#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب
#قسمت_اول
حضرت ایوب پیامبر بود و به همه کمک میکرد.او مرد ثروتمندی بود و گوسفندهای زیادی داشت و دانههای گندم زیادی در انبار خود داشت. مزرعهها و باغهایش پر از میوه و سبزی بود.
حضرت ایوب با این که همه چیز داشت و پولدار بود اما بسیار مهربان بود و به فقیرها کمک میکرد و یتیمها را خیلی دوست داشت.
یک روز وقتی حضرت ایوب داشت خدا را عبادت میکرد،شیطان که اصلا حضرت ایوب را دوست نداشت آمد و گفت:
-ای ایوب از این که این قدر خدا را عبادت کردی خسته نشدی؟
حضرت ایوب خندید و گفت:
-تو جواب سوالت را میدونی پس چرا میپرسی! اما باز هم برات میگم، ای شیطان اگه سالهای سال باشه من هنوز هم خدای بزرگ رو میپرستم و خدا را دوست دارم.
شیطان خندید و گفت:
-ایوب خودت خوب میدونی که چرا خدا را عبادت میکنی و این قدر دوستش داری، میخوایی بهت بگم چرا؟
حضرت ایوب گفت:
-من خوشم نمی یاد با تو حرف بزنم و ازت بدم مییاد.
شیطان گفت:
-تو سالهای سال خدا را عبادت کردی.اما همه ی این عبادتها دروغه،من میدونم که اگه پول و این قدر نعمت نداشتی هیچ وقت خدا را عبادت نمی کردی.
حضرت ایوب که واقعا خیلی خدا را دوست داشت.ناراحت و عصبانی شد و گفت:
-اصلا این طور نیست.من ایوب پیامبر خدا هستم و هیچ وقت در هیچ شرایطی خدا را ترک نمی کنم.
شیطان خندید و رفت.
صبح توی بازار،مردی داشت با دوستش حرف میزد خنده ای بلند کرد و گفت:
-عبادتهای ایوب همه الکی و از روی دروغه.
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️شعر
﴿ مُزدِ راستگویی ﴾
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸 وقتی که راستگو باشی
🌱 دوسِت دارن همیشه
🌸 درِ بهشتِ زیبا
🌱 به رویِ تو وا میشه
🌸🍃
🌸 توو سختیِ قیامت
🌱 خدا خودش قاضیه
🌸 راستگویِ شاد و خندان
🌱 خدا ازش راضیه
🌸🔸
🌸 راستگو با حرفِ راستش
🌱 بهشتو آفریده
🌸 با دستِ خود توو دنیا
🌱 گُلِ بهشتو چیده
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر : سلمان آتشی
#راستگویی
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
میخوام سفید بشم_صدای اصلی_56595-mc.mp3
12.46M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_شب 🌃
🌸میخوام سفید بشم
🐻 خرس قهوه ایی در جنگلی زندگی میکرد یک روز خرس قهوه ایی کاغذی را پیدا کرد
خرس قهوه ایی روی کاغذ یک خرس سفید دید و با خودش گفت باید خودم را حسابی تمیز کنم که سفید بشوم و تصمیم گرفت هر روز خودش را بشوید.
👆بهتره ادامه قصه را بشنوید.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر
﴿ اِنّما المؤمنونَ اِخوَة ﴾
💚ما مؤمنانِ عالَم
💚باهمبرادرهستیم
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸 مؤمن و برادر وار
🌱 یکدلیم و یکدستیم
🌸 در دفاعِ از اسلام
🌱 یارِ یکدِگر هستیم
🌸🍃
🌸 ما به فکرِ یاریِ
🌱 مردمِ فلسطینیم
🌸 فکرِ مسجدُالاَقصیٰ
🌱 قبلهیِ نخستینیم
🌸🔸
🌸 ظلمِ صهیونیست امروز
🌱 گرچه خانمان سوزست
🌸 غزهیِ مقاوم باز
🌱 چون همیشه پیروزست
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر : سلمان آتشی
#مسجد_الاقصی_قبله_نخستین
#در_فکر_یاری_مردم_فلسطین_هستیم_غزه_پیروز_است
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت ایوب #قسمت_اول حضرت ایوب پیامبر بود و به همه کمک میکرد.او مرد ثروتمندی
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_دوم
دوستش تعجب کرد و گفت:
-چرا این حرف را میزنی؟
آن مرد جواب داد:
-به خاطر این که ایوب خیلی پولداره، من هم اگه این قدر گله ی گوسفند و گاو و شتر و این قدر باغ و میوه داشتم همیشه خدا را شکر میکردم. ایوب به همه ی ما دروغ میگه.
