تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🚫 بنبست تو زندگی وجود نداره! 🌱 همیشه یه راهی هست ... #حال_خوب
چقدر زیباست این فایل صوتی...
❇️ یک تنهامسیری کسی هست که هییییچ وقت توی زندگیش نا امید نخواهد شد...
همیشه باید بدونی که یه راهی برای نجاتت هست...
همیشه باید برای زندگی خودت راه پیدا کنی..🌹
هیچ وقت ناامید نشو از سختی هایی که برات پیش میاد...
⭕️ اجازه نده ابلیس نامرد تو رو ناامید کنه...
به خدا توکل کن عزیز دلم....
💢 بله دشمن میدونه که برای نابودی نسل نوجوان قبل از هر چیز باید "نظم و ادب" رو از اونها بگیره
کسی که نظم و ادب رو نداشته باشه دیگه زمینه ای برای پذیرش دستورات دینی نخواهد داشت.
⭕️ سلبریتی های کره ای هم به خاطر اینکه کاملا بی قید و بند هستند و تمام مرزهای حیا و عفت رو به لجن کشیدند بیش از همه مورد حمایت صهیونیسم جهانی خواهند بود و برای همینم هست که بیشترین تعداد فالوور ها مال این گروه های خوانندگی کره ای هست.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
📝 حزبالله در بیانیهای رسمی، شهادت #سیدهاشم_صفیالدین، رئیس شورای اجرایی #حزبالله را در حمله جنای
از زبان حاجقاسم:🌱
یاران همه رفتند
افسوس که جامانده منم...
#شهید_سید_هاشم_صفی_الدین 🕊
#لبنان
#حزب_الله
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پانزدهم تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شانزدهم
فصل چهارم
روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم.
در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همة روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان».
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند.
مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند.
بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم،
دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛
اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم.
با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت.
مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.»
رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین جان؛
خـــــدا شما رو فرستاد که هـــــر وقت
غصه خوردیم صدات بزنیمـــــ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«جُمـــــعہ صُبـــــح أســـــت ...𑁍 »
_بِہ نــَـــرگس بـــــرســٰـــان،
ايـــــن پيغـــٰــام↡↡
⇇سوخـــــت بےعَطـــــر تـــُــو،
ايـــــن بـــٰــاغ،
◇◇كـَــــمے زود بيــٰـــا ...𔘓⇉
صبح جمعتون مهدوی 💚💫
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
11.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 میخوای امامزمان رو دیدی، بشناسی؟
👈 از الآن باید تمرین رو شروع کنی...
تلگرام | بله | سروش | روبیکا | اینستاگرام | آپارات | سایت
#تصویری
@Panahian_ir
هدایت شده از بامشاور⚖️
🌱پشت در اتاق جناب #قاضی منتظر بودم، آقایی پیشم اومد پرسید: "من یک #پرونده دارم که میدونم #حق باهام نیست. آشنا داریی درستش کنی؟ "
🎓کمی فکر کردم گفتم آشنا هم داشته باشم به نفعته که به حقت قانع باشی.
✍ گفتم بیا منطقی استدلال کنیم، فرآیند #رسیدگی در #نظام_حقوقی ما، چند مرحله ای است.
📄رسیدگی #کیفری شامل:
#دادسرا، دادگاه #بدوی و دادگاه #تجدیدنظر و بعضا دیوان عالی کشور(چهارمرحله)
🗂رسیدگی #مدنی شامل:
دادگاه بدوی، تجدید نظر و بعضا دیوان عالی کشور (سه مرحله).
شما چقدر میخاین برای این مراحل خرج کنید و آشنا پیدا کنید؟
تازه اگه سرتون کلاه نذارن و گول وعده وعیدها رو نخورید.
📌اون بنده خدا قانع نشد و رفت. منم پشت سرش نگاه کردم و مجددا یاد این جمله افتادم که انسانها میخان چیزی رو بشنوند که دوست دارند، نه چیزی که به نفعشونه و واقعیت داره. اینجاست که سرشون کلاه میره... هعی
✍ اگه به حقتون قانع نباشید، ضرر میکنید🌷
#خاطره
#وکالت
#شرافت
🌱⚖@ba_moshaver
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شانزدهم فصل چهارم روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به س
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هفدهم
مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...»
خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!»
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند
توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.» بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم.
بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینة بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم.
صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. آه از نهاد صمد درآمده بود.
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
#لبنان #کمک #جبهه_مقاومت
🚨 شماره کارت و شبا جهت واریز کمک های مردمی به مردم لبنان و جبهه مقامت👇👇👇👇
موسسه خیریه زمزم کوثر ولایت
شماره کارت
6104338934881141شماره شبا👇
IR960120000000009224952702.............................
۶۰۳۷۹۹۷۷۵۰۰۰۳۵۵۱به نام اندیشه کوثر ............................
۶۰۳۷۹۹۷۷۵۰۰۰۶۵۱۳به نام نهضت مردمی جمعیت ................................... ❗️❗️ حتما و حتما رسید واریز را به آیدی ارسال کنید👇👇 🆔 @lobnan_koomak دست ما را در نحوه هزینه کرد باز بگذارید... محمدمسلم وافی ━🍃❀💠❀🍃━═••• @vafimoslem