#قصه_کودکانه
🌼تابلو کهنه
یکی بود یکی نبود...
روزی روزگاری خانه ای بود بسیار بزرگ با خدمه و پرستار و آشپز و...
پایین خانه رو به رودخانه ای که به دریاچه ای متصل می شده وسواحل آن پر از نیزار های زیبا و مکان زندگی پرندگان رنگارنگ با آواز های صبحگاهی بسیار دل انگیز بود زیبایی منظریه ای که از پنجره این خانه هنگام طلوع خورشید دیده می شد قابل وصف نبود و زیبایی آن را دو چندان می کرد،صاحب این خانه شخصی بسیار مشهور بود.
روزی همه افراد خانه مشغول انجام وظیفه بودند که یکی از کارکنان متوجه می شود که چهار نفر در ملک شخصی ارباب وارد شده اند،آنها مسافرانی بودند که راه خودشان را گم کرده بودند..
کارکنان این خانه همگی به طرف این مسافران رفتند و تذکر دادند که این یک ملک شخصی است و باید آنجا را ترک کنند..
مسافران گفتند: ما همگی بسیار تشنه و گرسنه هستیم و خیلی هم خسته اگر ممکن است به ما کمک کنید.
ارباب به دلیل در حال ورشکستگی بودن بسیار آشفته بود و مدام به دنبال رفع این مشکل به این طرف و آن طرف می رفت و هنوز نتیجه ای نگرفته بود.
یکی از کارکنان گفت: ما در وضعیتی نیستیم که به شما کمک کنیم لطفا اینجا را ترک کنید،در این حال ارباب خودش از راه رسید و پرسید چه شده است و اینها چه کسانی هستند..
وقتی فهمید آنها به کمک نیاز دارند دستور داد که آنها را به حمام راهنمایی کنند و به آنها غذای خوب و کافی بدهند و جایی را تدارک ببینندتا آنها کمی بخوابند وبعد خانه را ترک کنند، همه آنها به حمام رفتند با صابونهای خوشبو که تابحال ندیده بودند خودشان را شستندسپس به اتاق غذاخوری راهنمایی شدند و مانند مهمانان بسیار عزیز پذیرایی شدند و غذاهای لذیذی را میل کردند، اتاقی در اختیارشان قرار داده شد تا استراحت کنند...
#ادامه_دارد...
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
🌼تابلو کهنه
#ادامه_قصه
پس از ساعاتی که مسافران تجدید قوا کردند تصمیم گرفتند آنجا را ترک کنند، اما قبل از اینکه آنجا را ترک کنند به همدیگر گفتند: بهتر است چیزی بعنوان یادبود به ارباب این خانه بدهیم و بعد خداحافظی کنیم..
یکی از آنها ساعتی قدیمی به ارباب داد دیگری سکه ای قدیمی به ارباب هدیه کرد، سومی جعبه ای نسبتا گران قیمت به او هدیه کرد و چهارمی که چیزی نداشت مجبور شد تابلوای فرسوده که بین بساط خود یافت به او هدیه دهد.
مسافران خانه را ترک کردند و ارباب دستور داد که آنها را تا ایستگاه قطار بدرقه کنند..
.ارباب که برای حل مشکل خود راهی را پیدا نکرده بود برای سرگرمی خود و برای اینکه خود را برای مدتی از مشکلات دور سازد به فکر این افتاد که هدیه هایی که شاید آخرین هدیه هایی بودند که قبل از ورشکستگی می گیرد را در جایی بهتر قرار دهد.
همه آنها را جابجا کرد وفقط تابلو مانده بود که آنرا هم به دیواری که روبروی پنجره اصلی خانه بود آویزان کرد.
در حالی که روی مبلی نشسته بود خوابش برد و در عالم خواب انگار صدایی را شنید که می گفت: وقتی از خانه خارج می شوی روی تابلو را خوب نگاه کن و هر جمله ای که روی آن نوشته شده را عمل بکن.
بعد از ساعتی باسر و صدای ورود افرادی که از بدرقه مسافران بازمی گشتند از خواب بیدار شد و سراسیمه به سراغ تابلو رفت.
روی آن تابلو نوشته بود: هرگز امروز پا به خیابان نگذار.
