#قصه_کودکانه
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🦁شیر پر خور
در روزگاران قدیم در جنگل سر سبزی حیوانات زیادی زندگی می کردند در این جنگل شیر بزرگی بود که تازه صاحب دوبچه شیر شده بود، او روزها برای شکار از لانه بیرون می رفت و بعد از شکار نزد بچه شیرها به لانه برمی گشت.
از وقتی بچه دار شده بود غذای بیشتری تهیه می کرد و حیوانات بیشتری را شکار می کرد.حیوانات جنگل به خاطر این موضوع از او ناراضی بودند.
به این جنگل شکارچی های زیادی رفت و آمد می کردند.
یک روز که شیر بزرگ برای شکار بیرون رفته و بچه شیرها تنها بودند شکارچی شیری به جنگل آمد و بچه های او را شکارکرد و باخود برد.
شیر بزرگ بچه آهویی را شکار کرده و به لانه برگشت، هرچه گشت بچه هایش را پیدا نکرد از ناراحتی شروع به سر و صدا کرد.
همه ی حیوانات از صدای او بیرون آمدند و از او پرسیدند چرا اینقدر صدا می کنی؟ شیربزرگ گفت: بچه های من در لانه نیستند شما از آنها خبری ندارید؟
در همسایگی او شغال دانایی بود و به او گفت: زمانی که تو نبودی شکارچی به اینجا آمده بود شاید او بچه های تورا شکار کرده و با خود برده است.
شیر عصبانی شد و گفت:
به چه حقی این کاررا کرده است آنها خیلی کوچک بودند و نمی توانستند از خود دفاع کنند این بی رحمی و ظلم است.
شغال در جواب او گفت:
خود تو آلان بچه آهویی را شکار کرده و با خود آورده ایی آیا کار تو ظلم و ستم به مادر و بچه آهو نبوده است؟
شیر بزرگ در فکر فرو رفت و با خود گفت:
راست می گوید این نتیجه عمل خود من است باید دست از شکار حیوانات بردارم و برای سیر شدن از گیاهان جنگل استفاده کنم از فردای آن روز دیگر به شکار نرفت و از علف های جنگل می خورد ولی چون اشتهای زیادی داشت تمام علف ها و سبزه ها را می خورد و برای بقیه حیوانات چیزی نمی ماند، آنها از این کار شیر هم ناراحت بودند و از او نزد شغال پیر شکایت کردند شغال به شیر گفت:
دوست عزیز در خوردن غذا زیاده روی می کنی بهتر است به فکر دیگران هم باشی شیر بزرگ که طاقت گرسنگی را نداشت و از طرفی نمی خواست با پر خوری حق دیگر حیوانات ضایع شود تصمیم گرفت به جنگل دیگری برود شاید بتواند راحت تر زندگی کند.
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مرد سقا_صدای اصلی_220103-mc.mp3
5.17M
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🌼مرد سقا
در زمانهای قدیم سقای فقیری بود که خر لاغر و ضعیفی داشت.
او مجبور بود که هر روز کوزه های پر از آب را روی خرش بگذارد تا برای فروش به شهر ببرد؛ اما سقا درآمد خوبی نداشت و نمی توانست برای خر بیچاره اش غذای کافی تهیه کند، به همین دلیل خرش...
🌸این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان می آموزد که از داشته هایشان لذت ببرند و حسرت زندگی دیگران را نخورند.
* سقا: کسی که آب می فروشد
🍃 داستان مرد «سقا» از کتاب مثنوی معنوی «مولانا» انتخاب
شده است.
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🛳⚓️ دوست های جدید دریانورد ⚓️🛳
گاری، دریانوردی بود که کشتی نو و قشنگی داشت! روزی گفت: «دریانوردی می کنم و تمام دنیا را می بینم!» وقتی دریانورد خود را به عرشه رساند: «هوت… هوت..» کشتی حرکت کرد. او به دوستانش گفت: «خداحافظ ، من به زودی به خانه برمی گردم.»
دریانورد هنگام رفتن، آن قدر به فانوس دریایی که با نور درخشانش چشمک می زد نگاه کرد تا اینکه فانوس از جلو چشمش دور شد و دیگر هیچ چیز دیده نشد ناگهان نهنگی آبی دریایی از زیر آب بیرون آمد و فواره ای از آب به هوا بلند کرد و در کنار کشتی شنا کرد. نهنگ گفت: «به زودی خشکی را می بینی. همان جایی که اسکیموها زندگی می کنند.»
دریانورد فریاد کشید: «آهای خشکی» وقتی کشتی نزدیک ساحل رسید، خورشید سرخ شده بود و یخ و برف همه جا را پوشانده بود.
اسکیمویی که خودش را در لباس های گرم پیچیده بود برای دیدنش فریاد کشید: «خوش آمدی دریانورد. شما حتما از راه دوری آمده اید؟»
اسکیمویی هم که بچه اش را به پشتش بسته بود، از راه رسید و گفت: «به خانه ما بیایید. تا سورتمه راه زیادی نیست.» دریانورد با اسکیموهای خندان سوار سورتمه شد. سگ های بزرگ آن را می کشیدند و از روی برف های خشک سر می خوردند.
آقای اسکیمو گفت: «این خانه ماست. ما آن را از یخ می سازیم. ما به آن ایگلو می گوییم»کلبه اسکیمویی گرم و نرم بود. دریانورد در کنار آتش نشست و برای دوستان جدیدش از خانه خود که خیلی دور بود، تعریف کرد. سوپ ماهی در دیگ می جوشید. دریانورد دو بشقاب بزرگ پر، از آن خورد و بعد به خواب سنگینی فرو رفت و آن قدر خوابید تا اینکه موقع رفتن شد. اسکیموها او را تا کشتی همراهی کردند. دریانورد از روی عرشه دستش را برای آنها تکان داد و فریاد کشید: «خداحافظ. خیلی متشکرم. من دوباره بازخواهم گشت و باز هم شما را خواهم دید.»
دریانورد از آنها خداحافظی کرد و رفت تا برای دوستانش از دوستان جدیدی که پیدا کرده بود، تعریف کند.
#قصه_متنی
⚓️
🛳⚓️
╲\╭┓
╭ 🛳⚓️
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_کودکانه
🌼مرد شامی و امام حسین(ع)
شخصی از اهل شام به قصد حج یا مقصد دیگر به مدینه آمد. چشمش افتاد به مردی که در کناری نشسته بود. توجهش جلب شد پرسید این مرد کیست؟ گفته شد: حسین بن علی بن ابی طالب است.
سوابق تبلیغاتی و بد گویی های عجیبی که بر علیه امام در روحش رسوخ کرده بود موجب شد که دیگ خشمش به جوش آید (و برای خدا آنچه میتواند دشنام نثار حسین بن علی بنماید )همینکه هرچه خواست گفت و عقده دل خود را گشود.
امام حسین (ع)بدون آنکه خشم بگیرد و اظهار ناراحتی کند نگاهی پر مهر و عطوفت به او کرد و پس از آنکه چند آیه
از قرآن مبنی بر حسن خلق و عفو و اغماض قرائت کرد به او فرمود: ما برای هر نوع خدمت و کمک به تو آماده ایم.» آنگاه از او پرسید: آیا از اهل شامی؟ جواب داد: آری. فرمود: «من با این خلق و خوی سابقه دارم و سرچشمه آن را میدانم.» پس از آن فرمود: «تو» در شهر ما غریبی، اگر احتیاجی داری حاضریم به تو کمک دهیم، حاضریم در خانه خود از تو پذیرایی کنیم، حاضریم تو را بپوشانیم، حاضریم به تو پول بدهیم.
مرد شامی که منتظر بود با عکس العمل
شدیدی
برخورد کند و هرگز گمان نمیکرد با یک همچو
گذشت
و اغماضی روبرو شود، چنان منقلب شد که گفت: آرزو داشتم در آن وقت زمین شکافته میشد و من به زمین فرو میرفتم و اینچنین نشناخته و نسنجیده گستاخی نمیکردم تا آن ساعت برای من در همه روی
زمین کسی از حسین و پدرش مبغوضتر نبود و از آن ساعت ،برعکس کسی نزد من از او و پدرش محبوبتر نیست.
