eitaa logo
قصه های کودکانه
34.5هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
راز کلید_صدای اصلی_48714-mc.mp3
12.53M
🌸راز کلید 🌼صندوق کهنه و قدیمی ایی گوشه جنگل افتاده بود، همه حیوانات به وجود صندوق عادت کرده بودند. یک روز خرگوش کوچکی کلید طلایی پیدا کرد و به سراغ حیوانات رفت و به دنبال صاحب کلیدگشت. خرگوش بین حیوانات رفت و تمام جنگل را به دنبال صاحب کلید جستجو کرد تا اینکه یکی از حیوانات به خرگوش گفت که... 🌼بهتره ادامه قصه را خودتون بشنوید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌺یک مشاجره خانوادگی، یا وجود مشکلی در بین اعضاء دیگر خانواده بر غذا خوردن کودکان، خصوصاً کودکان باهوش تأثیر بسزایی دارد. 🌱اجبار کودک به خوردن، و ترساندن او از پدرش یا هر قدرت دیگری و تهدید کودک برای غذا ندادن به خاطر عمل زشتی که انجام داده است همه از این مقوله هستند. یکی از عوامل مهم در ایجاد بی اشتهایی، اختلالات روانی و ناراحتی‌های غیر ارگانیک است.‌ 🌱اضطراب، افسردگی، روابط غلط و نامناسب خانوادگی، کمبود محبت و عکس‌العمل‌های عاطفی نامناسب از جمله این علل می‌باشند. 🌱 والدین افسرده و گوشه‌گیر که الفبای ایجاد رابطه عاطفی با کودک خود را نمی‌دانند و در روند تغذیه و تحریک کودکان‌شان به خوردن کوتاهی دارند، فرزند آنان از بی‌توجهی تغذیه‌ای عاطفی، اجتماعی و هوشی رنج خواهد برد. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐰خرگوش دانا و 🦁شیر مغرور   در روزگاران قدیم در جنگل سرسبزی شیر قوی و مغروری زندگی می کرد او خود را سلطان جنگل می دانست و توقع داشت همه ی حیوانات جنگل به او احترام بگذارند هر موقع که گرسنه می شد یکی از حیوانات را شکار می کرد و می خورد. به همین خاطر همه ی حیوانات هرروز در نگرانی بودند که کدامیک از آنها را شکار می کند. یک روز همه ی حیوانات دورهم جمع شدند و گفتند برای اینکه از نگرانی در بیاییم باید فکری کنیم. بعد از صحبت و همفکری به این نتیجه رسیدند که هر روز یکی از حیوانات به میل و خواسته ی خود نزد شیر برود تا شیر اورا بخورد و بقیه حیوانات راحت و بدون ترس زندگی کنند. یکی از آنها به نمایندگی نزد شیر رفته موضوع را به او اطلاع داد شیر هم از این موضوع خوشحال شد و قبول کرد که دیگر به آنها کاری نداشته باشد. روزها همین طور گذشت و هر روز یکی از حیوانات نزد شیر رفته و خورده می شد تا اینکه نوبت به خرگوش دانا رسید. خرگوش که از این کار شیر خیلی ناراحت بود به دنبال راهی بود تا همه ی حیوانات از دست شیر خودخواه و مغرور نجات پیدا کنند.به همین خاطر خرگوش دانا خیلی دیر تر از بقیه حیوانات نزد شیر رفت شیر وقتی که خرگوش را دید با عصبانیت فریاد زد: چرا اینقدر دیرکردی؟ خرگوش دانا با ترس و صدای لرزان گفت: من در جنگل به طرف خانه شما می آمدم که در راه دوستم را دیدم او از دست شیر بزرگ و قوی فرارکرده بود و می گفت: شیر گفته من سلطان جنگل هستم و در راه که می آمدیم دوباره شیر سر راه ما سبز شد و دوستم را شکار کرد ولی من ازدستش فرارکردم تا خدمت شما برسم. شیر با شنیدن حرفهای خرگوش ناراحت شد و گفت: من سلطان جنگل هستم هیچکس حق ندارد جای من را بگیرد جای آن شیر را به من نشان بده تا او را از پای درآورم. خرگوش دانا گفت: چشم سلطان جنگل دنبال من بیایید هردو به راه افتادند تا به سرچاه پرآبی رسیدند خرگوش دانا گفت: این شیر به آب علاقه دارد و منزل خود را در آنجا ساخته است اگر باور نمی کنید من را بغل کنید و روی چاه خم شوید تا او را به شما نشان بدهم. شیر همین کار را کرد و خم شد آب چاه زلال و صاف بود و عکس شیر و خرگوش روی آب افتاده بود و شیر که خیلی عصبانی بود فریادی زد و صدای او در درون چاه پیچید. شیر فکر کرد شیر درون چاه غرش کرده بیشتر عصبانی شد و خرگوش را کنارچاه برزمین گذاشت و برای کشتن شیر درون چاه به داخل چاه پرید و در آب غرق شد. خبر از بین رفتن شیر خودخواه به گوش همه ی حیوانات جنگل رسید و همگی از کار خرگوش دانا خوشحال شدند و سالهای سال در کنار یکدیگر راحت و شاد زندگی کردند. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کلاه حصیری مهربان_صدای اصلی_235778-mc.mp3