چند ساعت خودش را در خانه مشغول کرد، مدتی بعد یکی از افراد خانه که برای انجام کاری بیرون از خانه بود سراسیمه خود را به خانه رساند و گفت: ارباب گرفتنش، گرفتنش....
ارباب گفت : چه کسی راگرفتند؟؟!!.
خدمتکار گفت: کسی را که دیوانه بود و چاقویی را در دست داشت و داد می زد تو را (ارباب) می کشم.
ارباب به فکر فرو رفت و با خود گفت عجب تابلوای گیرم افتاده شاید این تابلو مرا از ورشکستگی نجات دهد.
روز بعد که می خواست از خانه خارج شود به تابلو نگاه کرد و دید نوشته شده به سومین نفری که ملاقات می کنی پیشنهاد معامله بده موفق می شوی.
از خانه خارج شد و در طول انجام کارهای خود به سومین نفری که سراغش آمد سلام کرد و بدون مقدمه گفت: شما اهل معامله هستید و من دوست دارم با شما معامله کنم.
او را برای صرف چایی دعوت کرد و در مورد معامله صحبت های کاری خودشان را شروع کردند و اتفاقا معامله خوبی را هم انجام دادند،.ارباب هر روز که می خواست از خانه خارج شود به تابلو نگاه می کرد و به هر آنچه در تابلو نوشته می شد عمل می کرد و هر روز تابلو ارباب را در کارهایش راهنمایی می کرد، ارباب دیگر بفکر حل مشکل ورشکستگی نبود بلکه به فکر ثروت بیشتر و بیشتر بود.
ارباب دقیقا متوجه شده بود که کمک به آن مسافران سبب این موفقیت شده است٬پس از آن ماجرا ارباب از ثروتی که بدست می آورد قسمتی از آن را به در راه ماندگان و آوارگان و مسافران خرج می کرد و روزگار خوشی داشت.
#پایان
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
آی آی آی یا!_صدای اصلی_78966-mc.mp3
11.75M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌃 قصه شب 🌃
🌸آی آی آی یا
🍃یک وروجک کوچک توی کیف پویا کوچولو زندگی می کرد به نام آی آی آی یا!
آی آی آی یا همیشه سعی میکرد به پوریا کمک کنه اما بیشتر مواقع خرابکاری میکرد. پوریا یکبار خواب مانده بود و تند و تند مشغول حاضر شدن بود که آی آی آی یا برای کمک کردن به اون
رفت.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼صلوات چهارده معصوم علیه السلام
اول بخوان خدا را
مقصودِ انبیا را
محبوبِ مصطفی را
صل علی محمد
صلوات برمحمد
صلوات را خدا گفت
جبریل بارها گفت
در شأنِ مصطفی گفت
صل علی محمد
صلوات برمحمد
شاهِ نجف علی گفت
آن جان به کف علی گفت
در پیشِ صف علی گفت
صل علی محمد
صلوات برمحمد
زهرا که مادر ماست
خیرالنساءِ دنیاست
ازشیعیانِ خود خواست
صل علی محمد
صلوات برمحمد
بعد از علی حسن گفت
برجمله مرد و زن گفت
درجمع و در عَلَن گفت
صل علی محمد
صلوات برمحمد
آقای ما حسین است
ما را که نور عین است
مظلوم عالَمَین است
صل علی محمد
صلوات برمحمد
گُل می شکفت و این گفت
خورشید و مَه چنین گفت
با زین العابدین گفت
صل علی محمد
صلوات برمحمد
باقر امامِ دین گفت
فرزند عابدین گفت
در علم، برترین گفت
صل علی محمد
صلوات برمحمد
گوید امامِ صادق
هستی اگر که عاشق
بفرست با خلائق
صل علی محمد
صلوات برمحمد
هفتم گلِ امامت
کاظم به وقتِ حاجت
می گفت در عبادت
صل علی محمد
صلوات برمحمد
آن سبطِ پاکِ محمود
هشتم رضا که فرمود
این ذکرِ ناب پر سود
صل علی محمد
صلوات برمحمد
ما شیعه ی تقی ایم
خاکِ رهِ نقی ایم
صد شکر متقی ایم
صل علی محمد
صلوات برمحمد
گر یارِ عسکری ایم
از دشمنان بری ایم
خواهانِ برتری ایم
صل علی محمد
صلوات برمحمد
مهدی امام غائب
برشیعیانِ تائب
گوید که درمصائب
صل علی محمد
صلوات برمحمد
ما عاشق و دچارش
هر دم به انتظارش
جان ها همه نثارش
صل علی محمد
صلوات برمحمد
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم واهلک اعدائهم اجمعین
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
🎲💭جوجه خروس نادان💭🎲
روزی جوجه خروسی در مزرعه ای گردش می کرد که یک کالسکه اسباب بازی پیدا کرد. او با دیدن کالسکه از خوش حالی بالا و پایین پریدو چند بار دور خودش چرخید.
