گردش خرگوش ها_صدای اصلی_448620-mc.mp3
9.61M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🐰گردش خرگوش ها
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
✅ درس اخلاق آیت الله خوشوقت
🌷 راحت ترین راه تربیت فرزندان
💠 پدر و مادر باید دست بچهها را بگیرند و بیایند #مسجد. در #مسجد حرف دین سالم زده میشود و عمل به دین سالم دیده میشود. #مسجدیها نماز میخوانند و روزه میگیرند؛ لذا بچهها میبینند و با #مسجد و نماز آشنا میشوند ... اما در خانه نوعاً پدر و مادر نمیتوانند بچههایشان را تربیت کنند...
🔶 راحتترین راه تربیت این است که پدر، دست خانواده را بگیرد و به #مسجد بیاورد. همه آنها در #مسجد چیزهایی میبینند که آنها را تربیت میکند. بچه میبیند مردم نماز میخوانند؛ میبیند در ماه رمضان همه روزه میگیرند، میبیند عدهای منبر میروند و از ولایت امیرالمؤمنین میگویند، میبیند روضه میخوانند و گریه میکنند، همه اینها بر قلب و دلش اثر میگذارد و در ذهنش حک میشود.
💠خلاصه، همهی اینها مربی است. بدون زحمت، خود به خود بچهها بار میآیند. انسان میبیند بعد از مدتی بچه نماز میخواند و حمد و سورهاش هم درست شده است. اما اگر بخواهی آنها را به #مسجد نیاوری و خودت آنها را درست کنی، حتی اگر بیست و چهار ساعت هم بنشینی، درست نمیشود.
🔶در #مسجد بدون زحمت هم یاد میگیرد، هم با آدمهای خوب معاشرت میکند و خستگیاش در میرود و اُنسش تأمین میشود، و هم تربیت و تعلیم یاد میگیرد. اگر در اثر نیامدن پدر و مادر به مسجد، بچه هم نیاید، در بیرون، تربیت اسلامی نخواهد شد... بنابراین باید پدر و مادر حواسشان جمع باشد و بچهها را به عنوان امانت بپذیرند و تربیت کنند.
🔸شعر
﴿نمازِ جماعت﴾
🌸🔸🌷🔸🌸
گُلم بِخون همیشه
نماز و به جماعت
یادِت نَره عزیزم
که داره این عبادت
در محضرِ خداوند
ثوابی بی نهایت
نمازِ به جماعت
گُلم میخواد لیاقت
اگر که مادرِت گفت
بُرو ، بِگو اطاعت
بِکُن تشکر از او
که داره او رضایت
نِشَستنِ تو مسجد
داره هِزار کرامت
یِکیش اینه که داری
تو با خدا رفاقت
وقتی که توی مسجد
قرآن کُنی تلاوت
دعایِ تو عزیزم
زودتر میشه اجابت
یادِت نَره همیشه
رعایتِ نظافت
لباسِ نو تَنِت کُن
بِمون تو با طهارت
حقوقِ دیگران رو
بِکُن گُلم رعایت
نَشین تو جای هیچکس
که داره بَس کراهت
قَشنگه عمر و جونم
که باشی با متانت
شادی کُنی عزیزم
تو روزایِ ولادت
نگه داری تو حُرمَت
به روزای شهادت
خلاصه ای گُلِ من
میری بهشت تو راحت
اگر صدا کُنی تو
خدا رو با اِرادت
🌸🔸🌷🔸🌸
شاعر : علیرضا قاسمی
#شعر_کودک_و_نوجوان
#شعر_نماز_جماعت
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐺🟢گرگ گرسنه🟢🐺
یکی بود یکی نبود. روزی گرگ گرسنه ای برای پیدا کردن غذا به جنگل رفت. همین طور که میرفت سر راهش بزی را دید که علف می خورد.
با خوشحالی پیش او رفت و گفت:”آخ جان، چه غذای خوشمزه ای پیدا کردم! الان می آیم و می خورمت.”
بز که ترسیده بود با دستپاچگی گفت:” آقا گرگه عیبی ندارد! اگر می خواهی مرا بخوری بخور، اما می دانی که پشم های من زبر و کلفتند و اگر آنها را بخوری لای دندان هایت گیر می کنند. “
گرگ کمی فکر کرد و گفت:” حق با توست، حالا بگو چه کار کنم؟ ”
بز گفت:” صبر کن من یک قیچی بیاورم و تو پشم مرا بچین، بعد مرا بخور.”
گرگ قبول کرد و گفت:” زود برو قیچی را بیاور که طاقت گرسنگی ندارم. “
بز که در دل به ساده لوحی گرگ می خندید، رفت و دیگر برنگشت. گرگ صبر کرد و صبر کرد، اما دید از بز خبری نشد. با ناراحتی به راه افتاد و رفت تا شکار دیگری پیدا کند. از دور بره کوچکی را دید که به تنهایی بازی می کرد.
به او نزدیک شد، دندان های تیزش را نشان داد و گفت:” ای بره کوچولو تکان نخور که الان می خورمت. ”
بره این طرف و آن طرف پرید و گفت:” باشد، مرا بخور، اما گوشت من فقط با نمک خوشمزه است.”
گرگ که کلافه شده بود، گفت:”حالا که نمک پیدا نمی شود.”
بره کوچولوی زبر و زرنگ گفت:” این نزدیکی چوپانی زندگی می کند. من می روم و از او نمک می گیرم، چون حیف است که گوشت مرا بدون نمک بخوری. “
گرگ ساده لوح هم قبول کرد و بره کوچولو رفت و او هم برنگشت. گرگ که دید از بره هم خبری نشد، بسیار عصبانی شد و راه افتاد. در راه چشمش به الاغی افتاد.
با خودش گفت:” دیگر فریب این حیوان را نمی خورم. ”
سپس پیش او رفت زوزه ای کشید، دندان های تیزش را به الاغ نشان داد و گفت:” ای الاغ، دراز بکش و آماده باش که می خواهم بخورمت. “
الاغ روی زمین دراز کشید و خودش را حسابی خاکی کرد. گرگ گفت:” این چه کاری است؟ چرا خودت را خاکی می کنی؟ ”
الاغ جواب داد:” مگر نمی بینی اینجا پر از خاک است، اگر تو بخواهی مرا بخوری، گوشت من خاکی و بدمزه است.”
دوباره خودش را خاکی تر کرد و گفت:” تنها راه این است که یک لحاف و تشک بیاورم و روی آن بخوابم تا گرد و خاکی نشوم. ”
گرگ پرسید:” حالا لحاف و تشک از کجا می آوری؟ ”
الاغ جواب داد:” از آن کلبه ای که می بینی. ”
گرگ زوزه ای کشید و گفت:” قبول! اما اگر برنگردی، به آن کلبه می آیم و همان جا می خورمت. “
الاغ رفت و دیگر برنگشت. گرگ به سوی کلبه رفت، اما همین که نزدیک شد، صاحب الاغ که در آنجا مشغول به کار بود با چوب به جان گرگ افتاد. گرگ بیچاره هم لنگان لنگان پا به فرار گذاشت، همان طور که می دوید، گوسفند چاق و چله ای دید که از گله دور افتاده بود.
گرگ به او حمله کرد، همین که خواست او را بخورد، گوسفند گفت:” صبر کن، صبر کن، مرا نخور، چون رنگت خیلی پریده است. اگر مرا بخوری، لذت نمی بری! کمی بنشین و استراحت کن تا حالت خوب شود، وقتی سرحال شدی، آن وقت با خیال راحت مرا بخور “
گرگ کمی فکر کرد و گفت:”درست است، واقعا خسته ام. اول باید کمی استراحت کنم. بعد تو را بخورم. پس زود باش مرا سرگرم کن.”
گوسفند با خوشحالی بلند شد و کمی بالا و پایین پرید، جست زد و شروع کرد به رقصیدن برای گرگ. همان طور که می رقصید از آنجا دور می شد. گرگ که سرگیجه گرفته بود، وقتی به خود آمد، دید گوسفند در حال فرار است. به دنبالش دوید تا او را بگیرد، ولی گوسفند به گله نزدیک شده بود و سگ گله هم پارس کنان به دنبال گرگ دوید تا او را از گله دور کرد.
گرگ که دیگر طاقتش را از دست داده بود، با خودش تصمیم گرفت اگر حیوان دیگری پیدا کرد او را بخورد و دیگر به حرفش گوش ندهد. ناگهان اسبی را دید و با خوشحالی گفت:” این یکی دیگر نمی تواند مرا فریب دهد، الان روی آن می پرم و میخورمش. ”
پس جلو رفت و گفت:” صبر کن که الان میخورمت. تو دیگر نمی توانی مرا گول بزنی “
اسب به آرامی گفت:”برای چه گولت بزنم، خوشحال می شوم مرا بخوری، چون بسیار خسته ام، هر روز باید نامه های مردم را به دستشان برسانم و این کار برایم خسته کننده است. پس بیا مرا زودتر بخور! فقط قبل از خوردن، پاکت هایی را که پشت پای من بسته شده اند، باز کن و وقتی مرا خوردی این نامه ها را به صاحبان آنها برسان. ”
گرگ که خوشحال شده بود، گفت:” حتما این کار را می کنم. “
وقتی داشت پاکت ها را از پای اسب باز می کرد، اسب پایش را بلند کرد و محکم به دهان گرگ کوبید و بعد پا به فرار گذاشت. گرگ که همه دندان هایش خرد شده بود، از شدت درد و ناراحتی زوزه ای کشید و از آنجا فرار کرد و رفت و دیگر هم برنگشت.
#قصه_متنی
🐺
🟢🐺
╲\╭┓
╭ 🟢🐺
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مسابقه خرگوش ها_صدای اصلی_58094-mc.mp3
4.77M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🐰 مسابقه خرگوش ها
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦔🌵کاکتوس و جوجه تیغی کوچولو🌵🦔
یک روز سولماز کوچولو و مادرش به بازار رفتند. سر راهشان یک گل فروشی بود. سولماز کوچولو جلوی گل فروشی ایستاد. دست مادر را کشید و گفت:« مامان... مامان... از این گل های خاردار برایم می خری؟»
مادر به گل های پشت شیشه نگاه کرد و گفت:« اینها را می گویی؟ اینها کاکتوسند.»
بعد هم به داخل گل فروشی رفتند و یکی از آن گلدان های کوچولوی کاکتوس را خریدند. مادر گفت:« هفته ای یکی دو بار بیشتر به آن آب نده. خراب می شود.»
آن وقت رفتند، خریدشان را کردند و به خانه برگشتند. سولماز کوچولو خوشحال بود. از گل کاکتوس خیلی خوشش آمده بود. او در خانه یک جوجه تیغی کوچولو هم داشت. جوجه تیغی سولماز را دید که گلدان کوچولوی کاکتوس را به خانه آورد و گوشه اتاقش توی یک نعلبکی گذاشت. بعد هم با یک استکان به آن آب داد. جوجه تیغی کوچولو با تعجب به گل کاکتوس نگاه می کرد. او نمی دانست که آن یک گل است. با خود گفت:« چه جوجه تیغی مسخره ای! چطوری آب می خورد!» دو روز گذشت. جوجه تیغی کوچولو گفت:« باید بروم نزدیک، شاید بتوانیم با هم دوست شویم. فکر می کنم خیلی خجالتی است!»
بعد هم یواش یواش به گل کاکتوس نزدیک شد. جلوی آن ایستاد و گفت:« سلام... من تیغی هستم. تو اسمت چیست؟» ولی هیچ جوابی نشنید.
جوجه تیغی کوچولو باز هم با کاکتوس حرف زد، ولی هر چه می گفت، بی فایده بود. جوابی در کار نبود. بالاخره جوجه تیغی عصبانی شد، جلو رفت، دستش را به کاکتوس زد و گفت:« با تو هستم... چرا جواب نمی دهی؟»
ولی ناگهان فریادش بلند شد؛ چرا که تیغ های نوک تیز کاکتوس توی پنجه های کوچولویش فرو رفته بود.
جوجه تیغی کوچولو آخ و واخ کنان گفت:« تو دیگر چه جور جوجه تیغی ای هستی؟ چقدر بد جنسی!»
سولماز از دور دید که جوجه تیغی کوچولو دستش را به کاکتوس زد و دردش گرفت. تیغی کوچولو با کاکتوس قهر کرده بود و خودش را مثل یک توپ، گرد کرده بود.
سولماز جلو رفت و گفت:« ناراحت نشو جوجه تیغی کوچولو... قهر نکن... این یک گل است. اسمش هم کاکتوس است. فقط گلی است که مثل تو تیغ دارد. تو با یک گل قهر می کنی ؟»
جوجه تیغی کوچولو دوباره مثل اول شد. سولماز خندید و جوجه تیغی کوچولو با خود گفت:«هر گلی می خواهد باشد. هر جوری هم که می خواهد، آب بخورد؛ ولی من دیگر فقط از دور نگاهش می کنم.» و راهش را کشید و رفت.
#قصه_متنی
🦔
🌵🦔
╲\╭┓
╭ 🌵🦔
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کفش های ننه پینه دوزه_صدای اصلی_61137-mc.mp3
4.33M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼 کفشهای ننه پینه دوز
ننه پینه دوز توی یه باغچه زندگی میکرد و هر روز توی باغچه می نشست و کفش می دوخت،کفش های رنگارنگ و زیبا.
ننه پینه دوز یک شب زیر کرسی مشغول دوختن کفش بود که ملخک محکم به در زد و گفت ننه پینه دوز بیا بیرون من می خواهم توی لانه تو زندگی کنم...
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌼مسیحی و زره امیر المومنین (ع)
در زمان خلافت حضرت علی علیه السلام در کوفه زره آن حضرت گم شد. پس از چندی در نزد یک مرد مسیحی پیدا شد. امیر المومنین علیه السلام
او را به محضر قاضی برد و اقامه دعوی کرد که این زره از آن من است نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام و اکنون آن را در نزد این مرد یافته ام. قاضی به مسیحی گفت: خلیفه ادعای خود را اظهار کرد، تو چه میگویی؟» او گفت: «این زره مال خود من است و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمیکنم ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد .
قاضی رو کرد به امیر المومنین علیه السلام و گفت: تو مدعی هستی و این شخص منکر است به هر حال بر تو است که شاهد بر مدعای خود بیاوری.
امیر المومنین علیه السلام خندید و فرمود: «قاضی راست میگوید، اکنون میبایست که من شاهد بیاورم ولی من شاهد ندارم.» قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد، به نفع مسیحی حکم کرد و او هم زره را برداشت و روان شد. ولی مرد مسیحی که خود بهتر میدانست که زره مال کیست، پس از آنکه چند گامی پیمود وجدانش مرتعش شد و برگشت، گفت: «این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی
نیست از نوع حکومت انبیاست و اقرار کرد
که زره از امیر المومنین علیه السلام است.
طولی نکشید او را دیدند مسلمان شده و با
شوق و ایمان در زیر پرچم امیر المومنین علیه السلام در جنگ نهروان می جنگد.
🌼نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
17.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇵🇸✊ نماهنگ جدید حاج ابوذر روحی با عنوان «طوفان الاربعین» منتشر شد
👌بسیار حماسی وزیبا
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نمکی_صدای اصلی_61147-mc.mp3
5.09M
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🌼نمکی
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌹#شعر_کودکانه
🏴 ویژه #شهادت
🌸 حضرت #رقیه سلام الله علیها
یه دختر سه ساله
رقیه جان رقیه
نور دیده ی بابا
رقیه جان رقیه
مسافر کربلا
رقیه جان رقیه
چشم و چراغ بابا
رقیه جان رقیه
در گوشه ی خرابه
رقیه جان رقیه
چشم انتظار بابا
رقیه جان رقیه
امید دل عمه
رقیه جان رقیه
کوچکترین اسیره
رقیه جان رقیه
دلش با عمو عباس
رقیه جان رقیه
خوش عطر چون گل یاس
رقیه جان رقیه
دلش پر از خوبی هاست
رقیه جان رقیه
جای او پیش خداست
رقیه جان رقیه🌸
🌸🌸🖤🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
14.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹#قصه #داستان
🏴انیمیشن کودکانه از زندگی حضرت رقیه (س)
🌸🌸🖤🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4