شیطان آن مرد را فریب داده بود و حالا او داشت دوستش را فریب میداد. دوستش فکر کرد و گفت:
-همین طوره. ایوب خیلی پولداره و همیشه همه ی نعمتها رو داشته و هیچ مشکلی توی زندگیش نداره برای همین همیشه خدا رو عبادت میکنه.
فردای همان روز پیرمردی مریض کنار خانه ی حضرت ایوب نشسته بود. حضرت ایوب که داشت از مزرعه اش به خانه بر میگشت پیرمرد را دید و به او سلام کرد. پیرمرد با دیدن حضرت ایوب خوشحال شد و گفت:
-سلام ای پیامبر خدا. من مدتهاست که مریضم و نمی تونم دیگه کار کنم. الان هم به سختی اومدم این جا و پام خیلی درد میکنه و زن و بچه ام چیزی برای خوردن ندارن.
حضرت ایوب خیلی ناراحت شد و گفت:
-بلندشو...بلند شو و بیا داخل خانه...
حضرت ایوب به پیرمرد کمک کرد تا به داخل خانه اش بیاید.
پیرمرد وارد خانه ی حضرت ایوب شد و گوشه ای نشست. حضرت ایوب کنار پیرمرد نشست و در حالی که پاهای پیرمرد را مالش میداد گفت:
-پس چرا زودتر نیمدی؟
پیرمرد سر پایین انداخت و چیزی نگفت. حضرت ایوب، پسرش را صدا زد و به او گفت:
-هر چه نیاز این پیرمرد هست، همراه خودش به خانه اش ببر.
پیرمرد خوشحال شد و گفت:
-خیلی ممنون، ای پیامبر خدا.
وقتی پیرمرد با آن حال مریضش از خانه ی حضرت ایوب رفت. حضرت ایوب از بس ناراحت شده بود گریه کرد و گوشه ای نشست.
#این_قصه_ادامه_دارد...
👈قسمت اول
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️شعر
﴿ همنشین پاک ﴾
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸 آهای مگس چرا تویی
🌱 با بچهها نامهربون
🌸 با این صدایِ ویز و ویز
🌱 همش میری سراغشون
🌸🔸
🌸 آهای مگس کثیف شدی
🌱 با همنشینی با بَدا
🌸 چرا نمیشینی رو گُل
🌱 میشینی رو زبالهها
🌸🍃
🌸 آهای مگس برو دیگه
🌱 نَشین رو سفرهیِ غذا
🌸 به خاطرِ سلامتی
🌱 تو دور بشو از این فضا
🌸🔸
🌸 خودت برو بیرون ازین
🌱 اتاق و هال و مهمونی
🌸 وگر نه پشّهکش بیاد
🌱 تو لِه میشی به آسونی
🌸🍃
🌸 میخوای که محترم باشی
🌱 آلودگی رو دور بریز
🌸 شبیهِ زنبورِ عسل
🌱 بشین رو گُلهایِ تمیز
🌸🔸
🌸 زنبورِ خوبِ عسلی
🌱 که رویِ گلها میشینه
🌸 انگار عروسِ خوشکله
🌱 همش داره گل میچینه
🌸🍃
🌸 میخوایتو هم عزیز باشی
🌱 همیشه باش پاک و تمیز
🌸 پاکیزه باش مثِ عسل
🌱 بشو شفایِ هر مریض
🌸🔸
🌸 ما بچههایِ خوب اگر
🌱 باشیم با دوستانِ تمیز
🌸 همیشه زندگی میشه
🌱 مثِ عسل خیلی لذیذ
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر : سلمان آتشی
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آینده نگری مامان موشه_صدای اصلی_224842-mc.mp3
11.86M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_شب 🌃
🐭آینده نگری مامان موشه
روزهای آخر تابستان بود و گرما کم کم داشت تمام می شد. مامان موشه با سختی بسیار تعداد زیادی چوب برای فصل سرما فراهم کرده و آنها را پشت لانه شان گذاشته بود. بچه موش ها برای بازی کردن پشت لانه می رفتند و از اینکه آنجا پر از چوب
شده بود...
👆بهتره ادامه قصه را بشنوید.
🌸این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان «آینده نگری» را می آموزد.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته
با بیان جملاتی چون
به داشتن گلی مثل تو میبالم
از داشتن تو راضی هستم
به تو افتخار میکنم
ویا باگفتن عبارات محبت آمیزی نظیر عزیزم امیدم دخترم پسرم
احساس تعلق داشتن رابه کودک انتقال دهید.
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐰🍃اسم های قشنگ🍃🐰
هیچ کس یادش نبود که اولین بار چه کسی این کار زشت را انجام داده بود.
البته خرگوش کوچولو فکر می کرد که اولین بار این پیشی بود که وقتی فیل کوچولو می خواست با او شوخی کند و یک کم آب با خرطومش روی آن پاشید. پیشی که اصلا از این کار خوشش نیامده بود به او گفت دماغ دراز.
شاید هم اولین بار هاپ هاپو بود که وقتی جلوی لانه شان خوابیده و مار کوچولو از روی پایش رد شد او یک دفعه از خواب پرید و بهش گفت بی دست و پا.
یا شاید اولین بار سنجاب کوچولو بود که این کار را به بقیه یاد داد، وقتی که توی بازی قایم باشک با راسو دعوایش شد و به او گفت: بو گندو....نه.......نه.......... اولین بار الاغ کوچولو بود که وقتی کلاغک پاک کن اش را با پنیر اشتباه گرفت و یک گاز به آن زد به کلاغ گفت: سیاه خنگ.
اصلا مهم نیست که اولین بار چه کسی این کار زشت را انجام داد، مهم این بود که حالا همه بچه ها دوستانشان را با اسم های جدید صدا می زدند و اولین بار فکر می کنم خانم راسو بود که متوجه این موضوع شد وقتی که فیل کوچولو توی کوچه بلند داد زد و به بچه نازنین خانم راسو گفت: بوگندو جان تا فردا خداحافظ یا شاید هم آقای زرافه اولین کسی بود که متوجه این کار زشت شد، وقتی که تلفن خانه شان زنگ زد و او گوشی تلفن را برداشت و تا گفت بفرمایید، موش موشک از آن طرف خط گفت: می تونم با گردن دراز صحبت کنم.
شاید هم اولین بار داداش کلاغ متوجه این موضوع شد، وقتی که سنجاب کوچولو او را با داداش دوقلویش اشتباه گرفت و بهش گفت: سیاه یه دونه گردو بهم می دی؟ .....نه....نه..... مطمئنم اولین بار خانم لک لک معلم بچه ها بود که متوجه این قضیه شد، وقتی که وارد کلاس شد و چشمش به تخته سیاه افتاد و دید که در قسمت خوب ها نوشته شده بود: دماغ دراز و بوگندو و در قسمت بدها نوشته شده بود: بی دست و پا.
وقتی با تعجب از مبصر پرسید: این ها چیه که روی تخته نوشتی؟ او با خونسردی جواب داد: اسم های خوب ها و بدهاست خانم.
مهم نیست که اولین بار چه کسی متوجه این موضوع شد. مهم این بود که وقتی همه متوجه شدند. آرامش خانواده ها از بین رفت و بچه ها خیلی خیلی خجالت کشیدند و مامان ها خیلی خیلی غصه خوردند. بابا ها خیلی خیلی فکر کردند و دنبال یک راه حل مناسب گشتند. و آخر سر در مهمانی شامی که به مناسبت تولد فیل کوچولو در خانه آقا و خانم فیل برگزار شده بود، آقای جغد شروع کرد به صحبت کردن در مورد توانایی های هر کدام از آن ها.
مثلاً از زبان دراز قورباغه گفت که با کمک آن می تواند غذایش را تهیه کند. و مارمولک کوچولو برای دفاع از خودش دمش را پرتاب می کند. یا این که زرافه با کمک گردن درازش می تواند برگ درختان بلند را بخورد و...
بعد از آن فکر می کنم اولین بار سنجاب کوچولو بود که کار زشتش را دیگر تکرار نکرد. از وقتی خواست بگوید دم بریده، یادش افتاد که دم مارمولک برای او چقدر مفید است. سریع گفت: مارمولک جان تراشت را به من قرض می دهی و شاید هم اولین بار کلاغ کوچولو بود که دیگر فیل کوچولو را دماغ دراز صدا نزد، وقتی که ...