مرغ و جوجه هایی که کمی دورتر دانه بر می چیدند، با شنیدن صدای جوجه خروس دور او جمع شدند و پرسیدند: برای چه این طور شادی می کنی؟
جوجه خروس گفت: برای این که من با این کالسکه به سرزمین های دور سفر می کنم و و قتی از سفر بر می گردم همه شما در برابر کالسکه ام تعظیم می کنید و به من احتام می گذارید.
اما جوجه خروس ناگهان یادش آمد که کسی باید کالسکه اش را بکشد، اما در آن مزرعه. کسی حاضر نبود این کار را انجام دهد، چون او هیچ وقت به مرغ ها و جوجه های دیگر خوبی نکرده بودو حتی آن ها را آزار داده بود.
جوجه خروس با خود فکر کرد: من خروس مهمی هستم، آن ها خیلی خوش حال خواهند شد که به من خدمت کنند بهتر است به آن ها پیشنهاد کنم.
اما در همان موقع، دو گربه گرسنه از راه رسیدند آن ها وقتی فهمیدند که جوجه خروس چه فکری کرده به او گفتند: ما خیلی قوی هستیم و می توانیم مثل دو اسب کالسکه تو را به هر جا که می خواهی ببریم.
جوجه خروس که می دانست خوراک گربه ها مرغ و خروس است، اما رویای سفر با کالسکه به او اجازه نمی داد که درست فکر کند. بنابراین به گربه ها گفت: باشه.
و آن ها برنامه رفتن به سفر را تدارک دیدند.
صبح روز بعد، جوجه خروس آماده رفتن به سفر شد. مرغیکه از آن جا می گذشت، با دیدن آن ها به جوجه خروس گفت: هیچ وقت پرنده ها نمی تواندد با گربه ها دوست شوند، چون پرنده ها غذای گربه ها هستند پس بهتر است به این سفر نروی.
اما جوجه خروس به حرف های مرغ هم گوش نکرد و به گربه ها گفت: برویم.
گربه ها با سرعت حرکت کردند. آن ها به قدری سریع رفتند که خیلی زود به جنگل بزرگی رسیدند و در گوشه ی تاریکی ایستادند. جوجه خروس سرش را از پنجره کالسکه بیرون آور و گفت: حالا برگردید! زودتر حرکت کنید!
گربه ها در حالی که چشم هایشان از شادی برق می زد، به او خیره شدند. جوجه خروس تازه فهمید که آن ها می خواهند چه کنند. از ترس فریاد کشید و کمک خواست.
ولی آن ها از خانه و دوست های جدید خروس خیلی دور شده بودند و هیچ کس نمی توانست به جوجه خروس کمک کند.
از آن روز به بعد، هیچ کس جوجه خروس را در مزرعه ندید و همه فهمیدند که چه اتفاقی برایش افتاده است.
نتیجه اخلاقی: گوش نکردن به حرف های بزرگ ترها باعث بدبختی و نابودی می شود.
#قصه
👆👆👆
🎲
💭🎲
🎲💭🎲
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_کودکانه
🦌قصه کودکانه زرافه و آهو کوچولو🦒
آهو کوچولوی با مادر وپدرش توی یک جنگل بزرگ و زیبا زندگی می کردند این اهو کوچولوی قصه ما خیلی با هوش وزرنگ و شیطون بود و خیلی هم دوست داشت بدونه که توی جنگل حیوانات چکار می کنند وچی می خورند.
به خاطر همین اهو کوچولو از مادرش اجازه گرفت تا بره توی جنگل بگرده وببینه چه خبره مادر اهو کوچولو بهش گفت مواظب خودت باش و زیاد دور نشو اهو کوچولو گفت باشه مواظب هستم مامان جون.