🌼 نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️شعر
﴿ دنیا گلستان میشه ﴾
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸وقتیکه مـهـدی بـیــاد
🌱دنیـا گـلسـتون میـشه
🌸بــا عــلـمِ بـسـیارشــــون
🌱کارهامون آسـون میـشه
🌸🍃
🌸قــائـمِ آلِ رســـول
🌱نواده ی مصطفی
🌸وقــتـی مــیاد زنـــدگـی
🌱داره چه لطف و صـــفا
🌼🍃
🌸صــاحـبِ عالَم بیـاد
🌱دنیا پر ازنـــور مــیـشـه
🌸نــوبــتِ شــادی مــیـاد
🌱غصه و غم دور میشه
🌸🍃
🌸حضرتِ صاحبْ زمـــان
🌱فــرمانده و رهـبـرن
🌸بــه راحـــتی اُمّـــت و
🌱تـــــا قـــلـه هـا مـیـبـرن
🌼🍃
🌸با عدل و با دادِشون
🌱دنـیا گلــستون میشه
🌸بــلـبلِ بـــاغِ جــــهــان
🌱شاد و غزلخون میـشه
🌸🍃🌼🍃🌸
شاعر: سلمان آتشی
#شعر
#دنیا_گلستون_میشه
#نیمه_شعبان
#ایمان_به_غیب
#ابتدایی
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کوه کوچک
سعید دستش را سایبان چشمانش کرد. به کوهها نگاه کرد. بیلچهاش را برداشت مشغول درست کردن کوه کوچکی شد.
ستاره کنار سعید ایستاد گفت:«سعید اون سیب رو ببین چقدر قرمزه!»
سعید به سیب قرمز نگاه کرد. سیب قرمز از شاخهی بالایی آویزان بود. سعید وسط باغچهی پدربزرگ رفت. زیر درخت سیب رفت. یک تکه سنگ زیر پایش گذاشت، دستش به سیب نرسید.
ستاره سرش را پایین انداخت. سعید کمی فکر کرد. سرش را بالا گرفت و گفت:«فهمیدم، زیر درخت یه کوه درست میکنیم من از کوه بالا میرم و سیب را میچینم!»
ستاره با چشمان گرد پرسید:«کوه؟ چطوری؟!»
سعید بیلچهاش را برداشت. زمین را تندتند کند.
خیلی زود کوه کوچکی زیر درخت درست شد. سعید با بیلچه روی خاکها زد و آرام روی کوهش رفت. سیب را چید و پایین آمد. ستاره سیب قرمز را از سعید گرفت. آن را شست و از وسط نصف کرد. نصف سیب را به سعید داد و گفت:«خیلی شیرینه»
سعید به چاله نگاه کرد و گفت:«حالا باید چاله رو پر کنیم» ستاره به دانههای سیاه توی سیب نگاه کرد. بلند شد به طرف چاله رفت و گفت:«حالا دونهها رو توی چاله میگذاریم و بعد پرش میکنیم اینجوری یه درخت سیب دیگه هم به درختان باغچه اضافه میشه»
سعید جلو رفت. آنها دانههای سیب را توی چاله انداختند. با کمک بیلچه توی چاله را پر کردند. ستاره آبپاش را آورد و روی دانه آب ریخت و گفت:«حالا ماهم باغبونیم»
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه
🐹 روباه و سنجاب (قصه کودکانه) 🐹
👈🏻یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.👉🏻
👈🏻 یک روز سنجاب مشغول بازی بود که روباه را دید. سنجاب خیلی ترسید. پا به فرار گذاشت و روباه هم به دنبال او دوید. سنجاب به لاک پشت رسید و گفت: لاک پشت جان! وقتی کسی بخواهد تو را بگیرد، چه می کنی؟🎈
👈🏻لاک پشت گفت: فوری می روم توی لاکم! سنجاب گفت: آه! خوش به حالت! من که لاک ندارم. فقط چند قدم مانده بود که روباه به سنجاب برسد، سنجاب دوباره پا به فرار گذاشت. دوید و رسید به حلزون.🎈
👈🏻سنجاب از حلزون رسید: حلزون جان! اگر کسی بخواهد تو را بگیرد،چه می کنی؟🎈
👈🏻گفت: می روم توی صدفم. سنجاب گفت: آه! خوش به حالت! من که صدف ندارم. و به سرعت از پیش حلزون رفت. در راه خارپشت را دید.🎈
👈🏻و گفت: خارپشت جان! تو نه لاک داری، نه صدف، بگو اگر کسی بخواهد تو را بگیرد، چه می کنی؟ خارپشت گفت: خودم را گرد می کنم و می شوم یک توپ پر از خار! سنجاب گفت: آه! خوش به حالت! تو خار داری. اما من نه خار دارم، نه لاک دارم نه صدف.🎈
👈🏻خارپشت گفت: اما تو لانه داری! لانه ای که فقط تو می توانی توی آن بروی! سنجاب با خوش حالی گفت: آه! راست گفتی خارپشت جان! من یک لانه دارم! سنجاب به سرعت از درخت بالا رفت و رسید به لانه اش. روباه بیچاره پایین درخت ماند و نتوانست سنجاب را بگیرد، چون او یک لانه داشت که هیچ کس جز خودش نمی توانست توی آن برود!🎈
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه: اشک تمساح
مرد مسافر، از دور چشمش به مردی افتاد که در وسط بیابان نشسته و بر سر و روی خود میزند.
با خود گفت: باید نزدیکتر بروم تا ببینم چه اتفاقی برای این مرد بیچاره افتاده که اینطور بیقراری میکند.
مرد مسافر وقتی به مرد بیابانی رسید، دید که او کنار سگی مرده نشسته و گریه میکند.
مرد بیابانی میگفت: چه سگ خوبی بودی! روزها با من به شکار میآمدی و هر حیوانی را که با تیر میزدم، با زرنگی و چالاکی برایم میآوردی. شبها هم نگهبان خانهام بودی. وقتی که تو در حیاط خانه بودی، از هیچ چیز نمیترسیدم و با خیال راحت میخوابیدم... اشک مثل باران از چشمهای مرد بیابانی جاری بود.
او آنقدر سوزناک گریه میکرد که چشمهای مرد مسافر نیز پر از اشک شد. خم شد و با مهربانی دست مرد بیابانی را گرفت و او را از زمین بلند کرد.
بعد در حالی که گرد و خاک را از لباسهای او میتکاند گفت:عیبی ندارد. یک سگ دیگر پیدا میکنی و کارهایی را که این سگ بلد بود، به او هم یاد میدهی.
سگ حیوان باهوشی است. خیلی زود همه چیز را یاد میگیرد. بعد پرسید: راستی! چرا سگت مرد؟
مرد بیابانی دوباره شروع به شیون و زاری کرد و گفت: بیچاره در این بیابان بیآب وعلف، از گرسنگی مرد...
مرد مسافر با دلسوزی نگاهی به سگ مرده انداخت. اما ناگهان متوجه کیسهی بزرگی شد که مرد بیابانی بر دوش داشت.
پرسید: میخواهی کمکت کنم و کیسهات را برایت بیاورم؟
مرد بیابانی نگاه تندی به مرد مسافر انداخت و گفت: نه! خودم آن را میآورم.
مرد مسافر گفت: مگر در این کیسه چه داری؟
مرد بیابانی پاسخ داد؛ مقداری نان.
مرد مسافر مدتی با تعجب به مرد بیابانی خیره شد. بعد گفت: تو نان همراه خودت داشتی و آن وقت سگت از گرسنگی مرد؟! تازه، حالا که مرده برای او گریه هم میکنی؟
مرد بیابانی در حالی که کیسه نان را بر پشت خود جابهجا میکرد گفت: چه میگویی مرد؟ من برای این نانها کلی پول دادهام. چطور میتوانستم آنها را به یک سگ بدهم؟ ولی اشک مجانی است. برای اینکه علاقهام را به سگم نشان بدهم، تا بتوانم برایش اشک میریزم!
مرد مسافر دیگر چیزی نگفت: با تأسف سری تکان داد و به راه خود رفت.
🍃🌸🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
روزی شاد برای صحرا_صدای اصلی_482110-mc.mp3
5.36M
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🌼روزی شاد برای صحرا
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
نگهبان جنگل🌳🌲🌴
جنگل مانند قبلا سرسبز نبود
حیوانات غمگین بودند. هیچ حیوانی از سلطان جنگل راضی نبود زیرا
شاخ وبرگ درختان شکستە بود
رودخانە پراز زبالە بود وماهی ها وتمساح ها حال خوبی نداشتند وآسمان الودە وپراز دود بود و پروبال پرندگان در حال ریختن بود چون آنها بە بیماری پوستی مبتلا شدە بودند وحال وحوصلەی پرواز نداشتند.
شیرپیر شدە بود دیگر نمی توانست از جنگل مراقبت کند او مانند قدیم قوی نبود وحال خوشی هم نداشت واز این اوضاع ناراحت بود برای همین
تصمیم گرفت از سلطان بودن کنارە گیری کند ،یک روز تصمیم گرفت همەی حیوانات را دور هم جمع کند و از آنها بخواهد کە از میان حیوانات سلطانی دیگر برای جنگل انتخاب کنند.وقتی همەی حیوانات جمع شدند شیر گفت :از شما میخواهم از میان خودتان سلطانی شجاع وزیرک برای محافظت از خود و جنگل انتخاب کنید چون من پیر شدەام وکسی بە حرف هایم گوش نمی دهد
درمیان حیوانات سرو صدایی برپا شد و همه دور شیر حلقه زدن دربین حیوانات سگ باوفای جنگل شروع به پارس کرد وگفت :هاپ... هاپ ..من..من مشام خوبی دارم بوها رو خوب تشخیص میدم هروقت دزد یا روباهی بخواد بە پرندگان یا حیوانات کوچیک اسیب برسونە من پارس می کنم و فراریش میدم لطفا منو انتخاب کنید
پلنگ چنگ ودندانهای قویش را نشان داد وگفت: دندان و پنجە های من را تماشا کن ..من قویم یاتو؟
سگ نگاهی بە پلنگ انداخت، دید پلنگ واقعا قویتر است گفت: راست میگی تو مناسبتری
عقاب بالهای قویش را باز کرد پنجە و نوک خمیدەو تیزش را نشان داد و گفت: کدام یک از شماها می تواند مانند من پرواز کند و چشم های تیزبین و نوک وناخن های برندەای مانند من دارد؟
پلنگ بە عقاب نگاهی انداخت وگفت: درست می گویی من نمی توانم پرواز کنم ،تو مناسبتری
تمساح دهان بزرگش را باز کرد و دندانهای تیزش را نشان داد و بە پوست کلفتش اشارە کرد وگفت: در رودخانە و جنگل چە حیوانی ازمن پوست کلفتر با چنین داندانهای تیزی سراغ دارید؟
عقاب نگاهی بە تمساح کرد و گفت: درست است هیچ حیوانی دهانی بە بزرگی دهان تو و پوستی بە کلفتی پوست تو ندارد پس تو مناسبتری
خلاصە هر حیوانی نظری داد
هرکس خود را مناسب می دانست
دراین هنگام خرگوشی باهوش کە کنار فیل ایستادە بود وبە حرفهای حیوانات گوش می کرد گفت: هرکدام از ما یک توانایی های داریم اما هیچ کداممان مناسب سلطنت در جنگل نیستیم
فیل با تعجب گفت: چرا پس اجاز بدهیم جنگل از بین برود؟
خرگوش گفت: اگر هرکسی مراقب کارهای خود باشد نیازی بە سلطان نداریم
کلاغ کە روی یکی از شاخە ها نشستە بودگفت:
درستە...خرگوش درستە میگە
مثلا سگ با وفا شب ها وظیفەی مراقبت ازجنگل برعهده بگیرد و اگر حیوانای غریبە و درندە قصد ورود بە جنگل را داشتە باشد با با،واق..واق کردن بە همە خبر بدهد
و تمساح مراقب رودخانە باشە واجازە ندهد کسی در رودخانە و مرداب ها زبالە بریزد
خرگوش باهوش گفت: عقاب نیز مراقبت از آسمان جنگل را برعهدە بگیرد هرکسی درجنگل اتش روشن کرد وخواست هوای واسمان جنگل را الودە کند جلویش را بگیرد و بە اوهشداربدهد.
وپلنگ نیز مراقب جان حیوانات کوچکترباشد واجازە ندهند شکارچیان بە جنگل وارد شوند.
شیر سری تکان داد و گفت :
پس دوباره میتوانیم جنگل زیبا وتمیز نگهداریم اگر هرکس به وظایفی که داره خوب عمل کنه
همه با خوشحالی به لونه هایشان رفتند
بهارە سلطانی
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4