مهم این بود که از آن روز به بعد همه همدیگر را با اسم های قشنگ خودشان صدا می زند.
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت ایوب علیه السلام #قسمت_دوم دوستش تعجب کرد و گفت: -چرا این حرف را میز
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_سوم
همسر حضرت ایوب
که رحیمه نام داشت و بسیار مهربان بود. کنار حضرت ایستاد و گفت:
-چرا
گریه میکنی؟ ای پیامبر خدا.
حضرت ایوب با گریه گفت:
-چه طور تحمل کنم. چه طور گریه نکنم. در حالی که این پیرمرد گرسنه و مریض بود و چیزی برای خانواده اش نداشت. اون وقت من پیامبر خدا نمی دونستم که او در چه وضعی است. خدایا، خدای بزرگم من خیلی از خودم ناراحتم. شرمنده ام. شرمنده.
رحیمه دست حضرت ایوب را گرفت و گفت:
-ای پیامبر خدا، دیگه ناراحت نباش. تو که به آن پیرمرد کمک کردی. این قدر خودتو اذیت نکن.
حضرت ایوب گفت:
-ایوب حق داره. که خودشو سرزنش کنه و نبخشه و ناراحت باشه.
رحیمه گفت:
-خدا خودش میدونه که پیامبر خدا کوتاهی نکرده.
حضرت ایوب کمی آرام شد و به اتاقش رفت تا خدا را عبادت کند. دو تا از همسایههای ایوب که پیرمرد را دیده بودند کنار هم نشسته و با هم حرف میزدند. یکی از آنها گفت:
-ایوب پول و غذا به این پیرمرد داد. ایوب مرد مومن و با خدایی است.
مرد دیگر خندید و گفت:
-تو چه قدر ساده ای. همه ی اینها الکی است. ایوب مومن نیست. داره برای ما نقش بازی میکنه. اون پولدارتر از همه ی ما است و برای همین خدا رو دوست داره و شب و روز داره عبادت میکنه.
آن مرد حرفهای دوستش را باور کرد و گفت:
-نمی دونم چرا تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم. همین طور است ایوب داره همه ی ما رو فریب میده.
کم کم همه ی مردم فریب شیطان را خوردند و پشت سر حضر ایوب حرفهای بدی میزدند.
فردای همان روز مثل همیشه پسرهای حضرت ایوب گلههای گوسفند را برای علف خوردن به چراگاه بردند و با خوشحالی مشغول خوردن صبحانه بودند، که ناگهان دزدها به طرفشان حمله کردند و پسرهای حضرت ایوب که غافل گیر شده بودند برای دفاع از خودشان چوب و چاقو را برداشتند اما کار از کار گذشته بود و دزدها آنها را زخمی کردند و گوسفندهای ایوب را که خیلی زیاد بود دزدیدند.
حضرت ایوب گوسفندهای زیادی داشت که از پوست و پشم و شیر آنها استفاده میکرد و حالا دزدها همه ی گوسفندها را برده بودند و پسرهای حضرت ایوب را زخمی کرده بودند.
حضرت ایوب داشت توی اتاقش خدا را عبادت میکرد که صدای گریه و ناله ی پسرهایش را شنید و رحیمه همسرش با ناراحتی جیغ کشید و گفت:
-خدایا به داد برس، ای پیامبر خدا، بیا، بیا ببین چی شده...
حضرت ایوب با ترس بلند شد و از اتاق بیرون آمد و گفت:
-چی شده؟ چرا شما زخمی و خونی هستین؟!
پسر بزرگتر حضرت ایوب با ناراحتی گفت:..
#این_قصه_ادامه_دارد...
👈قسمت اول
👈قسمت دوم
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
تمیز بودن چه خوبه!_صدای اصلی_229149-mc.mp3
9.85M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_شب 🌃
🌼تمیز بودن چه خوبه
احسان، پسر خوبی بود اما یک عیب بزرگ داشت.
احسان کوچولو نظافت را رعایت نمی کرد. او اصلا دلش نمی خواست پیش از صبحانه دستش را بشوید.
پدربزرگ احسان به خانه ی آنها آمده بود. او خیلی تمیز و خوشبو بود ...
👆بهتره ادامه قصه را بشنوید.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸ســــــــــــلام
💕صبحتون به شادی
🌸جمعه تون عالـی
💕الهی بهترینها نصیبتان
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4