یک دسته گل برای مادر_صدای اصلی_26319-mc.mp3
16.1M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
💐یک دسته گل برای مادر
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🕊پرنده و باغبان
آورده اند که :
در زمانهاي قديم ، باغباني بود که باغ با صفايي داشت و باغ او هميشه پر از پرندگان رنگارنگ و خوش آواز بود . فصل بهار بود و باغ سرسبز و زيبا مثل هميشه سرشار از عطر گل و صداي پرنده هاي خوش الحان بود . باغبان از اين آوازهاي خوش لذت مي برد و کار مي کرد .
ناگهان فکري به نظرش رسيد . تصميم گرفت که دام بگذارد و يکي از پرندگان را بگيرد . نقشه اش را اجرا کرد ، دامي گذاشت و مقداري دانه در آن ريخت . در گوشه اي ايستاد و منتظر ماند . بالاخره پرنده اي به هواي خوردن دانه ، در دام گرفتار شد . باغبان با خوشحالي دويد و آن پرنده زيبا را گرفت . پرنده گفت : " اي باغبان مهربان مرا آزاد کن . من پرنده اي ضعيف و کوچکم و گوشتي ندارم که تو را سير کند . نگاهم کن ! هرچه دارم پَر و بال و استخواني خُرد است ، تو با اين گوشت اندک من سير نمي شوي . مرا آزاد کن در عوض من هم به تو سه پند مي دهم . " باغبان با تعجب پرسيد : " اگر تو را رها کنم ، به من سه پند مي دهي ؟ آخر تو چه هستي که پندهايت باشد ؟ " پرنده گفت : " اولين پند را وقتي که در دستانت هستم به تو مي دهم . دومين پند را نيز وقتي بر روي ديوار نشستم و سومين پند را وقتي که بر روي درخت بنشينم به تو خواهم داد . "
مرد باغبان با خودش گفت : " اين پرنده کوچک راست مي گويد . گوشتي ندارد که مرا سير کند ، پس بهتر است به حرفش گوش کنم و آن را آزاد کنم . شايد پندهايش واقعا ً خوب باشد و مرا نيکبخت کند . " باغبان به پرنده گفت : " باشد تو را آزاد مي کنم ، اما بايد اول پند نخستين تو را بشنوم تا ببينم ارزش دارد يا نه . " پرنده گفت : " اولين پندم اين است که هيچوقت چيزي را که محال و غيرممکن است ، باور نکن ". باغبان به اين پند انديشيد و ديد که پند خوبي به او داده است . پس دستش را باز کرد . پرنده پرواز کرد و رفت و بر روي ديوار نشست . باغبان گفت : " اي پرنده ی کوچک و زيبا ، حالا به عهدت وفا کن و پند دوم را بگو . "
پرنده از شوق آزادي به دست آمده ، آوازي خواند و گفت : " پند دوم اينکه آدمي نبايد براي روزهاي گذشته و نيز چيزهايي که از دست داده است ، حسرت بخورد ." پرنده اين را گفت و پرواز کرد و بر بلندترين درخت باغ نشست . باغبان که از پندهاي پرنده خوشش آمده بود و برايش سودمند بود ، گفت : " پند سوم را بگو اي پرنده ی کوچک و زيرک و دانا ". پرنده باز هم آواز خواند و گفت : " اي باغبان ساده دل ، من تو را فريب دادم . مي داني چرا ؟ چون در شکم من ، يک سنگ گرانبها و يک مرواريد بسيار کمياب و قيمتي وجود دارد که بسيار با ارزش اند . تو فريب خوردي و ثروت بزرگي را از دست دادي . "
باغبان که فهميد کلاه بر سرش رفته و پرنده اي گرانبها را از دست داده است ، ناليد و بر سر زد که اي واي گنجي به دست آورده بودم و به سادگي آن را از دست دادم . واي بر من که به خاطر دو پند بي ارزش ، گنجي گرانبها را از دست دادم و نادانسته بر خود و فرزندان و همسرم ستم کردم . پرنده ی کوچک و زيبا که ناله هاي او را شنيد ، به او خنديد و به باغبان گفت : اي باغبان احمق ، تو چگونه به همين زودي پندهاي مرا فراموش کردي ؟ مگر به تو پند ندادم که بر گذشته حسرت نخوري ؟ مگر من به تو پند ندادم که حرف محال و غيرممکن را باور نکني ؟ پس تو چگونه به پند من گوش کردي که هنوز لحظه اي از آن نگذشته ، حرف محالي را باور کردي ؟ تو يا کري و نمي شنوي و يا ابلهي . تو عقل در سر نداري و بيهوده دم از عقل و هوش مي زني . من که جُثه اي به اين کوچکي دارم ، چگونه ممکن است سنگي به آن بزرگي و مرواريدي به آن گرانبهايي در شکمم باشد؟
باغبان با شنيدن اين سخنان ، به خود آمد و دانست که اشتباه کرده ، به آن پندها به دقت نينديشيده و آنها را نفهميده است . چرا که اگر خوب مي فهميد ، به آنها عمل مي کرد . باغبان با پشيماني رو به پرنده کرد و با صداي بلند فرياد زد : " اي پرنده ی دانا و کوچک ، من خطا کردم . مرا ببخش . پند سوم را بگو و به عهدت وفا کن . " پرنده خنديد و گفت : " تو ، به آن دو پند پيشين خوب عمل نکردي ، حالا انتظار پند سوم را داري ؟ پندهاي من به چه درد تو مي خورد ؟ پند گفتن براي تو و امثال تو ، مثل گره زدن بر باد است ( کاري بيهوده است ). باغبان التماس کرد و گفت : " اي پرنده ی زيبا مرا ببخش و پند سوم را هم بگو ". پرنده گفت : " از گفتن آن دو پند هم پشيمانم . تو پند و اندرز در گوشت نمي رود ، پند براي چه مي خواهي ؟ " پرنده اين را گفت و پرواز کرد و رفت .
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#امام_زمان_و_من
🌸امام زمان علیه السلام دوست دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
چه کسی به گردن گربه زنگ می اندازد ؟.pdf
123K
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌼عنوان:🐱چه کسی به گردن گربه زنگ می اندازد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
اسباب بازی های علی کوچولو کجاست؟_صدای اصلی_235795-mc.mp3
11.78M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼اسباب بازی های علی کوچولو
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💖سه شنبه ۲۷ تیر ماهتون زیبا
🌸ان شاءالله امروز
💖بهترین روز
🌸زندگیتون باشه
💖پرازخیروبرکت
🌸سرشارازشادی وآرامش
💖لبریزازموفقیت ولبخند
🌸الهی زندگیتون
💖پراز خوش خبری
🌸و دلتون پرازشادی باشد
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🎨#نقاشی_ساده
#آموزش گام به گام #نقاشی
این شماره: دایناسور
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ماه محرم
به ما گُفته امامْ صادق (ع) عزیزم
تو شادی های ما خَندون باشید
وَ در غَم های ما مثلِ مُحرم
شما هم مثلِ ما مَحزون باشید
مُحرم فُرصتِ خود سازیِ ماست
واسه این از خدا ممنون باشید
سُرود و جشن و شادیْ باشه بعداً
به دور از گفتهٔ شیطون باشید
تو هر مسجد ، تو هر دسته ، تو روضه
به یادِ کربلا گِریون باشید
به یادِ حضرتِ عباس (ع) و زینب (س)
به یادِ مادری دِلخون باشید
به یادِ تازیانه ، ضَربِ سیلی
به یادِ چِهره ای گُلگون باشید
با خِدمت توی هر موکِب یا هِیأت
شما هم مَردِ این مِیدون باشید
ریا میشه کسی ما رو ببینه
مِثه محسن تو کار پِنهون باشید
قشنگ نیست که واسه توزیع نَذری
شما هم جُزءِ راهْ بَندون باشید
نَبَندید راهِ مَردم رو تو کوچه
یه موقع آخِرت مَدیون باشید
نمازِ صُبحِتون میشه قَضا پس
نَباید تا سَحَر بیرون باشید
بِبَندید با حسین (ع) تا روزِ مَحشَر
یِکی عَهد و بَر این پِیمون باشید
که مثل حضرتِ عباس (ع) و زینب (س)
شما هم واسه او مجنون باشید
به لُطفِ حَق که در جمعِ شهیدان
شما هم در بهشت مِهمون باشید
به یاد شهید عزیز و گرانقدر « محسن حُجَجی »
🖤شاعر : علیرضا قاسمی
#شعر_نوجوان
#شعر_ماه_محرم
#شعر_محرم
#شعر_آموزنده
#آداب_هیات
🌸🍂🖤🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🦅 شاهین و جغد 🦉
#قسمت_اول
داستانسرا گفت:
شنیدم روزی شاهینی گرسنه از آشیانه خود به پرواز درآمد تا صیدی به چنگ آورد. هرچه گردش کرد و به اطراف نظر انداخت چیزی ندید ناگاه متوجه شد که جغدی بردیوار خرابه ای نشسته است با تندی و تیزی کامل فرود آمد جغد را شکار کرد و در پنجه قوی و توانای خود گرفت خواست با منقار نیرومندش سینه جغد را بشکافد و با خوردن او رفع گرسنگی نماید.
جغد گفت: «ای امیر بزرگوار گرچه در این وقت که در چنگال شما اسیر هستم جای سخن گفتن نیست ولی بزرگان گفته اند: اگر نیازمندی سر و کارش با جوانمردی بخشنده افتاد بهتر است نیاز خود را بیان کند بدون شک مورد قبول واقع میشود با این امید مطلبی دارم که میخواهم به عرض برسانم. اگر آن امیر اجازه می فرمایند بگویم؟ شاهین گفت: بگو بدانم چه مطلبی داری؟
جغد گفت: ای ،شهریار، سعادت و خوشبختی نصیب کسی است که دارای رحم و همت بلند باشد چون در مقابل هر گذشت و مخالفت با نفس، برکات آسمانی همراه است ،کسی که برای رضای
خدا از آرزویی کوچک صرفنظر کند در عوض به مقصودی عالیتر
خواهد رسید.
ای شهریار بزرگوار منظورم از این سخنان این است که چند روز قبل در حال فقر و گرسنگی گنجشکی را شکار کردم خواستم او را بخورم که با التماس و ناراحتی گفت: «مرا مکش و از سر خون من درگذر که زندگی و حیات چند بچه کوچک به وجود من بستگی دارد . چنانچه من نباشم آنها نابود می شوند. ممکن است اگر به آنها ترحم کنی خداوند از نعمتهای غیبی به تو بهره ای برساند.» من دست از او برداشتم برای رضای خدا آزادش کردم و گرسنگی را تحمل نمودم.
در
همان شب پرنده ای به شکل سیمرغ بر بالای خرابه ای که مسکن داشتم ظاهر شد از هوا به زیر آمد و دو قطعه کبک پیش من گذاشت و گفت: «ای جغد، من یکی از پرندگان شاخسار رحمت هستم هرگاه بنده ای به سبب نیکوکاری مستحق دریافت پاداش باشد؛ مرا مأمور رساندن آن رحمت میفرمایند اکنون این کبکها را به جای آن گنجشک که در حال گرسنگی آزاد کردی برایت آورده ام چون کارت پسندیده بود قرار شد هر شب دو قطعه کبک از بهشت آورده و به تو
تسلیم نمایم.
ای امیر اگر خون مرا بریزی از جسم لاغر و ضعیف من گوشت
قابل توجهى حاصل نمیشود تا گرسنگی شما را برطرف سازد.
علاوه بر آن بعد از من این هدیه ها که از بهشت می آورند نصیب دیگران خواهد شد درصورتیکه از ریختن خون من صرفنظر کنی هر
روز یکی از آن کبکها را به تو میدهم.
باز گفت: ای جغد عجب حیله ای به کار می بری میخواهی به این وسیله از چنگم فرار کنی؟ قول بزرگان را نشنیده ای؟ که گفته اند: به دشمن اعتماد مکن که در موقع گرفتاری برای خلاصی خود به انواع حیله و نیرنگها دست میزنند! مطلبی که میگویی مورد قبول عقل نیست و من نمیتوانم باور کنم!
جغد گفت: «استغفر الله من غلط میکنم که بخواهم در خدمت شهریار نیرنگی به کار ببرم و بجز راستی و درستی راه دیگری
بپیمایم!
شاهین فریب خورد و به طمع کبک بهشت از روی سینه جغد
برخاست او را رها کرد تا به درون سوراخ رود و خود به امید وعده کبک به در لانه اش نشست.
جغد پس از لحظه ای به حال آمد شکر خدا را بجای آورد که زندگی دوباره ای یافته است چون به در سوراخ نگاه کرد شاهین را منتظر دید.
صدا زد و گفت: ای امیر آنچه قول دادم امروز عملی نمیگردد برای اینکه وقتی به همۀ فامیل و آشنایانم خبر رسیده که زندگی من مورد غضب خداوند قرار گرفته است همه به اینجا آمده اند تا برایم عزاداری کنند، حالا که مرا به سلامت دیده اند از شادی کبکی را که قرار بود برای شما بیاورم خورده اند. اگر بی قضای
حق فردا تشریف بیاورید تقدیم خواهد شد.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
.#قصه_کودکانه
🦅 شاهین و جغد 🦉
#قسمت_دوم
باز پرسید: «فامیل تو از کدام در خارج میشوند؟» جغد جواب داد: ای بزرگوار بیهوده منتظر نباشید. زیرا اتفاقی
که برای من افتاده موجب شده که آنها بیشتر احتیاط کنند. باز چون از گرسنگی بیتاب شده بود و موضوع کبک هم به آینده موکول گردید ناچار به دنبال یافتن صید و شکاری دیگر حرکت کرد، ولی چون نزدیک غروب بود شکاری به چنگش نیامد. از این جهت با شکمی گرسنه به مکان خود بازگشت و آن شب را با گرسنگی گذراند. صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب به در آشیانه جغد شتافت. جغد وقتی به در سوراخ آمد و بیرون را نگاه کرد: دشمن را دید که شکم را لیف و صابون زده و منتظر نشسته است صدا زد و گفت ای امیر والا مقام خوش آمدی قدم روی دیده ام گذاشتی.
باز گفت: ای جغد به عهد خود وفا کن که به نیت خوردن
کبک آمده ام ، زود باش طعمه را بیاور که دیر شده من امروز کارهای
زیادی دارم.
جغد گفت: سرور من کمی صبر و حوصله داشته باشید.
باز گفت : ای جغد چرا بیرون نمی آیی تا رو در رو با هم صحبت کنیم؟ که از همدمی و هم صحبتی تو تجربه های زیادی
می شود آموخت حیف است که فرصت را از دست بدهیم!
جغد گفت: ای شهریار من از پدرم چند نصیحت شنیده ام که
هر وقت از دایره آنها قدم بیرون گذاشته و برخلاف آنها رفتار کرده ام زیانهای زیادی به من رسیده ، یکی از آنها این است که چون به پادشاهان نزدیک شدی خاطر جمع و ایمن مباش ،که با کوچکترین بی احتیاطی جانت تلف خواهد شد.دیگر اینکه هر کس یک بار به حادثه ای گرفتار شد و نجات یافت دیگر پیرامون آن نگردد .سوم آنکه به قول و عمل دشمن اعتماد مکن و در حفظ جان خود بکوش تا آسیبی نبینی. با این وجود اگر از خدمت صاحبان قدرت و شوکت دورتر باشم بهتر است.
باز گفت: ای جغد با این حرفها از آمدن و هم صحبتی عذر
می خواهی؟ بسیار خوب حالا بگو بدانم از طعمه چه خبر؟ جغدگفت: ای امیر تیز پرواز میدانی که هنگام رسیدن آن هدیه ها شب است، که شما در آن موقع تشریف ندارید و در اینجا توقف نمیکنید، من بینوا چند بچه کوچک دارم، همینکه آن نعمت را میبینند از راه جهالت و نادانی چنگ و منقار خود را به آن میزنند و دست خورده اش میکنند از این جهت نیم خورده آنان را لایق حضور شهریار نمی دانم با کمال شرمندگی تقاضا میکنم امیر شب تشریف بیاورند. احتمال دارد در آن زمان انجام کار ممکن باشد وگرنه ماندن آن بزرگوار در اینجا موجب سرافکندگی و خجالت من خواهد شد.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام_صدای کل کتاب_275585-mc.mp3
18.54M
#قهرمانان_کربلا
🖤عنوان:حضرت مسلم ابن عقیل
#رده_سنی:کودک
🖤🖤🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4