اهو کوچولو شروع کرد به رفتن به داخل جنگل که اول یک خرگوش رو دید سلام کرد و گفت اقا خرگوش شما غذا چی می خورید خرگوش سلام کرد وگفت هویج و ریشه درخچه های که شیرین هستند رو می خورم خرگوش گفت: چطور مگه چرا این سوال رو می پرسی اهو کوچولو اهو کوچولو گفت می خوام بدونم غذا چی می خوری وبعد هم خداحافظی کرد از خرگوش وبه گردش خودش توی جنگل ادامه داد.
همین جوری که داشت می رفت طوطی رو دید که بالای درخت روی شاخه نشسته بود به طوطی سلام کرد وگفت شما غذا چی می خورین طوطی سلام کرد به اهو کوچولو وگفت ما میوه درختها و دانه ها رو می خوریم طوطی هم گفت چطور مگه چرا پرسیدی اهو کوچولو هم گفت که می خوام بدونم که حیوانات دیگه چی می خورند و خدا حافظی کرد و به راه خودش توی جنگل ادامه داد که به یک زرافه رسید و به زرافه سلام داد گفت شما غذا چی می خورین زرافه سلام کرد و گفت برگهای بالای درختها رو که تازه هستند می خوریم اهو کوچولو یک نگاه کرد به درخت وگفت من هم می خوام مثل تو اون برگی که روی درخت است رو بخورم زرافه گفت نمی تونی تو گردنت مثل من بلند ودراز نیست .اهو کوچولو شروع کرد به سعی کردن تا برگی که روی درخت بود را بخورد اما نمی تونست به خاطر همین ناراحت وخسته شد زرافه گفت دیدی نتونستی اهو کوچولو خیلی با ناراحتی گفت اره حق با تو بود زرافه گفت ناراحت نباش می خواهی اون برگ رو بخوری اهو کوچولو گفت اره زرافه سرش رو بلند کرد وبرگ رو از درخت کند وبه اهو کوچولو داد اهو کوچولو برگ رو گرفت واز زرافه تشکر کرد زرافه گفت که خدا هر حیوانی رو با خصوصیات خودش افریده اهو کوچولو حرف زرافه رو تایید کرد وگفت دیگه باید برم خونه بیش مادرم که نگران نشه از زرافه باز هم تشکر وخداحافظی کرد و به طرف خونه حرکت کرد وقتی خونه رسید تمام ماجرا رو که براش پیش اومده بود به مادرش گفت.مادر اهو کوچولو براش غذا اورد تا بخوره واهو کوچولو هم تشکر کرد وبعد از غذا اهو کوچولو رفت تا بازی کنه
🍃نتیجه: جلوی استعداد وشورو شوق کودکانه ی کودکان خود را به هیچ عنوان نگیرید وبا دقت به پیشرفت انها کمک کنید.
🍃🌸🌼🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💭🐣قوی میشم🐣💭
شیره و شیر
عسل و کره
کاهو و کلم
ترب و تره
چلو و پلو
گندم و جو
می خورم و قوی میشم
بزرگ می شم ، قد می کشم
تا وقتی جستم به هوا
دست بزنم به شاخه ها !!
#شعر
🐣
💭🐣
🐣💭🐣
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
دستیار آقای کشاورز_صدای اصلی_433904-mc.mp3
6.9M
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌼دستیار آقای کشاورز
🌸«هدی» و «عزیزجون» توی حیاط خونه ی هدی مشغول دیدن باغچه هستن که حرکت کرمهای خاکی توی باغچه، نظر هدی رو به خودشون جلب میکنه
هدی از این که کرمها توی باغچه بالا و پایین میرن خیلی تعجب کرده و انجام این کار کرمها رو بیهوده میدونه؛ اما ...
🍃این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که خداوند
همه چیز رو در جهان با دلیل به وجود آورده و از آفرینششون منظور و هدفی داشته.
🌸در این قسمت از برنامه ی یک آیه یک قصه» عزیزجون به آیه ی سیزدهم سوره ی مبارکه ی «الرحمن»
اشاره میکنن.
خداوند در این آیه میفرماید:
«فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ؛
پس کدام یک از نعمتهای پروردگارتان
را منکرید؟»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
May 11
6.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بازی
بازی مهیج و جالب
بادرست کردن این بازی ساده لذت ببرید
تقویت عضلات ظریف دست
تقویت ذهن خلاق
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه