#قصه_متن
🧀🐭 موش كوچولو و مادرش🐭🧀
موش كوچولو توي لونه پيش مادرش نشسته بود. مادرش داشت تندتند بافتني مي بافت.
حوصله ي موش كوچولو سر رفت. پاشد و يواشكي از لونه اومد بيرون. مادرش متوجه نشد. موش كوچولو جلوي لونه نشست و شروع كرد به خاك بازي. بوي موش كوچولو به دماغ گربه ي شكمو كه همون نزديكي ها قدم مي زد ، خورد. راه افتاد و اومد جلوي لونه ي موش كوچولو ايستاد. موش كوچولو اونقدر سرگرم بازي بود كه گربه را نديد.گربه آهسته رفت و دستش را دراز كرد تا اونو بگيره. مامان موش كوچولو كه متوجه شده بود اون توي لونه نيست، اومد دم در . گربه را ديد ، ترسيد و دم موش كوچولو را گرفت و كشيدش توي لونه و در را بست. موش كوچولو جيغ كشيد و گفت: واي دمم درد گرفت، چكار ميكني مامان؟
مامانش گفت: از دست گربه نجاتت دادم. اگه دير رسيده بودم ، الان گربه خورده بودت. موش كوچولو رفت پشت پنجره و گربه را ديد كه دمش را روي كولش گذاشته بود و داشت مي رفت. نفس راحتي كشيد و مامانش را بغل كرد و بوسيد و گفت: مامان جون متشكرم كه مواظبم بودي و نگذاشتي بلايي به سرم بياد.
مامانش خنديد و گفت: بچه ي سربه هوا ، اگه مواظبت نبودم الان تو معده ي گربه ي شكمو بودي. بعد بافتنيش را برداشت و دوباره مشغول بافتن شد. موش كوچولو هم با دقت به دستهاي مامانش نگاه مي كرد تا ياد بگيرد و او هم بافتني ببافد و حوصله اش سر نرود. موش كوچولو فهميده بود كه نبايد بي اجازه ی مامانش از خونه بيرون بره چون ممكنه بلايي سرش بياد.
#قصه
🐭
🧀🐭
🐭🧀🐭
🧀🐭🧀🐭
🐭🧀🐭🧀🐭
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
🌸می روم دورش بگردم
ماه نور سفیدش را توی آب برکه تماشا کرد. رخشنده روبه ماه کرد و گفت:«چقدر امشب زیبا شدی!» چشمکی زد و ادامه داد:«خیلی زیباتر از همیشه»
ماه لبخندش را روی ستارهها پاشید. رخشنده غلغلکش آمد و خندید.
نقرهای آن دورها به ماه و رخشنده نگاه میکرد. سرش را پایین انداخت. نسیم کنارش ایستاد. به چشمان نقرهای نگاه کرد و گفت:«چرا ناراحتی عزیزم؟»
نقرهای آهی کشید:«دلم برای ماه تنگ شده دوست داشتم کنار من باشد»
نسیم دور نقرهای چرخید:«تو ستارهی زیبایی هستی اینجوری نورت کم میشودها»
نقرهای یک دفعه به زمین اشاره کرد و گفت:«انجا را نگاه کن، چشممان به دیدار پیامبر خدا روشن»
نسیم خندید:«همین الان داشتی غصه میخوردی»
نقرهای پرنورتر شد:«همیشه با دیدن پیامبر خدا غمهایم یادم میرود»
نسیم در حالی که از نقرهای دور میشد گفت:«حالا که حالت خوب است من میروم تا دور پیامبر خدا بگردم»
نسیم هنوز به پیامبر نرسیده بود که پیامبر به ماه اشاره کرد. نسیم سرجایش ایستاد. به ماه خیره شد. ماه با اشارهی پیامبر دونیم شد. یک نیم آن حالا کنار نقرهای بود و نیم دیگرش کنار رخشنده!
نقرهای حالا بیشتر از همیشه پیامبر خدا را دوست داشت.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌸اولین کانال تخصصی و تربیتی قصه های کودکان👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
🌿🌹نازی کوچولو🌹🌿
بابا و مامان نازی كوچولو كارمند بودند. آنهاهر روز نازی را به مهد كودك می بردند و خودشان سر كار می رفتند.
مامان نازی همیشه خوراكیهای خوشمزه توی كیفش می گذاشت تا توی مهد بخورد و با دوستانش بازی كند. یك روز بابای نازی كوچولو یك كیف خوشگل برای او خرید، یك كیف كه روی آن یك جوجه اردك بامزه دوخته شده بود.
یك جوجه اردك با چشمهای آبی، نوك نارنجی و بالهای زرد و پاهای قرمز.
جوجه اردك می خندید و خوشحال بود و چشمهایش برق می زدند. نازی كوچولو از آن كیف خیلی خوشش آمد. بابا را بوسید و از او تشكر كرد.
فردای آن روز مامان نازی، یك بسته بیسكویت، دوتا سیب و دوتا شكلات و یك ظرف غذا توی كیف نازی گذاشت. نازی كیف جوجه اردكیش را برداشت و به مهد كودك رفت.
توی مهد، نازی جوجه اردك را به دوستش شادی نشان داد. شادی وقتی كیف نازی را دیدگفت: «چه جوجه ی قشنگی! داره می خنده. »
نازی گفت: «آره همیشه می خنده، آخه می دونه كه من خیلی دوستش دارم. »
آن روز بچه ها توی مهد كودك با هم بازی می كردند. نازی خیلی زود گرسنه اش شد. او شكلاتهایش را خورد و كاغذهایش را داخل كیف انداخت.
بعد چند تا بیسكویت خورد و بسته ی آنرا داخل كیفش گذاشت. سیبها را هم گاز زد و آشغالهایشان را توی كیف ریخت و رفت و با بچه ها بازی كرد. خوب كه خسته شد به سراغ كیفش آمد تا غذایش را بردارد و ببرد و بخورد.
دید اردك روی كیفش اخم كرده و ناراحت است و نمی خندد. نگران شد، خاله مژگان را صدا كرد. خاله مژگان مربی او بود؛ پرسید: «چی شده نازی جون؟ چكارم داشتی؟» نازی گفت: «خاله مژگان، صبح كه آمدم، جوجه اردكم خوشحال بود و می خندید، اما حالا اخم كرده ونمی خنده. . »
خاله مژگان كیف را برداشت، جوجه اردك را نگاه كرد و گفت: «چه جوجه ی قشنگی! اما راست میگی، انگار ناراحته. باید ببینیم از چی ناراحته. »
داخل كیف را نگاه كرد. آشغالهای خوراكیها، كیف نو و تمیز را كثیف كرده بودند. خاله آشغالها را بیرون ریخت. ظرف غذا را هم در آورد و به نازی گفت: «عزیزم چرا آشغال خوراكیها را توی كیف ریختی؟ كیفت كثیف و به هم ریخته شده و جوجه اردكت را ناراحت كرده، چرا صبر نكردی تا خودم بیام و سیبها را برات پوست بكنم و بیسكویتت را بازكنم؟
چرا كاغذ شكلاتها را توش انداختی؟ تازه به من نگفتی كه غذا آوردی تا برات داخل یخچال بذارمش كه خراب نشه. تمام اینها كیف خوشگلت را كثیف كرده و جوجه كوچولو را ناراحت كرده
واسه همین دیگه نمی خنده. » نازی گریه اش گرفته بود ؛ نزدیك بود بزند زیر گریه كه خاله مژگان گفت: «غصه نخور عزیزم الان كاری می كنم تا جوجه ات بخنده. »
بعد كیف نازی كوچولو را خالی كرد، آنرا تكاند و تمیزش كرد وبه جوجه اردك گفت: «جوجه كوچولو اخماتو واكن، نازی جون دیگه كیفش را كثیف نمی كنه، دیگه آشغال توی كیفش نمی ریزه، قول میده كه از تو خوب مواظبت كنه. تو را خدا بخند تا نازی جون هم خوشحال بشه. »
حرفهای خاله كه تمام شد، جوجه اردك دوباره خندید و چشمهای آبی رنگش برق زدند. نازی خیلی خوشحال شد.
جوجه اردكش را بوسید و گفت: «من دیگه آشغالها را توی سطل آشغال می ریزم. دیگه كیفم را كثیف نمی كنم تا تو ناراحت نشی و همیشه واسم بخندی. »
خاله مژگان هم نازی كوچولو را بوسید و به او كه قول داده بود همیشه تمیز و مرتب باشد، آفرین گفت.
#قصه
🌹
🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹🌿🌹
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه #قصه_متن
مردی که یک روز راه رفته بود
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
مردی که یک روز راه رفته بود و خسته بود، به کنار جوی آبی رسید. جوراب هایش را در آورد و پاهایش را شست. بعد، جوراب هایش را هم شست و روی علف ها انداخت تا خشک شود. خودش هم خوابید. مرد که خوابش برد، جوراب ها بلند شدند و توی آب شیرجه زدند و شناکنان دور شدند.
کمی که رفتند، یک لنگه از جوراب ها به علف های کنار جوی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست خودش را نجات بدهد و همان جا ماند. اما لنگه ی دیگر جوراب همراه آب رفت و رفت تا این که دو تا ماهی آن را دیدند.
یکی از ماهی ها تپل بود و یکی لاغر. ماهی لاغر گفت: « اول من دیدمش. مال من است. » ماهی تپل گفت: « کجای کاری؟ من از آن دور دورها دیده بودمش. مال من است. » ماهی ها سر لنگه ی جوراب دعوا راه انداختند و هر کدام یک سر جوراب را گرفتند و کشیدند. ماهی تپل گفت: « این جوراب من است. ولش کن! » ماهی لاغر گفت: « جوراب تو؟ این جوراب مال من است! »
همین موقع اردکی که یک لنگه جوراب به پا داشت، از راه رسید و بگو مگوی آن ها را شنید. خندید و با منقار خود، جوراب را از دست آن ها بیرون کشید و گفت: « جوراب مال کسی است که پا دارد. » جلوی چشم ماهی ها لنگه ی دوم جوراب را هم پوشید؛ قِری به کمرش داد و گفت: « قشنگه؟ بهم میاد؟ »
صاحب جوراب از راه رسید و داد زد: « دزد! دزد جوراب! » و دنبال اردک دوید. ماهی لاغر گفت: « چه خوب که ما اهل دزدی نیستیم. » و شناکنان رفتند پی کارشان. از آن طرف، مردی که یک روز راه رفته بود، به اردک رسید. او را گرفت و خواست جوراب ها را از پایش در بیاورد که پشیمان شد. با خودش گفت: « کی تا حالا اردک جوراب پوش دیده!؟ اما مردِ جوراب پوش تا دلت بخواهد بوده و هست! »
🍃🌹🍃🌹
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
با درخت پیر قهر نکنید
کلاغ شروع کرد به غار غار کردن، درخت پیر گوشهایش را گرفت و با صدایی لرزان گفت: هیس.... آرام باش. آواز نخوان. سرم درد می گیرد... حوصله ندارم... کلاغ ساکت شد و آرام روی شاخه نشست.
دارکوب نشست روی شاخه ی دیگر و شروع کرد به نوک زدن و تق تق کردن. درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت نه نه نزن. خواهش می کنم نوک نزن. من طاقت ندارم... اعصاب ندارم... زود خسته می شوم... دارکوب ناراحت شد و رفت.
پرستو دوستانش را دعوت کرده بود به لانه اش، که روی یکی از شاخه های درخت پیر بود. درخت پیر تا دوستان پرستو را دید، گفت: خواهش می کنم سر و صدا نکنید من می خواهم بخوابم... مریضم ... حوصله ندارم... پرستو هم از درخت پیر دلگیر شد.
غرزدن و زود خسته شدن درخت پیر، کم کم همه ی پرندگان را ناراحت کرد. پرنده ها یکی یکی با درخت پیر قهر کردند و رفتند و فقط کلاغ پیش او ماند. کلاغ، از بقیه ی پرنده ها باوفاتر بود و درخت پیر را خیلی دوست داشت. او یادش می آمد که از زمانی که یک جوجه کلاغ بود روی شاخه های همین درخت زندگی کرده بود. یادش می آمد که چقدر همین درخت، که الان پیر و کم حوصله شده است، با او مهربان بود و به او محبت می کرد. به خاطر همین هیچ وقت حاضر نبود از پیش او برود.
کلاغ پیش او ماند اما بدون سر و صدا و وروجک بازی . کلاغ آرام و با حوصله با درخت پیر زندگی می کرد.
یک روز درخت پیر که خیلی دلتنگ شده بود، به کلاغ گفت: دلم برای پرستو و دارکوب تنگ شده است. ای کاش آنها هم مثل تو کمی مهربان بودند و با من قهر نمی کردند. من دیگر پیر شده ام و نمی توانم سروصداهای زیاد را تحمل کنم. نمی توانم مثل قبل، زحمت بکشم و کار کنم. بیشتر وقتها می خواهم بخوابم اما همه ی پرنده ها را مثل تو دوست دارم و دلم می خواهد هر روز آنها را ببینم اما آنها خیلی زود از دست من عصبانی می شوند و با من قهر می کنند.
کلاغ حرفهای درخت پیر را شنید و خیلی غصه خورد او تصمیم گرفت هر طوری شده به بقیه ی پرنده ها یاد بدهد که چگونه با درختان پیر با مهربانی رفتار کنند. کلاغ هر روز با پرنده ها صحبت کرد و از مهربانی های قدیم درخت پیر برایشان خاطرات زیادی نقل کرد.
پرنده ها دوباره دلشان برای درخت پیر تنگ شد و پیش او برگشتند اما از این به بعد وقتی پیش درخت پیر می آمدند آرام حرف می زدند و مراقب رفتارشان بودند تا درخت پیر اذیت نشود. اینطوری دوباره شادی و صفا در بین شاخ و برگ درخت پیر پیدا شد و همه از هم راضی و خوشحال بودند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
🌻🔆بازی های کامپیوتری 🔆🌻
علی از مدرسه برگشت و سریع ناهارش را خورد و نشست پشت کامپیوتر تا بازی جدیدی را که از دوستش گرفته بود نصب کند. بعد از آن غرق بازی شد و زمان را فراموش کرد. او علاقه ی زیادی به این بازی ها داشت و همیشه همه چی را فراموش می کرد.
با صدای زنگ آیفون علی به خودش آمد ساعت 6 غروب بود و او نزدیک 4 ساعت بی وقفه پشت کامپیوتر نشسته بود. در را باز کرد، پدرش بود. پدر با دیدن علی سرش را تکان داد و گفت: باز که چشم هایت قرمز شده، حتماً بازم داشتی بازی می کردی؟
علی سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت: بله! علی از پدرش خجالت کشید چون چندین بار به پدرش قول داده بود که از کامپیوترش درست استفاده کند.
علی به اتاقش رفت و کامپیوترش را خاموش کرد. بعد به آشپزخانه رفت و یک چایی برای پدرش ریخت. مادر علی خانه نبود او به شهرستان به دیدن پدر و مادرش رفته بود.
علی خیلی تکلیف داشت که باید انجام می داد. اما او خیلی خسته بود و نمی توانست تمرکز کند. وقتی علی داشت تکلیف ریاضی اش را می نوشت خوابش برد و تکالیفش نیمه کاره ماند.
فردا علی آماده شد که به مدرسه برود اما کمی استرس داشت چون تمام تکالیفش را نصفه نیمه کاره انجام داده بود.
زنگ اول ریاضی داشت. معلم از علی خواست که مسئله ها را حل کند ولی علی آن ها را بلد نبود. معلم از علی خواست تا دفترش را بیاورد و متوجه شد که علی مسئله ها را حل نکرده معلم ریاضی به نشانه ی تاسف سرش را تکان داد و گفت: علی! چرا چند وقتیه تکالیفت را انجام نمی دهی. اگر این طوری پیش بری حتماً امتحاناتت را خراب می کنی.
علی در همه ی درس هایش افت کرده بود. یک روز مشاور مدرسه از او خواست تا به اتاقش برود. او از علی پرسید: علی! چرا به تکالیفت اهمیت نمی دهی. علی گفت: من اصلاً وقت نمی کنم آن ها را انجام بدهم. مشاور: می شه ازت بخواهم بهم بگی وقتی به خانه می ری چه کارهایی انجام می دی تا شاید اینجوری بتونیم اشکال کار را پیدا کنیم و با هم یک برنامه ریزی خوب بکنیم. علی گفت: اول ناهار می خورم بعد می رم سراغ کامپیوترم تا کمی بازی کنم، اما نمی دونم چی می شه که ساعت ها می گذره. بعد که می خوام تکالیفم رو بنویسم آ نقدر خسته ام که نمی تونم.
بعد مشاور لبخندی زد و گفت: عزیزم بهتر نیست وقتی می ری خونه کمی استراحت کنی و بعد تکالیفت رو انجام بدی و زمان استراحتت سراغ بازی بری. البته حتماً باید برای خودت وقت بذاری مثلاً نیم ساعت هر روز. تا اینجوری به همه ی کارهات برسی.
علی گفت: من همیشه می خوام کم بازی کنم اما نمی دونم چرا نمی شه؟
مشاور: تو باید اول به خودت قول بدهی و بعد یک ساعت را کوک کنی تا بهت خبر بده که زمان بازی تمام شده و تو کارهای مهم تری هم داری. این روش را امتحان کن و نتیجه را به من خبر بده.
اون روز علی وقتی به خانه آمد تمام کارهایی را که مشاورش به او پیشنهاد داد انجام داد. فردا صبح وقتی بیدار شد برای رفتن به مدرسه استرس نداشت چون تمام تکالیفش را انجام داده بود.
#قصه
🔆
🌻🔆
🔆🌻🔆
🌻🔆🌻🔆
🔆🌻🔆🌻🔆
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
"دلووان "
دریکی از روستاهای ایران، تاکستانی بزرگ و سر سبز بود.
در زیر یکی از شاخه های درخت انگور، لاک پشتی مادە وخاکستری رنگ با نام لاکی خاکی زندگی می کرد.
لاکی خاکی لاک پشتی بود کە در خشکی زندگی می کرد. لاکی خاکی دستهای بزرگ وقدرتمند ،با ناخن های بلندی داشت. اوگاهی با ناخونهای بلندش خاک را زیرو رو می کرد و ریشە گیاهی چیزی پیدا می کرد و می خورد.
یک روز لاکی خاکی در زمین حفرەای کند، وتعداد زیادی تخم درونش گذاشتە، روی حفرە را با خاک پوشاند وتخم هایش را از دید جانوران و پرندگان پنهان کرد.
