#شعر_کودکانه
یک ، یک ساله دختر 👼
دو، دو دو نه گوسفند 🐑🐑
سه ، سمور تنبل 🐼
چهار، چهار پایه کوچک 📦
پنج ، پنجره باز 🏠
شش ، شیشه شکسته 🏡
هفت ، هفت تیر چوبی🔫
هشت ، هشت پای گنده 🐙
نه ، نهنگ دریا 🐳
ده، دهقان پیر 👴
یازده ، یاس سفید م 🌼🌸🌼🌸
دوازده ، دروازه بسته است 🏩
این شعر با اینکه خیلی ساده است ولی در یاد گیری ترتیب اعداد برای خردسالان بسیار مفید است .....😄😄😄
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_درمانی
کلاغ خبرچین🐧
در جنگلي بزرگ و زيبا ، حيوانات مهربان و مختلفي زندگي
مي كردند .
يكي از اين حيوانات كلاغ پر سر و صدا و شلوغي بود كه يك عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت اين بود كه هر وقت ،كوچكترين اتفاقي در جنگل مي افتاد و او متوجه مي شد، سريع پر مي كشيد به جنگل و شروع به قارقار مي كرد و همه حيوانات را خبر مي كرد .
هيچ كدام از حيوانات جنگل دل خوشي از كلاغ نداشتند.
آنها ديگر از دست او خسته شده بودند تا اين كه يك روز كلاغ خبر چين وقتي كنار رودخانه نشسته بود و داشت آب مي خورد صدايي شنيد .... فيش، فيش ....
بعد ، نگاهي به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگي را ديد كه سرش را از آب بيرون آورده است ... فيش ، فيش ...
كلاغ از ديدن مار خيلي ترسيده بود ، از شدت وحشت ، تمام پرهاي روي سرش ريخت و پا به فرار گذاشت .
كلاغ خبر چين ، همينطور پر زبان حركت كرد بالاخره به لانه اش رسيد وقتي كه داخل آينه نگاهي به خودش انداخت ، تازه فهميد كه پرهاي سرش ريخته است خيلي ناراحت شد و شروع به گريه كرد .
طوطي دانا كه همسايه كلاغ بود صداي گريه اش را شنيد ، به لانه او رفت تا دليل گريه اش را بفهمد . كلاغ با ديدن طوطي دانا سريع يك پارچه به دور سرش پيچيد !
طوطي دانا با ديدن كلاغ كه روي سرش را با پارچه پوشانده شروع كرد به خنديدن .
كلاغ با شنيدن اين حرف سريع پارچه را از روي سرش برداشت طوطي با ديدن سر بدون پر كلاغ ، باز هم شروع به خنديدن كرد و گفت : كلاغ ؟ پرهاي سرت كجا رفته است ؟ پس اين همه گريه بخاطر كله كچلت بود ؟!
كلاغ ماجراي ترسش را براي طوطي باز گو كرد و طوطي با هم با شنيدن حرفهاي كلاغ شروع به خنديدن كرد .
كلاغ گفت : « يعني تو از ناراحتي من اينقدر خوشحالي » .
طوطي جواب داد : آخر همه حيوانات جنگل مي دانند كه مار آبي هيچ خطري ندارد و هيچ كس هم از مار آبي نمي ترسد اما تو آنقدر ترسيده اي كه پرهاي سرت هم ريخته اند .
اگر حيوانات جنگل بفهمند كه چه اتفاقي افتاده است كلي
مي خندند . كلاغ با شنيدن اين جمله ها به التماس افتاد ، گريه مي كرد و مي گفت : طوطي جان خواهش مي كنم اين كار را نكن اگر حيوانات جنگل بفهمد كه چه اتفاقي برايم افتاده آبرويم مي رود .
طوطي گفت : كلاغ جان يادت هست وقتي اتفاقي براي حيوانات جنگل مي افتاد سريع پر مي كشيدي و به همه جار مي زدي و آبروي آنها را مي بردي ، حالا ببين اگر چنين بلايي بر سر خودت بيايد چه حالي پيدا مي كني .
كلاغ كمي فكر كرد و گفت : « حالا ديگر فهميده ام كه چه قدر اشتباه مي كردم و چقدر حيوانات جنگل را آزار مي دادم خواهش مي كنم آبروي مرا پيش حيوانات جنگل نبر من هم قول مي دهم كه هرگز كارهاي گذشته را تكرار نكنم ، اصلاً تصميم مي گيريم كه هر وقت پرهايم در آمد بروم و از تمام حيوانات جنگل
عذر خواهي كنم » .
طوطي دانا با ديدن حال و روز كلاغ و پشيماني از رفتار
گذشته اش به او قول داد كه دارويي برايش درست كند تا هر چه زودتر پرهاي سرش در بيايند .
نتيجه مي گيريم كه هر كس در حق ديگران خطايي مرتكب شود خودش هم به زودي گرفتار خواهد شد
👈انتشار دهید
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مهربان با كودكان .mp3
30.97M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸مهربان با کودکان
🌼رده سنی: کودک
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍉🍃هندوانه ی توپی🍃🍉
هندوانه ای بود که گِرد بود. روی تنش خط خطی بود. اندازه ی یک توپ بود. یک روز هندوانه قل خورد و رفت رسید به گربه. هندوانه به گربه گفت: « بیا با من توپ بازی کن! » گربه خنده اش گرفت. گفت: « تو که توپ نیستی. » هندوانه قل خورد و رفت رسید به خرگوش. به خرگوش گفت: « بیا با من توپ بازی کن! » خرگوش کفت: « تو توپ نیستی که. » هندوانه باز هم قل خورد و رسید به کره الاغ. به او گفت: « من توپم. بیا با من بازی کن! » کره الاغ که خیلی توپ بازی دوست داشت یک شوت محکم زد به هندوانه. هندوانه بلند شد و محکم به درخت خورد و از وسط نصف شد.
این نصفه به آن نصفه گفت: « من نمی دانستم که ما هندوانه ایم. کاشکی یکی بیاید ما را بخورد. » همین موقع کره الاغ رفت آن ها را بخورد. گربه و خرگوش هم آمدند و هندوانه را تا ته ته خوردند. بعد دور دهانشان را پاک کردند و گفتند: « چه هندوانه ی خوشمزه ای! هیچ توپی اینقدر خوشمزه و آبدار نیست. »
#قصه
🍉
🍃🍉
🍉🍃🍉
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قالَ الصادق (علیه السلام): قَضاءُ حاجَهِ الْمُؤْمِنِ أفْضَلُ مِنْ ألْفِ حَجَّه مُتَقَبَّله بِمَناسِکِها، وَ عِتْقِ ألْفِ رَقَبَه لِوَجْهِ اللهِ، وَ حِمْلانِ ألْفِ فَرَس فى سَبیلِ اللهِ بِسَرْجِها وَ لَحْمِها.
امام صادق عليه السلام فرمودند: برآوردن حوائج و نیازمندى هاى مؤمن از هزار حجّ مقبول و آزادى هزار بنده و فرستادن هزار اسب مجهّز در راه خدا، بالاتر و والاتر است.
أمالى الصدوق: ص ۱۹۷٫
◼شهادت جانسوز رئیس مذهب شیعه امام جعفر صادق علیه السلام تسلیت باد.
خط: محدثه قربانی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
یه روز یه خرس تپلو 🐻
بایه خر گوش کوچولو 🐇
رفته بودند به اردو 🌳
رفتند کنار کندو 🐝
خرسه با چوب کندورو 🐝
اینور اونورشکرد
کندو افتاد رو سرش 🐻
زنبور اومد دنبالش 🐝
خرسه پرید تو چشمه 🐻
زنبور برگشت به خونه 🐝
شاعر : زینب عادل زاده
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته
مامانتو بيشتر دوست داری يا باباتو؟!
سوالی كه پدربزرگ و مادربزرگها، دایی و خالهها و عمو و عمه ممكن است بپرسند.
گاهی اين سوال را پدر يا مادر به شوخی از كودک ميپرسد و انتظار دارند فرزند آنها را انتخاب كند.
پدر يک نيمه از بدنِ روانی كودك است
و مادر نيمه ديگر بدنِ روانی كودک.
بدن روانی كودکمان را با اين سوالات دو پاره میکنيم.
ترس از اجبار به انتخاب بين پدر و مادر، كودک را مضطرب و وحشتزده خواهد كرد.
اولين نياز روانی کودک امنيت و آرامش است.
هرگز حتی به شوخی اين سوال را نكنيد و اجازه ندهيد كسی فرزندتان را در چنين موقعيتي قرار دهد.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
بازی هیجانانگیز
امیر بلوز قرمزش را پوشیده بود. به خطهای سیاه روی لباس نگاه کرد. شنلش را انداخت. دستش را مشت کرد. انگشت اشاره و انگشت کوچکش را باز کرد. به طرف بچهها دوید و فریاد:«مرد عنکبوتی وارد میشود»
چرخی زد و گفت:«بیاید قهرمان بازی»
رضا به لباس عجیب امیر نگاه کرد و گفت:«اینجا خونهی ماست پس من میگم چی بازی کنیم»
سعید لبهایش را جمع کرد و گفت:«پس لطفا یه بازی درست حسابی و هیجان انگیز بگو»
به درخت انجیر تکیه داد. دست روی چانهاش گذاشت و کمی فکر کرد. بشکن زد و گفت:«فهمیدم، پدربزرگ من یه صندوق قدیمی توی زیرزمین داره که به من اجازه داده هروقت خواستم با وسایلش بازی کنم اما یه شرط داره»
سعید دستانش را به هم مالید و گفت:«زود بگو ببینیم چه شرطی؟»
رضا سینهاش را صاف کرد و گفت:«بعد بازی وسایل رو تمیز و سالم برگردونیم سرجاش»
امیر شنلش را مرتب کرد و گفت:«قبوله بریم ببینیم چی داره» روی چهارپایه کوچک کنار شیر رفت. پرید و گفت:«مرد عنکبوتی مواظب شماست»
رضا راه افتاد و گفت:«دنبالم بیاید»
بچهها آرام از پلههای زیرزمین پایین رفتند. رضا با کلیدی که زیر کوزهی جلوی زیرزمین بود قفل در را باز کرد. در چوبی زیرزمین با صدای جرجری باز شد. بچهها با دهان باز به وسایل زیرزمین نگاه میکردند. رضا برق را روشن کرد و گفت:«به چیزی دست نزنید فقط اجازه داریم به صندوق دست بزنیم بقیه وسایل ممکنه خراب بشن یا بشکنن»
امیر جلو رفت و گفت:«پسر عجب جاییه، کو صندوق؟»
به اطراف نگاه کرد. چشمش به یک صندوق چوبی افتاد. به طرفش رفت و گفت:«پیداش کردم ایناهاش»
رضا سر تکان داد و جلو رفت:«اره خودشه»
به سعید که هنوز با دهان باز به اطراف نگاه میکرد اشاره کرد و گفت:«کجایی؟ بیا جلو دیگه»
سعید جلو رفت. بچهها وسایل روی صندوق را با کمک هم برداشتند. صندوق قفل نداشت. رضا در صندوق را باز کرد.
سعید با چشمان گرد به وسایل نگاه کرد:«واااای پسر عجب لباسهایی»
امیر دستش را جلو برد. کلاهی از توی صندوق برداشت. روی کلاه یک پر بزرگ سبز بود و دورش توری توسی رنگ. رضا گفت:«این کلاه خوده، کلاه تعزیه، پدربزرگ من وقتی جوون بوده مسئول برگزاری تعزیهی محل بوده»
سعید سپر آهنی بزرگی را برداشت و گفت:«اینجا رو یه سپر راست راستکیه!»
سعید کلاه را روی سرش گذاشت و غلاف شمشیری برداشت و پرسید:«این چرا خالیه؟ پس شمشیرش کو؟»
رضا لبخند زد و گفت:«نمیدونم شمشیرش کجاست من فقط با همین بازی میکنم»
سعید بلند شد. سپر را جلویش گرفت و گفت:«بیاید تعزیه بازی کنیم»
امیر شنل و لباس قرمز را از تنش درآورد و گفت:«موافقم، فقط توی تعزیه از روی نوشته میخونن»
سعید ابرویش را توی هم کرد و گفت:«تو از کجا میدونی؟»
امیر لباسهای توی صندوق را جا به جا کرد و گفت:«خودم دیدم، توی روستای ما محرم تعزیه میخونن»
رضا دستش را توی صندوق برد و چند دفترچه بیرون آورد:«اینم متن تعزیه هرکسی لباس مخصوص خودش رو بپوشه و از روی اینا تعزیه رو بخونه»
بچهها با خوشحالی لباسها را پوشیدند و از زیرزمین بیرون دویدند.
امیر از بین دفترچهها یکی را برداشت. روی دفترچه نوشته شده بود:«ابراهیم پسر مسلم بن عقیل» به طرف زیرزمین رفت. سعید پرسید:«کجا؟»
امیر درحالی که از پلهها پایین میرفت جواب داد:«میرم لباس ابراهیم رو پیدا کنم»
تو هم لباس برادرش رو بپوش. از پایین پلهها بلند گفت:«تعزیهشو قبلا دیدم خیلی قشنگه»
رضا لباسی که با خود آورده بود پوشید و گفت:«اره فکر خوبیه تعزیه پسران مسلم رو میخونیم»
بچهها لباسها را پوشیدند و آماده شدند. گوشهی حیاط تعزیه را اجرا کردند. تعزیه که تمام شد صدای گریه و تشویقی از پشت پنجره به گوششان رسید.
پدربزرگ رضا بود. اشکهایش را پاک کرد و گفت:«امسال محرم باید أین تعزیه رو برای مردم محل اجرا کنید، ماشاالله به شما»
چشمان بچهها از خوشحالی برق میزد.
#هویت
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
بازی جدید
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
چرا تابستان قهر كرد و رفت؟.mp3
36.43M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸چرا تابستان قهر کرد و رفت
🌼رده سنی: کودک
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4