#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌸 علی کوچولو
🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
علی كوچولو_صدای اصلی_297511.mp3
15.54M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 علی کوچولو
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#خانه_کرم_خاکي 🐛
🌟🔹کرم خاکي داشت زير لب غر مي زد، ريشه ي گياه به او گفت:
-چيه؟ چرا امروز اين قدر بي حوصله اي؟
کرم جواب داد:
-من از اين که هميشه زير خاک زندگي کنم، خسته شدم. مي خوام از خاک بيرون بيام و ببينم روي زمين چه شکليه؟ دلم مي خواد برم جاهاي مختلف رو ببينم.
🌟🔹ريشه گياه با ناراحتي به او گفت:
-نه، اگه تو بري من چطوري به رشدم ادامه بدم؟ آخه وقتي تو اين ور و اون ور مي ري خاک ها جابه جا و نرم مي شن و من راحت تر مي تونم رشد کنم و ريشه هامو همه جا پخش کنم. تازه وقتي تو حرکت مي کني تويخاک سوراخ هايي به وجود مياد که باعث مي شه هوا به خاک برسه و اين به رشد من کمک مي کنه.
🌟🔹کرم خاکي خيلي تعجب کرد و به ريشه گفت:
واقعاً يعني من اين قدر براي رشد گياه مفيدم و خودم نمي دونستم.
ولي بعد يک دفعه ياد تصميمش افتاد و گفت:
-نه، نه، من بايد برم بيرون از خاک رو ببينم.
ريشه به کرم گفت:
-ببين دوست عزيز، تو نمي توني بيرون خاک زندگي کني، تو بايد...
🌟🔹کرم خاکي با ناراحتي وسط حرف ريشه پريد و نگذاشت او حرفش را ادامه بدهد و گفت:
-همين که گفتم! من تصميم خودمو گرفتم.
و بعد هم با خوشحالي به سمت بالا رفت تا از خاک بيرون بيايد.
🌟🔹صبح زود کرم کوچولو آرام آرام سرش را از خاک بيرون در آورد، با خودش گفت:
-واي، چقدر اين جا روشنه، چه نوري.
به خاطر اين که هوا خنک و همه جا پر از شبنم و مرطوب بوده، کرم کوچولو راحت روي زمين حرکت مي کرد، با ذوق به گل ها، درخت ها و... نگاه مي کرد و لذت مي برد. کم کم خورشيد خانم بالا آمد و گرمايش همه جا را خشک کرد، کرم کوچولواول که يک کم گرمش شد، زير برگي رفت و کمي استراحت کرد، بعد خواست برود و جاهاي ديگر را ببيند ولي بدنش مثل قبل حرکت نمي کرد، انگار بدنشخشک شده و به زمين چسبيده بود.
🌟🔹با خودش گفت:
-واي حالا چي کار کنم؟
حالش مرتب داشت بدتر و بدنش خشک تر مي شد چيزي نمانده بود که به زمين بچسبد.
کرم خاکي با عجله سرش را داخل خاک کرد و رفت زير زمين ميان خاک ها، يک کم بي حرکت ماند تا کمي حالش جا آمد، ريشه تا کرم خاکي را ديد گفت:
-چي شد؟ حتماً حالت بد شده، نه؟ بدنت چسبيده بود به زمين؟
کرم خاکي گفت:
-آره، اما تو از کجا فهميدي؟ تو که توي خاک ها بودي.
🌟🔹ريشه گفت:
دوست عزيزم، خدا موجودات زيادي آفريده که هر کدوم بايد در جاي مخصوص خودشون زندگي کنن و اگه اون جا نباشن مي ميرن. مثلاً ماهي بايد تو آب زندگي کنه و کرم خاکي توي خاک، چون اگه بيرون از خاک باشه در اثر حرارت و گرماي نور خورشيد بدنشخشک مي شه و مي چسبه به زمين و ديگه نمي تونه حرکت کنه.
🌟🔹کرم خاکي با خوشحالي اطراف ريشه حرکت کرد و گفت:
-خدا را شکر که زودتر اومدم خونه ي خودم. از اين به بعد اين قدر اين طرف و اون طرف مي رم که تو سريع رشد کني و من دوست خوب و قوي مثل تو داشته باشم.
ريشه هم از خوشحالي به خودش تکاني داد و به سمت پايين خاک رفت تا بيشتر رشد کند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
یک خانه داریم مانند گلدان
گلهای خانه بابا و مامان
من دوست دارم پروانه باشم
فرزند خوب این خانه باشم
دائم بگردم اینجا و آنجا
دور و بر آن گلهای زیبا
👈انتشار دهید
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته
👈هرگز هیچ بچه ای قرار نیست دوست پدر و مادرش باشد، اما پدر و مادر قرار است دوست فرزند خود باشند.
هرگز پدر و مادر نباید سفره دل خود را پیش فرزندشان در هیچ سنی باز کنند و با او درد دل کنند!
درد دل با کودک تجاوز روانی به کودک است.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💕💕
#متن_قصه 📕
خیاطی که خانه می دوخت
یکی بود و یکی نبود. یک خانم خیاط بود که خانه می دوخت. خانه ها را با پارچه های رنگارنگ
می دوخت و در و پنجره هایش را با زیپ و دگمه قفل می کرد.
روزی، تنگ غروب خانم خیاط نشسته بود توی خانه ی پارچه ایش.
داشت نان و پنیر و سبزی می خورد. یک دفعه دید که چه بوی خوبی می آید!
زیپ پنجره ی نارنجی اش را باز کرد. سرش را بیرون کرد و بو کشید و گفت:
« به به! بوی شکوفه های بهاری است ... ای داد بیداد! فردا بهار می آید
و من هنوز لباس نو ندوختم. » و دوید سر صندوق پارچه هایش.
فقط یک پارچه ی نارنجی ته صندوق باقی مانده بود. نشست و تا آخر شب،
پیراهنی قشنگ دوخت. اما هنوز یک آستینش مانده بود که پارچه تمام شد.
خانم خیاط گفت: «حالا این وقت شب، پارچه از کجا بیاورم؟
فردا هم که بهار می شود. »
یک دفعه پنجره ی نارنجی به حرف آمد و گفت: «من را
آستینت کن! یکی دو شب خانه ات بی پنجره بماند
که آسمان به زمین نمی آید. بعداً برو بازار و نیم متر
پنجره بخر! » خانم خیاط هم گفت: «باشد. »
پنجره را شکافت و آستین پیراهنش کرد.
خوش حال شد و دراز کشید و آن قدر به سوراخی که
جای پنجره بود، نگاه کرد تا خوابش برد.
نصف شب باد آمد. باد سوراخ را که دید، خوش حال شد.
تند شد و طوفان شد و های و هوی توی خانه آمد.
خانم خیاط با های و هوی طوفان از خواب پرید.
دید طوفان در و دیوار زرد خانه اش را لوله کرده تا ببرد.
داد زد: «چه کار می کنی؟ دست به خانه ی
من نزن! در و دیوارم را نبر! »
اما طوفان به حرفش گوش نکرد.
سقف آبی خانه را هم
لوله کرد، پیراهن نو را هم
برداشت و رفت.
خانم خیاط دوید دنبال خانه و پیراهنش.
پرید بالا تا آن ها را از طوفان بگیرد، اما طوفان هوی کرد و رفت که رفت.
خانم خیاط افتاد روی زمین و گفت: «وای حالا چه کار کنم؟ » که چشمش یک نخ آبی دید.
جلوترش هم یک نخ زرد دید. خانه ی پارچه ای نخ هایش را پشت سرش ریخته بود
تا خانم خیاط ردش را پیدا کند. خانم خیاط هم رد نخ ها را گرفت و دنبالش رفت.
رفت و رفت تا رسید به جنگل. پیراهن و پارچه هایش را دید که آن جا افتاده است.
آن ها را برداشت تا برود که از وسط جنگل صدای ناله شنید. رفت جلوتر.
دید مسافری با لباس های پاره پوره روی زمین افتاده و از سرما می لرزد.
خانم خیاط معطل نکرد. پیراهن و پارچه هایش را روی مسافر پهن کرد تا گرم شود.
آتش روشن کرد و با گیاهان جنگلی آش شفا پخت.
سوزن و نخش را از جیب درآورد و نشست و پاره های لباس مسافر را دوخت.
مسافر آش را خورد و حالش خوب شد. به خیاط نگاه کرد و گفت:
« تو فرشته ای یا آدمیزاد؟ »
خانم خیاط گفت: «آدمیزادم. دنبال این پارچه ها آمدم، این ها خانه ی من هستند. »
مسافر گفت: «داشتم پای پیاده سفر می کردم که طوفان شد.
راه را گم کردم و روزگارم خراب شد. »
مسافر این را گفت و بلند شد و با چوب های درختان جنگل،
یک خانه ی چوبی برای خانم
خیاط ساخت. پارچه هایش را هم
پرده های خانه کرد
و گفت: «خانم خیاط!
من تنهام.
اگر شما هم تنهائی،
زن من باش! »
خانم خیاط گفت: «بله،
من هم تنهام. » و
پیراهن نو را پوشید.
بهار آمد و روی
خانه ی چوبی
شکوفه ریخت و
همه چیز مبارک شد.
نویسنده: لاله جعفری 🌺
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متنی
با درخت پیر قهر نکنید🌳
کلاغ شروع کرد به غار غار کردن، درخت پیر گوشهایش را گرفت و با صدایی لرزان گفت: هیس.... آرام باش. آواز نخوان. سرم درد می گیرد... حوصله ندارم... کلاغ ساکت شد و آرام روی شاخه نشست.
دارکوب نشست روی شاخه ی دیگر و شروع کرد به نوک زدن و تق تق کردن. درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت نه نه نزن. خواهش می کنم نوک نزن. من طاقت ندارم... اعصاب ندارم... زود خسته می شوم... دارکوب ناراحت شد و رفت.
پرستو دوستانش را دعوت کرده بود به لانه اش، که روی یکی از شاخه های درخت پیر بود. درخت پیر تا دوستان پرستو را دید، گفت: خواهش می کنم سر و صدا نکنید من می خواهم بخوابم... مریضم ... حوصله ندارم... پرستو هم از درخت پیر دلگیر شد.
غرزدن و زود خسته شدن درخت پیر، کم کم همه ی پرندگان را ناراحت کرد. پرنده ها یکی یکی با درخت پیر قهر کردند و رفتند و فقط کلاغ پیش او ماند. کلاغ، از بقیه ی پرنده ها باوفاتر بود و درخت پیر را خیلی دوست داشت. او یادش می آمد که از زمانی که یک جوجه کلاغ بود روی شاخه های همین درخت زندگی کرده بود. یادش می آمد که چقدر همین درخت، که الان پیر و کم حوصله شده است، با او مهربان بود و به او محبت می کرد. به خاطر همین هیچ وقت حاضر نبود از پیش او برود.
کلاغ پیش او ماند اما بدون سر و صدا و وروجک بازی . کلاغ آرام و با حوصله با درخت پیر زندگی می کرد.
یک روز درخت پیر که خیلی دلتنگ شده بود، به کلاغ گفت: دلم برای پرستو و دارکوب تنگ شده است. ای کاش آنها هم مثل تو کمی مهربان بودند و با من قهر نمی کردند. من دیگر پیر شده ام و نمی توانم سروصداهای زیاد را تحمل کنم. نمی توانم مثل قبل، زحمت بکشم و کار کنم. بیشتر وقتها می خواهم بخوابم اما همه ی پرنده ها را مثل تو دوست دارم و دلم می خواهد هر روز آنها را ببینم اما آنها خیلی زود از دست من عصبانی می شوند و با من قهر می کنند.
کلاغ حرفهای درخت پیر را شنید و خیلی غصه خورد او تصمیم گرفت هر طوری شده به بقیه ی پرنده ها یاد بدهد که چگونه با درختان پیر با مهربانی رفتار کنند. کلاغ هر روز با پرنده ها صحبت کرد و از مهربانی های قدیم درخت پیر برایشان خاطرات زیادی نقل کرد.
پرنده ها دوباره دلشان برای درخت پیر تنگ شد و پیش او برگشتند اما از این به بعد وقتی پیش درخت پیر می آمدند آرام حرف می زدند و مراقب رفتارشان بودند تا درخت پیر اذیت نشود. اینطوری دوباره شادی و صفا در بین شاخ و برگ درخت پیر پیدا شد و همه از هم راضی و خوشحال بودند.
#قصه_متنی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متنی
🗻 کوه کوچک
سعید دستش را سایبان چشمانش کرد. به کوهها نگاه کرد. بیلچهاش را برداشت مشغول درست کردن کوه کوچکی شد.
ستاره کنار سعید ایستاد گفت:«سعید اون سیب رو ببین چقدر قرمزه!»
سعید به سیب قرمز نگاه کرد. سیب قرمز از شاخهی بالایی آویزان بود. سعید وسط باغچهی پدربزرگ رفت. زیر درخت سیب رفت. یک تکه سنگ زیر پایش گذاشت، دستش به سیب نرسید.
ستاره سرش را پایین انداخت. سعید کمی فکر کرد. سرش را بالا گرفت و گفت:«فهمیدم، زیر درخت یه کوه درست میکنیم من از کوه بالا میرم و سیب را میچینم!»
ستاره با چشمان گرد پرسید:«کوه؟ چطوری؟!»
سعید بیلچهاش را برداشت. زمین را تندتند کند.
خیلی زود کوه کوچکی زیر درخت درست شد. سعید با بیلچه روی خاکها زد و آرام روی کوهش رفت. سیب را چید و پایین آمد. ستاره سیب قرمز را از سعید گرفت. آن را شست و از وسط نصف کرد. نصف سیب را به سعید داد و گفت:«خیلی شیرینه»
سعید به چاله نگاه کرد و گفت:«حالا باید چاله رو پر کنیم» ستاره به دانههای سیاه توی سیب نگاه کرد. بلند شد به طرف چاله رفت و گفت:«حالا دونهها رو توی چاله میگذاریم و بعد پرش میکنیم اینجوری یه درخت سیب دیگه هم به درختان باغچه اضافه میشه»
سعید جلو رفت. آنها دانههای سیب را توی چاله انداختند. با کمک بیلچه توی چاله را پر کردند. ستاره آبپاش را آورد و روی دانه آب ریخت و گفت:«حالا ماهم باغبونیم»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌸 دعای مادر برای بچه هاست
🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دعای مادر، برای بچه هاست_صدای اصلی_91053.mp3
13.6M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 دعای مادر برای بچه هاست
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4