن طور راه میروی و مانند او زیبا هستی؟»
شغال گفت:
«نه من نمیتوانم مانند او با ناز راه بروم.» شغالها از شغال رنگین پرسیدند:
«آیا میتوانی مانند طاووس صدا در آوری؟»
شغال گفت:
«نه نمیتوانم.»
شغالها که این پاسخها را از شغال رنگین شنیدند گفتند:
«سرور ما وقتی نه میتواند مانند طاووس راه برود و نه میتواند مانند او صدا کند پس چطور ادعای طاووسی میکند؟ تو با این رنگهای دروغین و ادعاهای بیاساست چطور میخواهی به درجه و مقام طاووس در زیبایی برسی؟»
شغال که دید جوابی برای گفتن ندارد، دمش را گذاشت روی کولش و خجل و سر افکنده از شغالها دور شد و از آن سرزمین رفت و دیگر به آنجا برنگشت.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4