eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
763 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
63 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
ســلامـ✋ و عرض ادب خدمت شما عزیزان و سروران گرانقدر ☺️🌸 صبحتـون بخیر و شااادی و مملو از آرامشی جاودانه🌺 حال دلتون چطوره؟! الهے همیشه امید ولبخـند مهمونـــــ دلتــونــ باشـه 😇 فرخنده میلادِ جَوانِ دشت کربلا ❤ حضرت علی اکبر (ع) و روز جوان مبااااارکــــــ 😍 روز جوان را گرامی میداریم و این روز رو به همه جوانان جسمی و روحی تبریک عرض می‌کنیم 😊🌹 🌺 ان شالله که روز قیامت، حضرت علی اکبر علیه السلام شفیع همه شما بزرگواران باشه... 💪 💞 🌹@gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 رهبر انقلاب: ان‌شاءالله خدا به حقّ علی‌اکبر (علیه‌السلام) شما جوانها را حفظ کند، برای اسلام نگه دارد و ثابت‌قدمتان بدارد. ۱۳۹۶/۲/۱۸ 🔸بازنشر به مناسبت سالروز ولادت باسعادت حضرت علی‌اکبر (علیه‌السلام) و 🎊@gilan_tanhamasir
مداحی آنلاین - پا تا سر پیغمبر - محمود کریمی.mp3
5.26M
🌸 (ع) 💐پا تا سر پیغمبر 💐قد و بالا خود حیدر 🎤 👏 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌ @gilan_tanhamasir ┈‌┈•❣💐❣•┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖خواص سمنو دارای طبع گرم است و بسیار مقوی است به خصوص برای زنان باردار و کودکان؛ دارای فیبر است که موجب عملکرد بهتر دستگاه گوارش شده و باعث جلوگیری از یبوست می شود. سمنو سرشار از مواد معدنی مانند: فسفر، روی، سلنیوم و پتاسیم است. که برای رشد و تولید انرژی لازم هستند. بنابراین سمنو برای رشد ذهنی و جسمی کودکان بسیار مفید است. سمنو داری ویتامین E و همچنین ویتامین های گروه B است. بنابراین موجب سلامت پوست و مو می‌شود. و ریزش مو را می کاهد. سمنو به دلیل طبع گرم، آرامش بخش اعصاب است بعلاوه موجب رفع خستگی می‌شود. سمنو دارای اسید فولیک است که برای سلامت و رشد جنین لازم است.و همچنین دارای مقدار قابل توجهی آهن است. ╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗ @gilan_tanhamasir
نکاتی در مورد تهیه‌ی سمنو: برای تهیه سمنو، باید گندم‌ها را خیس کرد تا جوانه بزنند. ابتدا گندم ها را پاک کرده و بشویید. آن‌ها را در ظرفی ریخته و مقداری آب روی آن‌ها بریزید و برای ۲ روز کنار بگذارید تا شروع به جوانه زدن کنند. در این میان آب آن‌ها را چند بار عوض کنید. گندم‌ها را در آبکش بریزید و بعد در دستمال نازکی بپیچید، آن‌ها را برای ۲ روز مرطوب نگه دارید تا ریشه‌های نازکی بزنند. بعد آن‌ها را در ظرفی بزرگ پهن کرده پارچه‌ای روی آن‌ها کشیده و مدام پارچه را نمدار کنید. بگذارید تا جوانه گندم برای حدود ۲ تا ۳ روز رشد کرده و بلند و کلفت شود. گندم نباید سبز شود. 🔸مواد اولیه: گندم ۱ کیلوگرم/آرد گندم ۳ کیلوگرم 🔹طرز تهیه: جوانه‌های گندم را در چرخ گوشت ریخته (ترجیحا ۲ بار چرخ کنید) و یا در هاون بکوبید و کاملا له کنید. مقداری آب (حدود ۸ لیوان) روی آن بریزید و خوب ترکیب کنید. ترکیب را از صافی با فشار رد کنید تا شیره گندم کاملا خارج شود. آرد را در قابلمه ریخته و شیره‌ی گندم را کم کم به آن اضافه کنید و هم بزنید. قابلمه را روی حرارت متوسط بگذارید، مدام مواد را هم بزنید تا ته نگیرد. مواد باید بجوشد و مانند حلوا غلیظ شود. حرارت را کم کنید و سمنو را برای ۱ ساعت دم بگذارید، آن را هر از گاهی هم بزنید. ═════●⃟ 🍪 ⃟●᪥᪥᪥════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت349 🌻به طبقه ی بالای پاساژ رفتیم انواع پوشاک بود. جلوی یکی از مغازه ها