لاکی خاکی عاشق برگ و علف بود همیشە برای سیر شدن شکمش علف و برگ می خورد .
گاهی بە رودخانە نزدیک تاکستان می رفت و کمی آب می خورد و آرام..آرام بە تاکستان بر می گشت.
روزها وشب ها حتی ماها گذشت.
تااینکه خاک روی حفرە کم کم تکان خورد.
اولین بچه لاک پشت آرام... آرام ..سرش را از زیر خاک بیرون آورد.
لاک پشتی کوچک و زیبا با چشم های گرد و گردنی دراز ،شباهت زیادی بە مادرش لاکی خاکی داشت.بچە لاک پشت آرام راە می رفت آرام و با احتیاط قدم برمیداشت . لاکی خاکی از دیدن بچەلاک پشت خوشحال شد،و نامش را دلووان گذاشت.
دلوان رفت کنار مادرش لاکی خاکی زیر شاخه انگور به انتظار تولد ودیدن خواهران وبرادرانش نشست.
بچه لاک پشت ها یکی پس از دیگری از زیرخاک سربیرون می آوردند و بدون توجه به مادران لاکی خاکی و حتی دلووان به سوی می رفتند.
لاکی خاکی که از دور بچەهایش را تماشا می کردو مواظبشان بود اما نمی توانست آنهارا جمع کند بچە لاکپشت ها هرکدامشان پی زندگی خود رفتند. اما.. هنوز یک تحم ماندە بود کە لاک پشتی از آن بیرون بیایید.
لاکی خاکی نگران شد، نزدیک رفت کمی خاک را با پنجەهای قوویش کنار زد تخم را دید فقط ترک برداشته بود.
لاکی خاکی با کلی زحمت کمک کرد کە آخرین لاک پشت از تخمە بیرون بیایید .
دلووان گفت: میخوام اسمشو لاکی ریزەبزارم، چون خیلی کوچولو و ضعیفە.
لاکی خاکی بادیدن لاکی ریزە، ناراحت شد، چند قطر اشک از چشمانش سرزیر شدو روی دلواون چکید.
دلووان کە اشک های مادرش را دید ناراحت شد و پرسید.
: مادر چی شدە چرا گریه می کنی؟
لاکی خاکی گفت: دستهای لاکی ریزە رو ببین ناخن ندارن .
دلووان بە دستهای لاکی ریزە نگاهی انداخت و بعد دستهای خودش را تماشا کرد.
لاکی خاکی درست گفتە بود .
انگشت های کوتاە لاکی ریزە حتی یک ناخن هم نداشتند.
دلووان ازلاکی خاکی پرسید: اگر ناخن نداشتە باشە چی میشە؟
لاکی خاکی گفت: اگر ناخون نداشتە باشە نمی تونە شاخە و برگ گیاها رو بە دهنش نزدیک کنە یا زمین رو بکنە ریشە بعضی از گیاە ەرو بخورە نمی تونە از لای کوە وصخرەها عبور کنە واز سرازیزی یا سر بالایها بالا برە، چون ناخن ندارە در خاک زمین فرو کنە تعادلش حفظ بشە و خدای ناکردە می افتە پایین
لاکی خاکی کمی فکر کرد و گفت: حتی وقتی بزرگ شد نمی تونە خاک رو زیرو رو کنە و تخم هاشو زیر خاک پنهان کنە.
دلووان نیز نگران خواهر بود بە فکر فرو رفت.
فکری بە نظرش رسید، با خوشحالی گفت : مادر نگران نباش ، من کمکمش می کنم قول میدم از امروز ناخن لاکی ریزە باشم همیشە در کارها بهش کمک کنم.
قول هیچ وقت تنهاش نذارم ،برای همیشە کنارش می مونم .
لاکی خاکی از شنیدن این جملەی دلووان خوشحال شد. دستی بە لاک محکم دلووان کشید و گفت: قول بدە یادش بدی کە هروقت آدمها یا دشمن بە شما نزدیک شدن توی لاک محکمتون پنهان بشید.
قول بدەهروقت لاکی ریزە خواست از سربالای ها عبورکنە همراهش باشی وخیلی آرام و با احتیاط بالا برید و برای رسیدن هیچ وقت عجلە نکنی.
دلووان بە لاکی خاکی قول داد کە بیشتر مواظب خودش و خواهرش باشد.
لاکی خاکی کە خیالش راحت شد گفت: من باید برم و یکی یکی خواهر و برادرهاتونو پیدا کنم و به همشون سر بزنم .نکنە اتفاقی براشون بیوفتە. معلوم نیست چند سال دیگە می تونم برگردم.
تو دیگە مواظب لاکی ریزە باش
امروز صد سال از آن زمان می گذرد لاکی ریزە بزرگ شدە و دلووان مهربان همچنان مواظب خواهرش است.و برایش برگ و علف می آورد و در بالا رفتن از صخرەها او را یاری می کند.
نویسندە: رنگین دهقان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
#مهربانی_و_دوستی🐿
شانه به سر بر روی درختی در جنگل لانه ای داشت. او منتظر بود تا بچه هایش به دنیا بیایند. یک روز ابری او برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفت اما وقتی برگشت دید، باد لانه اش را خراب کرده است. روی شاخه ی درختی نشست و شروع به گریه کرد. در همین موقع دو تا سنجاب که از آن نزدیکی می گذشتند، صدای گریه او را شنیدند و با دیدن لانه فهمیدند که او چرا گریه می کند.سنجاب ها به طرف شانه به سر رفتند و به او گفتند:« اصلا ناراحت نباش، ما یک فکری برایت می کنیم. صبر کن تا ما برگردیم.»
سنجاب ها پیش خانم دارکوب رفتند و گفتند:« خانم دارکوب عزیز، باد لانه شانه به سر را خراب کرده و او به زودی مادر می شود. لطفا با ما بیا تا برایش یک لانه درست کنیم».
کمی بعد دارکوب آمد تا با نوک درازش در تنه ی یک درخت برای شانه به سر لانه درست کند. لانه که آماده شد، سنجاب ها برای لانه ی شانه به سر شاخه های نرم درختان را آوردند تا در لانه اش قرار دهد.
لانه آماده شد و شانه به سر با خوشحالی به درون آن رفت و با شادی از محبت های دارکوب و سنجاب ها تشکر کرد و گفت:« من شما را برای فردابه مهمانی در لانه ام دعوت می کنم». سنجاب ها و دارکوب دعوت او را قبول کردند. روز بعد آنها دور یکدیگر جمع شده بودند و شانه به سر از میهمانهایش پذیرایی می کرد و همگی از این دوستی و مهربانی لذت می بردند.
🍃لطفا با ذکر نام کانال برای دیگران ارسال نمایید🍂
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
😊ارزانکده پوشاک کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
🌳🐨کوآلای قهرمان🐨🌳
یکی بود یکی نبود توی جنگل ما کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کا کلی و آقای کاکلی با هم به دنبال غذا رفتند .
جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شا خه ای نشست جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان کردند « مثلا پنهان شدند» .
پروانه گفت : چرا می ترسید ؟ به من میگن پروانه معمولا پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم .جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید .
آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری ، پروانه گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش .
جوجه ها داشتند درباره پروانه حرف می زدند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند وسر هاشونو لای پر هم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی به درخت چسبیده بود با گوشهای پهن و بدن پشمالو خیلیم با نمک و مهربون به نظر می ر سید . به جوجه ها گفت :
نترسید شما که غذای من نیستید.
جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که قایم شدیم . او گفت : ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار کلبه زندگی میکنم .
جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی . کوآلا گفت : ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم ودر آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید ، عجله نکنید .
یک مرتبه کوآلا دید پرنده ی شکاری به سوی جوجه ها می آید فریاد زد : خطر! کوآلا خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بالهای پرنده شکاری می زد .
پروانه خود را به خانم کاکلی رساند و گفت : مرا نخورید جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید . خانم کاکلی و کو آلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند .
کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحا ل بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
خانم کاکلی از پروانه و کوآلا تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآ لای قهرمان می نا میدند .
#قصه
🐨
🌳🐨
🐨🌳🐨
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
#قصه_ضرب_المثل
🦊🐔🦊🐔🦊🐔🦊
قسم روباه را بارو كنيم يا دم خروسو ؟
يكي بود ، يكي نبود ، خروسي بود بال و پرش رنگ طلا ، انگاري پيرهني از طلا، به تن كرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمائي مي كرد . خروس ما اينقدر قشنگ بود كه اونو خروس زري پيرهن پري صدا مي كردند .
خروس زري از بس مغرور و خوش باور بود هميشه بلا سرش مي اومد براي همين آقا سگه هميشه مواظبش بود تا برايش اتفاقي نيافته .
روزي از روزا آقا سگه اومد پيش خروس زري پيرهن پري ، بهش گفت : خروس زري جون .
خروسه گفت : جون خروس زري
سگ گفت : پيرهن پري جون
خروس : جون پيرهن پري
سگ : مي خوام برم به كوه دشت ، برو تو لونه ، نكنه بازم گول بخوري ، درو رو كسي وا نكني
خروس گفت : خيالت جمع باشه ، من مواظب خودم هستم .
آقا سگه رفت ، بي خبر از اينكه روباه منتظر دور شدن اون بود .
همينكه آقا سگه حسابي دور شد ، روباه ناقلا جلوي لونه خروس زري اومد تا نقشه اش رو عملي كنه ، جلوي پنجره ايستاد و شروع كرد به آواز خوندن :
اي خروس سحري چشم نخود سينه زري
شنيدم بال و پرت ريخته نذاشتن ببينم
نكنه تاج سرت ريخته نذاشتن ببينم
خروس زري كه به خوشگلي خودش افتخار ميكرد خيلي بهش بر خورد ، داد زد : ” نه بال و پرم ريخته ، نه تاج سرم ريخته . “
روباه گفت اگه راست ميگي ، بيا پنجره رو بازكن تا ببينمت .
خروس مغرور پنجره رو باز كرد و جلوي پنجره نشست و گفت : بيا اين بال و پرم ، اينم تاج سرم .
و همينكه خروس سرش رو خم كرد كه تاجش و نشون بده ، روباه بدجنس پريد و گردن خروس را گرفت .
خروس زري داد زد : آي كمك ، كمك ، آقا سگه به دادم برس .
آقا سگه با گوشهاي تيزش صداي خروس زري را شنيد و به طرف صدا دويد .
دويد و دويد تا به روباه رسيد . از روباه پرسيد : ” آي روباه ناقلا خروس زري را نديدي ؟ “
روباهه كه دهان آقا خروسه رو بسته بود و اونو توي كوله پشتي انداخته بود ، شروع كرد به قسم خوردن كه والا نديدم ، من از همه چيز بي خبرم ، و پشت سر هم قسم مي خورد .
يكدفعه چشم آقا سگه به كوله پشتي افتاد و گفت :” قسم روباه و باور كنم يا دم خروس را ؟“
آقا روباهه تازه متوجه شد كه دم خروس از كوله پشتي اش بيرون آمده ، پس كوله پشتي اش رو انداخت و تا مي توانست دويد تا از دست سگ نجات پيدا كند .
و خروس زري پيرهن پري هم همراه آقا سگه به خونشان برگشتند .
آره بچه ها جون وقتي كسي دروغي بگه ، ولي نشانهائي وجود داشته باشه كه حرف او را نقض كنه از اين ضرب المثل استفاده مي شود.
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
#قصه_متن
🍂پرنده ي عجيب-قصه کودک🍂
🍂گنجشك كوچولو گرسنه بود. دنبال غذا مي گشت. جيك جيك مي كرد. از اين شاخه به آن شاخه مي پريد. روي يك شاخه نشست. چشمش به يك كرم سبز كوچولو افتاد كه داشت از يك شاخه ي درخت بالا مي رفت. خوش حال شد. كرم كوچولو تا متوجه گنجشك كوچولو شد، ايستاد.🌵
🍂آرام كمرش را صاف كرد و با مهرباني گفت: «مي خواهي مرا بخوري؟ من تازه از تخم درآمده ام. گرسنه هستم. خواهش مي كنم مرا نخور.» گنجشك كوچولو دلش سوخت؛ ولي شكمش قار و قور مي كرد. آب دهانش را قورت داد و گفت: «نه! چشمانم را مي بندم، ولي زود از اين جا برو.» كرم سبز كوچولو با خوش حالي گفت: «باشد، الان مي روم.»🌵
🍂گنجشك كوچولو چشم هايش را كه باز كرد، كرم كوچولو نبود. دوباره شكمش صدا كرد. پريد روي زمين نشست تا دانه پيدا كند. با نوكش برگ هاي رنگارنگ را كنار زد . گشت و گشت تا يك دفعه چند تا دانه ي زرد خوش مزه پيدا كرد. شروع كرد به خوردن . تمام كه شد، پر زد و نشست روي درخت.🌵
🍂چند بار نوك زد به شاخه ي درخت و گفت: «متشكرم درخت مهربان! دانه هاي خوش مزه اي بود.» گنجشك كوچولو همان جور كه استراحت مي كرد، يك دفعه چشمش به يك پرنده ي عجيب افتاد. تا حالا او را نديده بود. پرنده ي كوچولو رفت و پشت چند برگدرخت روبه رو نشست.🌵
🍂گنجشك كوچولو كنجكاو شد. پريد و روي نزديك ترين شاخه ي درخت مقابل نشست و داد زد: «سلام!» پرنده كوچولو از پشت برگ ها بيرون آمد. از گنجشك ما كمي كوچك تر بود. تمام بدنش را پرهاي سياه براق پوشانده بود، به جز روي سه تا بالش كه آبي تيره بود. مثل رنگ آسمان شب هاي مهتابي نوك دراز و باريكي هم داشت . گنجشك كوچولو با شادي گفت: «واي تو چه قدر قشنگي ! از كجا آمدي؟ من تا حالا پرنده اي به قشنگي تو نديده ام.»🌵
🍂پرنده گفت: «من داشتم پرواز مي كردم كه باغ شما را ديدم، فكر كردم بيايم كمي استراحت كنم.»🌵
🍂گنجشك كوچولو گفت: «تو كه مرا نمي شناسي چه جوري مي خواهي با من دوست بشوي؟» بعد پريد روي يك شاخه ي ديگر و گفت: «اما من دلم مي خواهد با تو دوست بشوم.»🌵
🍂گنجشك كوچولو گفت: «راست مي گويي ؟ ولي تو هم مرا نمي شناسي ؟» پرنده كوچولو گفت: «من تو را شناختم. ديدم كه با اين كهگرسنه بودي، كرم كوچولو را نخوردی. وقتي هم كه دانه خوردي، از درخت تشكر كردي. اين ها براي دوست شدن با تو كافي است.🌵
🍂تو هم دلي مهربان داري و هم شكرگزار هستي.» گنجشك كوچولو گفت: «اما تو هم خيلي زيبا هستي.» پرنده ي كوچولو گفت: «من فكر مي كنم تو به خاطر اين كارهاي قشنگت از من خيلي زيباتري! كاش من هم بتوانم مثل تو باشم!» گنجشك كوچولو خنديد و گفت: «پس بيا تا باغ را با همه ي دوستانم به تو نشان بدهم؛ دوستاني كه حتما تو از آن ها خوشت مي آيد.»🌵
🍃🌼🍃🌼🍃
لطفا در گروه ها مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
#عروسک
نقاشی مهشید تمام شد. دفتر را به مادر نشان داد:«مامانی خوب کشیدم؟» مادر به نقاشی نگاه کرد:«خیلی عالی شده آفرین» مهشید تعریف کرد:«این عروسک قرمزه، همون عروسکی که اون روز دیدیم خیلی دوسش دارم»
مادر بر سر مهشید دست کشید و گفت:«بله یادمه که چقدر ازش خوشت اومده بود، حالا بیا اینجا بشین تا یه چیزی نشونت بدم»
مادر صفحهی گوشی را باز کرد. پیراهن صورتی را به مهشید نشان داد. مهشید به عکس نگاه کرد:«کاش میشد بریم بازار» مادر لبخندی زد:«فعلا که نمیشه دخترم خرید مجازی مطمئنتره بخاطر خودمون باید رعایت کنیم»
مهشید کمی فکر کرد و گفت:«رنگای دیگه هم داره؟»
مادر تصویر دیگری را نشانش داد:«اینم رنگهای دیگه»
مهشید پیراهن آبی با گلهای صورتی را انتخاب کرد. مادر پیشانی مهشید را بوسید:«خیلی قشنگه دخترم پس همین رو سفارش میدم»
مهشید به طرف دفترش رفت و گفت:«ممنون مامانی»
تلفن زنگ خورد. مادر گوشی را برداشت. خاله هانیه بود. مادر تلفنش که تمام شد اشکش را پاک کرد.
مهشید به مادر نگاه کرد:«چی شده مامانی؟ چرا گریه میکنی؟»
مادر لبخند زد:«چیزی نشده عزیزم. خاله هانیه از یه خانواده که نیازمند هستن برام گفت ناراحت شدم»
مهشید با چشمان گرد پرسید:«نیازمند یعنی چی؟»
مادر توضیح داد:«یعنی توانایی خرید چیزهایی که نیاز دارن رو ندارن و ما باید بهشون کمک کنیم»
مهشید دست روی چانه گذاشت گفت:«شما میخواید بهشون کمک کنید؟»
مادر دستان کوچک مهشید را گرفت و گفت:«بله دخترم تصمیم گرفتم جای یه مانتو دوتا مانتو سفارش بدم یکیش رو هم بدم به این خانم نیازمند»
مهشید از جا پرید:«این خانم دختر هم داره؟»
مادر جواب داد:«بله دوتا دختر داره یکی از دخترا همسن تو ویکی کوچکتره»
مهشید به اتاق رفت. خیلی زود برگشت. مشتش را باز کرد و جلوی مادر گرفت:«مامانی این پولای توجیبی این هفته و هفتهی پیش منه میخواستم باهاش عروسک بخرم اما پشیمون شدم» به پولها نگاه کرد و ادامه داد:«میشه از اون پیراهن دوتا سفارش بدین؟ یکی مال من یکی مال اون دختر که گفتین؟»
مادر مهشید را بغل کرد و گفت:«افرین دختر مهربونم»
صدای در که آمد مهشید بالا و پایین پرید:«اخ جون بابایی اومد»
عروسک قرمز توی دستان بابا بود.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4