10.52M
🌸کلاه حصیری مهربان 🌼علی کوچولو با پدر بزرگش د رجنگل قدم می زد و مثل همیشه کلاه حصیری و عینک آفتابی اش را هم با خودش آورد. ناگهان باران بارید و علی کوچولو و پدربزرگش با عجله به کلبه برگشتند و کلاه حصیری علی کوچولو در جنگل جا ماند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🎭 روزی روزگاري پسرك چوپاني در ده اي زندگي مي كرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه هاي سبز و خرم نزديك ده مي برد تا گوسفندها علف هاي تازه بخورند. او تقريبا تمام روز را تنها بود. يك روز حوصله او خيلي سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در كنار گوسفندان باشد. از بالاي تپه ، چشمش به مردم ده افتاد كه در كنار هم در وسط ده جمع شده بودند. يكدفعه فكري به ذهنش رسيد و تصميم گرفت كاري جالب بكند تا كمي تفريح كرده باشد. او فرياد كشيد: گرگ، گرگ، گرگ آمد. مردم ده ، صداي پسرك چوپان را شنيدند. آنها براي كمك به پسرك چوپان و گوسفندهايش به طرف تپه دويدند ولي وقتي با نگراني و دلهره به بالاي تپه رسيدند ، پسرك را خندان ديدند، او مي خنديد و مي گفت : من سر به سر شما گذاشتم. مردم از اين كار او ناراحت شدند و با عصبانيت به ده برگشتند. ز آن ماجرا مدتها گذشت،يك روز پسرك نشسته بود و به گذشته فكر مي كرد به ياد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصميم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.او بلند فرياد كشيد: گرگ آمد ، گرگ آمد ، كمك ... مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هايشان به سمت تپه دويدند ولي باز هم وقتي به تپه رسيدند پسرك را در حال خنديدن ديدند. مردم از كار او خيلي ناراحت بودند و او را دعوا كردند. هر كسي چيزي مي گفت و از اينكه چوپان به آنها دروغ گفته بود خيلي عصباني بودند. آنها از تپه پايين آمدند و به مزرعه هايشان برگشتند. از آن روز چند ماهي گذشت . يكي از روزها گرگ خطرناكي به نزديكي آن ده آمد و وقتي پسرك را با گوسفندان تنها ديد ، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرك هر چه فرياد مي زد: گرگ، گرگ آمد، كمك كنيد.... ولي كسي براي كمك نيامد . مردم فكر كردند كه دوباره چوپان دروغ مي گويد و مي خواهد آنها را اذيت كند. آن روز چوپان نتيجه مهمي در زندگيش گرفت. او فهميد اگر نياز به كمك داشته باشد، مردم به او كمك خواهند كرد به شرط آنكه بدانند او راست مي گويد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸سلام به همه همراهان همیشگی کانال قصه های کودکانه چند روز پیش یه کتاب قصه توی کتابخانه خونمون دیدم(فکر کنم چاپ ۲۰ سال پیش باشه) که چند قصه آموزنده و جالب توی این کتابه. ما هم سعی داریم قصه های این کتاب رو در کنار قصه های شیرین و آموزنده کانالمون متنش رو براتون بنویسم و براتون بفرستم. امیدوارم خوشتون بیاد😍 🌼همراه ما باشید https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
تینو، ری اِر و بیگر.pdf
5.14M
🌼پی دی اف 🌸عنوان:تینو، ری اِر و بیگر 🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک دسته گل برای مادر_صدای اصلی_26319-mc.mp3
16.1M
💐یک دسته گل برای مادر 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🕊پرنده و باغبان آورده اند که : در زمانهاي قديم ، باغباني بود که باغ با صفايي داشت و باغ او هميشه پر از پرندگان رنگارنگ و خوش آواز بود . فصل بهار بود و باغ سرسبز و زيبا مثل هميشه سرشار از عطر گل و صداي پرنده هاي خوش الحان بود . باغبان از اين آوازهاي خوش لذت مي برد و کار مي کرد . ناگهان فکري به نظرش رسيد . تصميم گرفت که دام بگذارد و يکي از پرندگان را بگيرد . نقشه اش را اجرا کرد ، دامي گذاشت و مقداري دانه در آن ريخت . در گوشه اي ايستاد و منتظر ماند . بالاخره پرنده اي به هواي خوردن دانه ، در دام گرفتار شد . باغبان با خوشحالي دويد و آن پرنده زيبا را گرفت . پرنده گفت : " اي باغبان مهربان مرا آزاد کن . من پرنده اي ضعيف و کوچکم و گوشتي ندارم که تو را سير کند . نگاهم کن ! هرچه دارم پَر و بال و استخواني خُرد است ، تو با اين گوشت اندک من سير نمي شوي . مرا آزاد کن در عوض من هم به تو سه پند مي دهم . " باغبان با تعجب پرسيد : " اگر تو را رها کنم ، به من سه پند مي دهي ؟ آخر تو چه هستي که پندهايت باشد ؟ " پرنده گفت : " اولين پند را وقتي که در دستانت هستم به تو مي دهم . دومين پند را نيز وقتي بر روي ديوار نشستم و سومين پند را وقتي که بر روي درخت بنشينم به تو خواهم داد . " مرد باغبان با خودش گفت : " اين پرنده کوچک راست مي گويد . گوشتي ندارد که مرا سير کند ، پس بهتر است به حرفش گوش کنم و آن را آزاد کنم . شايد پندهايش واقعا ً خوب باشد و مرا نيکبخت کند . " باغبان به پرنده گفت : " باشد تو را آزاد مي کنم ، اما بايد اول پند نخستين تو را بشنوم تا ببينم ارزش دارد يا نه . " پرنده گفت : " اولين پندم اين است که هيچوقت چيزي را که محال و غيرممکن است ، باور نکن ". باغبان به اين پند انديشيد و ديد که پند خوبي به او داده است . پس دستش را باز کرد . پرنده پرواز کرد و رفت و بر روي ديوار نشست . باغبان گفت : " اي پرنده ی کوچک و زيبا ، حالا به عهدت وفا کن و پند دوم را بگو . " پرنده از شوق آزادي به دست آمده ، آوازي خواند و گفت : " پند دوم اينکه آدمي نبايد براي روزهاي گذشته و نيز چيزهايي که از دست داده است ، حسرت بخورد ." پرنده اين را گفت و پرواز کرد و بر بلندترين درخت باغ نشست . باغبان که از پندهاي پرنده خوشش آمده بود و برايش سودمند بود ، گفت : " پند سوم را بگو اي پرنده ی کوچک و زيرک و دانا ". پرنده باز هم آواز خواند و گفت : " اي باغبان ساده دل ، من تو را فريب دادم . مي داني چرا ؟ چون در شکم من ، يک سنگ گرانبها و يک مرواريد بسيار کمياب و قيمتي وجود دارد که بسيار با ارزش اند . تو فريب خوردي و ثروت بزرگي را از دست دادي . " باغبان که فهميد کلاه بر سرش رفته و پرنده اي گرانبها را از دست داده است ، ناليد و بر سر زد که اي واي گنجي به دست آورده بودم و به سادگي آن را از دست دادم . واي بر من که به خاطر دو پند بي ارزش ، گنجي گرانبها را از دست دادم و نادانسته بر خود و فرزندان و همسرم ستم کردم . پرنده ی کوچک و زيبا که ناله هاي او را شنيد ، ‌به او خنديد و به باغبان گفت : اي باغبان احمق ، تو چگونه به همين زودي پندهاي مرا فراموش کردي ؟ مگر به تو پند ندادم که بر گذشته حسرت نخوري ؟ مگر من به تو پند ندادم که حرف محال و غيرممکن را باور نکني ؟ پس تو چگونه به پند من گوش کردي که هنوز لحظه اي از آن نگذشته ، حرف محالي را باور کردي ؟ تو يا کري و نمي شنوي و يا ابلهي . تو عقل در سر نداري و بيهوده دم از عقل و هوش مي زني . من که جُثه اي به اين کوچکي دارم ، چگونه ممکن است سنگي به آن بزرگي و مرواريدي به آن گرانبهايي در شکمم باشد؟ باغبان با شنيدن اين سخنان ، به خود آمد و دانست که اشتباه کرده ، به آن پندها به دقت نينديشيده و آنها را نفهميده است . چرا که اگر خوب مي فهميد ، به آنها عمل مي کرد . باغبان با پشيماني رو به پرنده کرد و با صداي بلند فرياد زد : " اي پرنده ی دانا و کوچک ، من خطا کردم . مرا ببخش . پند سوم را بگو و به عهدت وفا کن . " پرنده خنديد و گفت : " تو ، به آن دو پند پيشين خوب عمل نکردي ، حالا انتظار پند سوم را داري ؟ پندهاي من به چه درد تو مي خورد ؟ پند گفتن براي تو و امثال تو ، مثل گره زدن بر باد است ( کاري بيهوده است ). باغبان التماس کرد و گفت : " اي پرنده ی زيبا مرا ببخش و پند سوم را هم بگو ". پرنده گفت : " از گفتن آن دو پند هم پشيمانم . تو پند و اندرز در گوشت نمي رود ، پند براي چه مي خواهي ؟ " پرنده اين را گفت و پرواز کرد و رفت . 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸امام زمان علیه السلام دوست دارد... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
چه کسی به گردن گربه زنگ می اندازد ؟.pdf
123K
🌼پی دی اف 🌼عنوان:🐱چه کسی به گردن گربه زنگ می اندازد 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
اسباب بازی های علی کوچولو کجاست؟_صدای اصلی_235795-mc.mp3
11.78M
🌼اسباب بازی های علی کوچولو 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4