❣–تلفنات نگرانم کرده. خیلی خونسرد گفت: –نگران چرا، زهرا بود، یه سوال کرد جوابش رو دادم. ماشین را روشن کرد و راه افتادیم. بعد از این که نمازمان را در مسجد خواندیم، پیشنهاد داد کمی قدم بزنیم. احساس کردم کمی استرس دارد. پیامکی برایش آمد و فوری جواب داد. مشکوک نگاهش کردم ودستم را دور بازویش انداختم. –کمیل. باذوق نگاهم کرد. –جانم –من حالم بده. نگاهش رنگ نگرانی گرفت و ایستاد. –چرا؟ فشارت افتاده؟ –نه، از این کارهای تو استرس گرفتم. –چه کاری؟ –همین یواشکی گوشی جواب دادنات، نکنه دوباره کسی مزاحم... حرفم رابرید. –نه، اصلا. باور کن زهرا بود. یه مسئله‌ی خانوادگی بود که حل شد. اصلا چیز مهمی نبود. الانم پیامکی یه سوالی کرد که منم جوابش رو دادم. پشت چشمی برایش نازک کردم. –شما مسائل خانوادگیتون رو پیامکی با جواب دادن یه سوال حل می کنید؟ خندید و دستم را محکم گرفت. –راحیل باور کن اصلا مسئله‌ی نگران کننده ایی نیست. اصلا رفتیم خونه خودت باهاش حرف بزن، برات توضیح میده. –خب تو توضیح بده. اصلا چی شده که زهرا خانم امروز اینقدر سوال داره؟ 💞مکثی کرد و دستم را به طرف ماشین کشید. –فقط تو الان بیا بریم، هوا سرده یخ کردی. ناراضی سوار ماشین شدم. ماشین را راه انداخت و دستم را گرفت. –آخ آخ یخ کردی خب سردت بود می گفتی قدم نمی زدیم. دلخور سرم را برگرداندم و او خندید. –نکن راحیل، بعدا پشیمون میشیا. باتعجب نگاهش کردم، نگاهم نمی کرد. زل زده بود به خیابان و سکوت بینمان را کش می داد. ماه اسفندبود و خیابانها شلوغ بودند. هنوز کمی تا خانه مانده بود که تلفنش دوباره زنگ خورد. با استرس نگاهش کردم. نوچی کرد. –ای بابا راحیل. تلفنش را به طرفم گرفت، اسم زهرا را دیدم. –بگیرخودت جواب بده. گوشی را به طرفش هل دادم. ولی او اصرار داشت که خودم جواب بدهم تا خیالم راحت شود. آیکن سبز را متصل کردو گوشی را روی گوشم گذاشت. –الو داداش. با تردید سلام کردم. –عه سلام راحیل جان. عزیزم خوبی؟ زنگ زدم بپرسم کی می رسید؟ –ما فکر کنم تا ده دقیقه ی دیگه. –باشه عزیزم، کاری نداری؟ بعد هم فوری قطع کرد. کمیل لبخند پیروزمندانه‌ایی روی لبش بود. 💝سوالی نگاهش کردم. ولی او سعی می کرد خودش را در کوچه های چپ و چوله گم کند. آنقدر نگاهش کردم که بالاخره برگشت وبا مهربانی گفت: –عزیزم، خودت که بازهرا صحبت کردی دیگه چیه؟ جوابی ندادم، ولی چشم هم از او برنداشتم. خندید. –نوچ، نوچ، مردم به چه بهانه هایی آدم رو دید میزنن. حرفش لبخند به لبم آورد. جلوی در خانه پارک کرد و کلید را انداخت و در را باز کرد. من جلوتر وارد حیاط شدم. در را بست و پرسید: –کجا؟ دستم را گرفت و به طرف خودش کشید. –الان دلخوری که جلو جلو میری؟ –نه. چراباید دلخور باشم. –پس بخند. –مگه دیوانه ام خود به خود بخندم. –همین که من با این هیکل دارم بهت التماس می کنم خنده داره دیگه. از حرفش خنده‌ام گرفت ولی خودم را کنترل کردم و جدی گفتم: –اصلن هم خنده نداره. فوری به طرف در آپارتمان رفتم. همین که دستم روی زنگ رفت خودش را به من رساند ونفس نفس زنان لباسش رامرتب کرد و گفت: صبرکن باهم بریم. چند ثانیه بعداز زنگ زدن در باز شد. کمیل دستش را پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد. همین که وارد شدم با دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد. ✍ ...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت350 ❣–تلفنات نگرانم کرده. خیلی خونسرد گفت: –نگران چرا، زهرا بود، یه س
❣میز ناهار خوری، وسط سالن گذاشته شده بود و رویش یک کیک دو طبقه بود. دور کیک از گلهای رنگارنگ میخک و رُز پُر بود. باشمع های وارمر حروف اول اسم من بین گلها نوشته شده بود. انواع تنقلات و خوراکیها به طور زیبایی گوشه ایی از میز چیده شده بود. لبه های میز و سقف بالای سر میز هم بادکنکهای قرمز به شکل قلب چسبانده شده بود. اهل خانه تا ما را دیدند تولدت مبارک گفتند و همگی با هم کف زدند. با این حرف بیشتر تعجب کردم چون دو روز تا روز تولدم باقی مانده بود. باتعجب و ذوقی که نمی دانستم چطور باید کنترلش کنم به کمیل نگاه کردم. باخنده گفت: –اگه زودتر نمی گرفتیم که غافلگیر نمیشدی. –وای کمیل تو چیکارکردی؟ واقعا غافلگیرم کردی اصلا فکرش روهم نمی کردم. پس تلفن یواشکیها واسه این بود؟ خندید. –من که بهت گفتم بریم خونه متوجه میشی. از خوشحالی و ذوق و غافلگیری زیاد همانجا ماتم برده بود، بخصوص که خاله و دایی و زن دایی و سعیده هم کنار مادر و اسرا ایستاده بودند و لبخند می‌زدند. و این خوشحالی‌ام را دوچندان می کرد. مادر و پدر کمیل با آن جثه ی نحیفشان جلو آمدند و صورتم را بوسیدند و تبریک گفتند. مادر کمیل گفت: –مبارک باشه عروس گلم، بیا بشین مادر، بعد دستم راگرفت و به طرف میز بُرد. ریحانه به طرفم دوید. خم شدم و بغلش کردم و بوسیدمش. مادر و بقیه هم آمدند و تبریک گفتند. از همه چند باره تشکر می کردم ولی هنوز هم حیران بودم از این که کمیل چطور توانسته همه ی این ها را هماهنگ کند و چیزی به من بروز ندهد. 💞روی طبقه بالای کیک باکاکائو نوشته شده بود، "بعضی روزها خاص‌اند مثل روز تولد تو، همسرم تولدت مبارک" روی طبقه ی پایینی کیک چیزهایی شعر گونه نوشته بود که به خاطر پایه های کیک و ریز بودن نوشته ها نتوانستم بخوانم. مادر کنار گوشم گفت: –راحیل جان لباسات تو اتاقه نمی خوای عوضشون کنی؟ باخوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و از این که برایم لباس آورده بود تشکرکردم. نگاهی به کمیل که در حال جاسازی شمع ها روی کیک بود انداختم وگفتم: –من میرم تو اتاق لباس عوض کنم. با لبخند نگاهم کرد و سرش را تکان داد. لباسم را که عوض کردم در حال مرتب کردن چادررنگی ام روی سرم بودم که کمیل واردشد و گفت: –چادر برای چی؟ نامحرم نیست. باتردید گفتم: –شوهر زهرا نمیاد؟ –نه، اون سر شام میاد. بعداز نایلونی که دستش بود یک گیره‌ی سفید رنگ که گل پارچه ایی بزرگ قشنگی داشت درآورد و گفت: –زهرا گفت اینو بهت بدم، گفت برای تو خریده. خوشت میاد؟ میخوای بزنی روی موهات؟ من که دیگر از این همه مهربانی خانواده کمیل خجالت زده بودم گفتم: –دستش درد نکنه، اتفاقا احتیاج داشتم. گفتم: 💝–ممنونم کمیل. ببخشید امروز به خاطر اون تلفن ها اذیتت کردم. می دونم برای این مهمونی خیلی به زحمت افتادی. –من بایدبه خاطر این که کنارمی از تو ممنون باشم عزیز من. بابتش اگر تا آخر عمر هم ازت تشکرکنم کمه. این جشن هم برای تولدته، هم برای این که تو برای همیشه به این خونه برگشتی. واسه همین دوطبقه کیکه. همیشه روی چشم هام نگهت می دارم عزیزم. بعد از اتاق بیرون رفت. من ماندم و این همه عشقی که به پایم ریخته بود. انگار حرفهایش برای دلم مرهم بود، دلی که روزگاری جراحت عمیقی پیدا کرده بود. کمیل خوب طبیبی برای دل مجروحم بود. تقه‌ایی به در خورد. سعیده سرش را داخل آورد و گفت: –بیام داخل؟ –بیا عزیزم. وارد شد و در را بست. سر به زیر گفت: –راحیل میگم خانواده شوهرت ناراحت نشن من اینجام. دستش را گرفتم. –مگه خودشون دعوتت نکردن؟ –چرا زهرا خانم خودش دعوت کرد. روی زمین نشستم و او را هم کنارم نشاندم. –خب پس مشکلی نیست، نگران نباش. سر به زیر شد و پرسید: –من بیشتر نگران توام. نگاهش کردم. –چرا؟ –راحیل تو واقعا راضی هستی؟ یعنی گذشتت رو تونستی فراموش کنی؟ راستش درسته واسه فراموش کردنش خیلی کارا انجام دادی. خاله هم خب خیلی همه جوره حواسش بهت بود، ولی بازم... حرفش را بریدم. –ببین سعیده باید واقع بین بود. من مثل تو به قضیه نگاه نمی‌کنم. من همه‌ی این اتفاقات رو یه بازی می‌دونم. بازی که خدا طراحیش کرده و از اون بالا نگاهم می‌کنه ببینه چیکار می‌کنم. می‌تونم از مراحل این بازی رد بشم یا نه. ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا