eitaa logo
قصه های کودکانه
34.6هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
آموزش نقاشی گام به گام ماهی 🎨کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
به به چه طعم خوبی ! خوش مزه و سفید است هر روز میخورم شیر چون واقعا مفید است با خوردن دو لیوان قدم رسیده این جا حتما دو سال دیگر من می رسم به بابا دندان شیری من پوسیده بود ، افتاد اما خدا به جایش دندان محکمی داد در سفره چیدم امروز ماست و پنیر و سرشیر ممنونم از تو ای گاو از این که داده ای شیر شیر و عسل اگر بود در رودهای دنیا مثل بهشت می شد این باغ های زیبا 👈انتشار دهید کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
🍃مامان باباهای عزیز 🍃کوچولوهای ناز 🍃🌸قصه بسیار زیبای امشب رو از دست ندهید. 🍃موضوع: اعمال نیک از بین برنده اعمال بد 🍂قصه در مطلب بعدی👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کارهای خوب از بین برنده کارهای بد.mp3
9.25M
🍂 عنوان قصه: 🌸اعمال نیک از بین برنده اعمال بد 🍃اشاره به بخشی از آیه ۱۱۴سوره هود (إِنَّ الْحَسَنَاتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئَاتِ) 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: دوچرخه 🚲 امیر با خوشحالی سوار بر دوچرخه جدیدش امد تو کوچه! بچه ها که داشتند تیله بازی می کردند هیجان زده به سمتش دویدند. سعید با حسرت گفت: وااای چه دوچرخه قشنگی کاشکی منم یکی داشتم. کیان گفت: امیر میشه منم یه دور با دوچرخه ت بزنم!؟ سامان با قلدری گفت: این که چیزی نیست بابای منم قول داده برام یه دوچرخه بخره . میلادگفت: وااای چه زنگ قشنگی داره .و چندبار زنگ دوچرخه را به صدا درآورد. هرکدام از بچها با حسرت در مورد دوچرخه صحبت میکردند تا اینکه امیر گفت: بچه ها من بهتون اجازه میدم سوار دوچرخه م بشید اما یه شرط داره! بچه ها خوشحال هورا کشیدند و چشم دوختند به دهان امیر تا شرط را بشنوند. امیر گفت :شرطش اینه که هرکس هر خوراکی خوشمزه ای که خیلی دوست داره بیاره ، خوراکی هاتونو بدید منم دوچرخه مو میدم سوار بشید . بین بچها همهمه افتاد . سامان که بسته پاپ کورن در دست داشت جلو رفت و گفت : این پاپ کورن مال تو ! امیر گفت :اول نوبت سامانه بقیه هم برن و خوراکی بیارن و بعد دوچرخه را به دست سامان داد .سامان هیجان زده چرخ میزد و میخندید. سعید به خانه رفت و چندتا سیب رسیده و قرمز از درخت توی حیاط چید و دوان به سمت امیر برگشت: اینم سیبای خوشمزه من مال تو! حالا نوبت سعید بود که دوچرخه را سوار شود. کیان گفت: من پول دارم میشه پول بدم و سوار دوچرخه بشم؟ امیر قبول نکرد و گفت: نه نمیشه برو باپولت خوراکی بگیر و بیا کیان با دوتا بسته پاستیل برگشت : بیا اینم پاستیلای من مال تو! کیان که سوار دوچرخه شدمیلاد با یک پاکت لواشک از راه رسید : این لواشکارو مامان جونم درست کرده بیا لواشکای من مال تو! حالا فقط آراد مانده بود. کمی فکر کرد و گفت: الان برمی گردم به خانه رفت و با یک ظرف انار دان شده برگشت :این انارارو مامانم دون کرده ازش اجازه گرفتم و اوردم. بیا اینم انارای من مال تو! آراد هم سوار دوچرخه شد وقتی همه با دوچرخه امیر دور زدند و خوشحال دور هم جمع شدند امیر گفت حالا وقت چیه؟ بچها با تعجب به هم نگاه کردند امیر گفت: وقت جشن دوچرخه ست حالا با خوراکیامون یه جشن حسابی میگیریم و ازین به بعد هرروز نوبتی دوچرخه سواری می کنیم بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت فوری👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
اشتباهات کودک را گردن کسی نیندازید! بچه من نبوده! شیطون گولش زده ! پسر ما نبوده؛ امیرعلی بوده! امروز مریم اینجا بوده این کارها را انجام داده! زیرا: دراين حالت به دنبال مقصر هستیم ،مقصریابی و توبیخ شخص اشتباه است. با اين كار به فرزندمان می‌آموزیم مسئولیت کارت را نپذیر! دروغ‌گویی و مخفی‌کاری را یاد‌می‌گیرد. کار صحیح آموزش داده نشده و تمرکز بر روی کار اشتباه است. 🍃🌸🍃🌸🍃 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
آموزش نقاشی گام به گام کشتی 🚢🚢🚢 🎨کانال قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
27.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
: 🍃فرزندان خود را با داستان ها و ضرب المثل های ایران آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃مامان باباهای عزیز 🍃کوچولوهای ناز 🍃🌸قصه بسیار زیبای امشب رو از دست ندهید. 🍃به دنبال هم 🍃قصه در مطلب بعدی👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
به دنبال هم.mp3
9.66M
🍃به دنبال هم 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: قصه “پرستوی حرف نشنو یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. پرستوی کوچکی بود که در دهکده ای، کنار یک کوه زندگی می کرد. این پرستو خیلی جوان بود. فقط بهار و تابستان را دیده بود. در این دو فصل به او خیلی خوش گذشته بود. از سرمای زمستان خبر نداشت. وقتی بادهای سرد پاییزی شروع به وزیدن کردند، پرستوهایی که سنشان بالاتر بود، او را صدا زدند و گفتند: «هوا سرد شده است، ما باید به سرزمین های گرمسیر پرواز کنیم. تو باید با ما بیایی.» اما پرستوی کوچک و جوان که از سوز سرما خبر نداشت، گفت: «من از اینجا تکان نمی خورم. همین جا می مانم» پرستوهای بزرگ تر گفتند: «تو نمی توانی در اینجا بمانی، تو باید با ما بیایی. همین که هوا سرد شد همه حشره ها از بین می روند و توبی غذا می مانی و از گرسنگی و سرما می میری.» اما پرستوی کوچک گفت: «شما که هیچ وقت زمستان اینجا نبوده اید، از کجا حشره نیست، غذا نیست و هوا چقدر سرد می شود؟ خیلی از پرنده ها همین جا می ماندن. من هم می مانم.» پرستوهای بزرگ از روی دلسوزی و با مهربانی گفتند: «آنها می مانند، اما پرستوها هرگز نمی مانند، سخن ما را گوش کن و با ما بیا.» اما پرستوی کوچک حاضر نبود جایی را که می شناخت ترک کند و به سرزمین گرمی که آن سوی کوه ها و رودها و دریاها قرار داشت برود. با خودش گفت: «من هیچ وقت این همه راه را نمی روم. من همین جا می مانم. خودم را جایی پنهان می کنم تا بقیه پرستوها بروند.» پرستوی کوچک دیواری را که بوته چسب پرپشتی به آن چسبیده بود، پیدا کرد. خودش را پشت برگ های چسب پنهان کرد و پرستوها را دید که همه جمع شدند. آنها از خوشحالی آواز می خواندند. میدانستند که وقت رفتن رسیده است. پرستوی کوچک صدای آنها را میشنید و آنها را می دید و از اینکه آنها او را نمی دیدند و او را با خود نمی بردند خوشحال بود. نزدیک غروب پرستوها پر گشودند و به سوی جنوب پرواز کردند. چند روز بعد هوا گرم و آفتابی شد و پرستوی کوچک هم از اینکه نرفته بود، خوشحال بود. پرستوی کوچک با یک پرنده دیگر دوست شد. مقدار زیادی پشه و مگس شکار کرد. در نور آفتاب پرواز کرد و آواز خواند، اما شب هوا خیلی سرد شد. پرستوی کوچک از سرما می لرزید و آرزو می کرد که ای کاش پرهای بیشتری داشت. کم کم هوا ابری و مه آلود شد و پشه و مگس و حشرات دیگر کم شدند. هیچ کس نمی توانست به او کمکی بکند. پرستوی کوچک تنها و گرسنه مانده بود. حالا از ته دل آرزو می کرد که کاش با بقیه پرستوها رفته بود. با خود می گفت: «من نادان بودم. کار بدی کردم که با آنها نرفتم. حالا باید چه کار کنم؟ به زودی از سرما می میرم.» وقتی برف بارید و یخبندان شد، چیزی نمانده بود که پرستو کوچک یخ بزند. دیگر از او جز پوست و استخوان باقی نمانده بود. روزها بود که چیزی نخورده بود. از مگس و پشه هم اثری نبود. غمگین و بی کس روی نرده های دیوار یک خانه نشست و پرهایش را دورش جمع کرد. خیلی سردش شده بود و احساس می کرد بیمار است. ناگهان صدایی شنید. صدای یک دختربچه که به مادرش می گفت: «مادر نگاه کن! این پرستو با بقیه پرستوها به سرزمین های گرم نرفته است. نگاه کن چقدر لاغر شده است! مادر اجازه میدهی آن را بگیرم و از او نگهداری کنم؟» پرستو احساس کرد که دستی آرام او را گرفت و به میان خانه گرمی برد و او را در قفسی که پر از پرندگان مختلف بود، گذاشت. پرستوی کوچک هیچ کدام از آنها را نمی شناخت. زبان آنها را نمی فهمید. همه برایش ناآشنا بودند، اما کاری به کار او نداشتند و برای خود به شادی آواز می خواندند. دختر کوچکی که او را گرفته بود، به او غذا میداد. توی قفس گرم بود و پرستوی کوچک یواش یواش جان گرفت. یکی دو روز گذشت و حالش خوب شد. حالا با خوشحالی از این طرف قفس به آن طرف قفس می پرید، آواز می خواند و خدا را شکر می کرد که توی سرما بیرون نیست. پرستوی کوچک همان جا توی قفس گرم و راحت ماند و از غذاهایی که دخترک به او میداد، خورد تا بهار از راه رسید و هوا گرم شد. آن وقت یک روز دخترک مهربان او را از میان قفس بیرون آورد و آزاد کرد و گفت:« پرستوی کوچک به زودی برادرها و خواهرهایت برمی گردند. به پیشواز آنها برو.» پرستوی کوچک در زیر نور خورشید پرواز کرد و آواز خواند. همان روز اولین دسته پرستوها از سفر دراز خود بازگشتند. پرستوی کوچک به گرمی به آنها خوشامد گفت و داستانش را برایشان تعریف کرد و گفت که چقدر اشتباه کرده است که با آنها نرفته است. گفت که اگر آن دخترک کوچک نجاتش نداده بود حالا مرده بود. وقتی بار دیگر پاییز از راه رسید و پرستوها خواستند به جاهای گرمسیر بروند، پرستوی کوچک، جلوتر از همه پرواز می کرد. نویسنده: لیز بلدتین مترجم: ایراندخت اردیبهشتی 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت فوری👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a77
دویدم و دویدم سر چهارراه رسیدم رفتم سمت خیابون سه تا چراغ و دیدم خواستم که ردبشم من آقا پلیس ودیدم زودی به من گفت بایست از جا یهو پریدم کجا میری کوچولو باید که با آرامش نگاه کنی به چراغ داره از تو یه خواهش هرکدوم ازاین رنگا برات دارن نشونی تاکه خطر رفع بشه باید اینجا بمونی چراغ راهنمایی تاکه میشه رنگش زرد باید کنی احتیاط بهتره که نشی رد چراغ راهنمایی وقتی که میشه قرمز خیلی خطرناک میشه نباید رد شی هرگز رنگ چراغ که سبزه یعنی میتونی رد شی باید عزیز دلم رنگارو تو بلد شی 🚦🚦🚦🚦🚦🚦🚦 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh