eitaa logo
قصه های کودکانه
34.7هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
ماجرای عجیب سفر خانم گردنبند گردنبند خودش را توی دستان خانم نورانی دید.فهمید به خانم نورانی هدیه شده است. خانم نورانی دستی روی دانه های گردنبند کشید، بعد هم آن را روی گردنش انداخت. گردنبند از خوشحالی درخشان تر شد و برقی زد. آن روز بهترین روز زندگی اش بود، روز بعد گردنبند بیدار شد، زنجیرش را کمی تکان داد. خانم نورانی زودتر از او بیدار شده بود و داشت خانه را جارو می کرد. یک دفعه صدای در توی خانه پیچید، خانم نورانی چادرش را روی سر انداخت و در را باز کرد. گردنبند از زیر چادر صداها را می شنید. صدای لرزان مردی را شنید که می گفت:«سلام خانم من را پیامبر صلی الله علیه و آله به اینجا فرستادند، مردی فقیر و بی پولم به من کمک کنید» و بعد صدای خانم را شنید که گفت:«همین جا بمان تا برگردم» خانم نورانی به خانه آمد دستش را زیر چادر برد و گردنبند را از گردنش باز کرد. نفس گردنبند دیگر بالا نمی آمد، باورش نمی شد که به این زودی این شادی را از دست بدهد و از پیش خانم نورانی برود. او از غصه دیگر برق نمی زد یک دفعه خودش را توی دستان زبر و پوسته پوسته ی مرد فقیر دید، مرد فقیر سرش را بالا گرفت و گفت:«خدا خیرتان دهد خانم دست شما درد نکند» و رفت. گردنبند چند دقیقه بعد همراه مرد فقیر توی مسجد بود، مرد فقیر جلوتر رفت و کنار جمعی ایستاد، گفت:«ای پیامبر خدا دختر شما این گردنبند را به من بخشیدند» پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاهی به گردنبند کردند و گفتند:«هرکس این گردنبند را بخرد حتمابه بهشت می رود.» گردنبند برقی زد و با خود گفت:«چقدر با ارزش بودم خبر نداشتم!» مردی به نام عمار جلو آمد و گفت:«ای پیامبر من گردنبند را می خرم» گردنبند را گرفت و همراه مرد فقیر به راه افتاد. گردنبند دلش برای خانم نورانی تنگ شده بود و منتظر بود ببیند چه اتفاقی می افتد. عمار به مرد غذا و لباس و پول زیاد و اسبی داد. گردنبند دانه هایش را چرخاند و با خود گفت:«کاش الان روی گردن خانم نورانی بودم» عمار غلامش را صدا کرد، گردنبند را به او داد و گفت:«این گردنبند را به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) ببر و بگو هدیه است، تو را هم به ایشان بخشیدم» گردنبند از این که پیش پیامبر می رفت خوشحال بود اما هنوز دلش برای خانم نورانی تنگ بود. گردنبند کمی توی دستان غلام جابه جا شد و گفت:«چقدر محکم من را گرفته دردم آمد» تا اینکه به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) رسیدند، غلام در زد و چند دقیقه بعد پیامبر(صلی الله علیه و آله) در را باز کردند. غلام جلو رفت دستش را جلو آورد و مشتش را باز کرد، گردنبند نفس راحتی کشید، غلام گفت:«ای پیامبر خدا این گردنبند را عمار به شما هدیه داده است و من را هم به شما بخشید» پیامبر(صلی الله علیه و آله) لبخندی زدند و گفتند:«پیش دخترم برو من تو و گردنبند را به او بخشیدم» غلام دوباره دستش را مشت کرد، گردنبند این بار دیگر درد را حس نکرد چون خیلی خوشحال بود. آنقدر خوشحال بود که نفهمید کِی به خانه رسیدند، غلام در زد، خانم نورانی در را باز کرد، غلام جلو رفت، دستش را بالا گرفت و مشتش را باز کرد، گردنبند از دیدن خانم نورانی حسابی برق می زد. غلام گفت:«پیامبر خدا من و این گردنبند را به شما هدیه دادند» گردنبند حالا توی دستان خانم نورانی بود، دلش نمی خواست دیگر از او جدا شود. خانم نورانی به غلام گفت:«من هم تو را به خاطر خدا آزاد می کنم.» گردنبند دانه هایش را تکانی داد و گفت:«عجب سفر خوبی بود، به مرد فقیر پول و غذا و اسب رساندم، پیامبر خدا را خوشحال کردم، عمار را بهشتی کردم، غلام را ازاد کردم، اخر هم برگشتم پیش خانم نورانی» گردنبند درخشان و درخشان تر شد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
خروسی که آواز نخواند_صدای اصلی_497827-mc.mp3
4.6M
🐔خروسی که آواز نخواند 🌸توی یه مزرعه ی سبز و خرم چند تا مرغ و خروس با جوجه های رنگارنگشون زندگی میکردن، البته توی این مزرعه چندتایی هم گربه بازیگوش بودن که بعضی وقتها سربه سر همدیگه میذاشتن... 🍃کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که هیچ وقت نباید درباره ی چیزی زود قضاوت کنن، همچنین نباید توانایی هاشون رو دست کم بگیرن. 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قصه کاپشن خرگوشی کاپشن خرگوشی خیلی خوشحال بود که هوا سرد شد و می‌تونه دوباره همراه ریحانه دور بزنه،ریحانه هم از اینکه می‌تونه کاپشن خرگوشی رو تن کنه و باهاش بیرون بره خیلی خوشحال بود. یه روز بابای ریحانه اون رو به خانه بازی برد تا کلی بازی کنه. هوای داخل خانه بازی مثل بیرون سرد نبود،ریحانه کاپشنش رو درآورد تا راحت تر بازی کنه،ولی کاپشن دلش گرفت،آخه دوست داشت اون هم با ریحانه بازی کنه. ریحانه بالا پایین می پرید،سرسره بازی می کرد و بازی های دیگه،کاپشن خرگوشی هم با ناراحتی فقط نگاه می کرد. بعد از مدتی،وقت بازی ریحانه تموم شد و باباش بهش گفت برویم سوار ماشین بشویم. ریحانه که خیلی بهش خوش گذشت،سوار ماشین شد،ولی فراموش کرد کاپشن خرگوشی رو برداره. وقتی رسیدن خونه تازه یادش اومد کاپشنش رو نیاورد و قرار شد فردا همراه بابا بره و کاپشنش رو بیاره. کاپشن خرگوشی که دید ریحانه تنهاش گذاشت اول ناراحت شد. بعد از چند دقیقه دید خانه بازی هم تعطیل شد و درش بسته شد. کاپشن خرگوشی با خودش فکر کرد و گفت:باید کاری کنم،یه نگاه به وسایل بازی کرد،یه دفعه از روی چوب لباسی پرید و اومد توی توپ ها،آخ جون چه قدر خوش میگذره.حالا نوبت سرسره بازی بود،خلاصه تا صبح کلی بازی کرد. ریحانه که دلش برای کاپشن خرگوشی تنگ شده بود،صبح اول وقت همراه بابا رفت تا اونو به خونه بیاره. وقتی رسید،با عجله رفت داخل خانه بازی تا کاپشنش رو برداره،کاپشن خرگوشی هم منتظر بود،تا دید ریحانه از در وارد شد،حسابی خوشحال شد.ریحانه اونو بغل گرفت و بعد اونو پوشید. حالا کاپشن خرگوشی می‌تونه دوباره همراه ریحانه بازی کنه و با هم دور بزنند. 🌸نویسنده: عابدین عادل زاده ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بهترین پدر بزرگ دنیا_صدای اصلی_106103-mc (۱).mp3
3.02M
🌼بهترین پدر بزرگ دنیا 🍃این قصه در شب شهادت حضرت زهرا(س) تهیه شده است. 🖤امشب شام شهادت حضرت زهرا(س) می‌باشد 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔶شعر (نماز و دل نورانی ) ❤️🌸🍃🌸❤️ یه دل دارم نورانیه معدنِ مهربانیه ❤️ من این دلو نداشتم نمازو دوس میداشتم 🌸 اونکه گل و چمن داد این دلو هم به من داد ❤️ دلم مثِ فرشته میلش سویِ بهشته 🌸 چــون عــاشقِ نـمـازه خوشکل و خیلی نازه ❤️ دلم نداره غصه خندونه مثِ پسته 🌸❤️🍃❤️🌸 شاعر: سلمان آتشی شعری‌به سبک یه توپ دارم قلقلیه ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اول من! موشی توی مهدکودک خانوم زرافه نشسته بود. موشا کنارش نشست و گفت:«تو هم مثل من حوصله‌ت سر رفته؟» موشی آهی کشید. جواب داد:«بله خیلی! تازه دلم برای مامان هم خیلی تنگ شده» خانوم زرافه که صدای بچه‌ها را می‌شنید آمد. کنارشان ایستاد. به بقیه‌ی بچه‌ها که آن طرف‌تر داشتند بازی می‌کردند اشاره کرد:«چرا شما با بچه‌ها بازی نمی‌کنید» موشی دماغش را بالا کشید، گفت:«خسته شدیم از بازی‌های تکراری!» خانوم زرافه شاخک‌هایش را تکان داد، کمی فکر کرد و گفت:«سرسره بازی دوست دارید؟» موشی از جا پرید:«بله خیلی» موشا با چشمان گرد پرسید:«سرسره کجاست؟» خانوم زرافه به بچه‌ها نگاه کرد و گفت:«گردن من!» چشمان موشا از خوشحالی برق زد. موشی گفت:«یعنی از روی گردن شما سُر بخوریم؟» خانوم زرافه سر تکان داد و گفت:«برید و دوستانتون رو صدا کنید تا همه باهم سرسره بازی کنید» موشی رفت و با دوستانش برگشت. موشا جلو ایستاد:«اول من» موشی اخم کرد:«اول خودم» کپل جلو دوید:«نخیر اول خودم می‌خوام سر بخورم» بین بچه موش ها همهمه افتاد. خانوم زرافه باصدای بلند رو به بچه موش‌ها گفت:«همه جا به نوبت، از کوچیک به بزرگ توی یه صف بایستید» کپل جلو دوید و گفت:«من از همه کوچکترم» خانوم زرافه خندید و گفت:«نه کپل جان منظورم قد نبود! منظورم سن بود، بچه‌هایی که کوچک‌تر هستند بیایند جلو» کپل به موشی و موشا نگاه کرد و یک قدم عقب‌تر ایستاد. موشی هم پشت سر کپل رفت. موشا بعد از موشی ایستاد. بچه‌های کوچک‌تر یکی یکی جلوی کپل صف کشیدند. خانم زرافه سرش را پایین آورد. بچه موش‌ها یکی یکی روی سر خانم زرافه می‌پریدند، خانوم زرافه سرش را بالا می‌برد و بچه ها از آن بالا روی گردنش سر می‌خوردند. همه که سر خوردند. موشی جلو دوید:«اول من» کپل ابروهایش را توی هم کرد:«همه‌جا به نوبت» موشی با لب و لوچه‌ی آویزان گفت:«بازم صف؟» موشا دستی به دمش کشید و گفت:«بله دیگه از کوچک به بزرگ توی صف» هوا داشت تاریک می‌شد که خانوم زرافه به بچه موش‌ها گفت:«بچه‌ها موافقید بریم کمی کیک پنیر بخوریم؟» کپل زبانش را دور دهانش کشید و گفت:«بله موافقیم» خانم زرافه لبخند زد و گفت:«پس پیش یه سوی کیک پنیر» بچه‌ها از کوچک به بزرگ برای خوردن کیک پنیر صف کشیده بودند. کپل جلوتر از همه کنار میز عصرانه رفت. بچه موش‌ها به کپل نگاه کردند و یک صدا گفتند:«آهای کپل همه‌جا به نوبت!» کپل خندید و توی صف ایستاد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عروسک گمشده_صدای اصلی_220685-mc.mp3
4.23M
🌼 عروسک گمشده 🌸روزی مادربزرگ و گلاب با هم در خانه بودند. گلاب عروسکش را گم کرده بود. او هر جایی را که عقلش می رسید، گشت، ولی عروسکش را پیدا نکرد تا اینکه تصمیم گرفت زیر تخت خوابش را بگردد؛ اما زیر تختش بسیار تاریک بود و او چیزی نمی دید، به همین دلیل... 🌼در این قسمت از برنامه کودکان می توانند دو داستان بشنوند. 🍃کودکان با شنیدن داستان «عروسک گمشده» می آموزند که باید مراقب وسایلشان باشند و آنها را در جای مناسب خودشان قرار دهند؛ تا زمانی که آنها را احتیاج دارند، بتوانند به راحتی پیدایشان کنند. 🍃داستان «سنجاقک و گُل» با زبانی ساده و روان به کودکان می آموزد که هر کاری با کمک و همکاری به راحتی و بهتر انجام می شود. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 دوست عزیزم، خوش اومدی🌟 اینجا خاص‌ترین هدیه‌ها رو برای بچه‌ها پیدا میکنی 🎁 کتاب و دفترایی که با اسم و عکس خودشون ساخته میشن. مناسب برای هر جشنی مثل جشن اسم، یلدا، جشن عبادت 🕌 و کلی مناسبت دیگه. دکمه پیوستن رو بزن هر سوالی داشتی، من با عشق پاسخ میدم ✅راهنمایی و سفارش تک و عمده👇 @admin1000 🌸کانال قصه ی اختصاصی کودک👇 https://eitaa.com/joinchat/1824129666C159da570a2
یه جای خالی بامزه وقتی تامی 5 سالش بود، همه‌ی دندون‌هاش سر جاش بود، اما وقتی شش سالش شد، یکی از اونا افتاد! اون دندون شیطون، یکی از دندونای ردیف پایین بود. تامی میتونست با زبونش جایی که دندونش قبلا بود رو لمس کنه! لثه‌ی تامی نرم بود! تامی از اینکه میتونست زبونش رو به لثه‌اش فشار بده خوشش میومد اما دلش برای اینکه اونجا یه دندون داشته باشه تنگ شده بود. یه شب تامی داشت شام میخورد که ناگهان متوجه شد میتونه یه کار خیلی باحال انجام بده. میتونست یه لوبیا سبز توی جای خالی دندونش بذاره! مامان با خنده گفت: نگاه کن! تو یه دندون لوبیا سبز داری! برادر بزرگ تامی، بنی، خیلی از دندون‌هاش قبل از تامی افتاده بودن، اما اون دندون لوبیا سبز نداشت! چون دندونای اون دوباره در اومده بودن! بنی گفت: مامان! منم یه دندون لوبیا سبز میخوام! مامان با دقت به دهان بنی نگاه کرد. مامان گفت: تو برای یه لوبیا سبز جا نداری!اما یه جای کوچیک برای یه ماکارونی نازک داری! دندون ماکارونی دوست داری؟ بن با همین هم راضی بود: دندون ماکارونی هم خوبه! مامان گفت: ولی یه ماکارونی خیلی خیلی نازک! تامی فهمید که جای خالی دندونش برای ماکارونی هم جای خوبیه! و تازه! جای یه تیکه هویج هم هست! و حتی جای مارچوبه! حتی جای یه تیکه پنیر! و تازه میتونست زبونش رو از اون سوراخ بیاره بیرون! تامی یکمی ناراحت شد وقتی دید که دندون جدیدش در اومد و جای خالی بامزه‌اش رو از دست داد! ولی خوشبختانه 19تا دندون دیگه داشت که میوفتادن و جاهای خالی دیگه‌ای توی دهنش در میومد! 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4