فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم..🌿
بندهی من !
نترس، چون خدات منمـــــــ....✨
دوستان عزیز 💕
اگه کسی رو میشناسید بهمون معرفی کنید.
@adrekni1403👈
🌷@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💥سلسله سخنرانیهای بسیار جذاب #حال_خوب 12 جلسه دوازهم: آشنایی با طرح خدا برای امنیت بخشی به انسان
جلسه ۱۳ حال خوب رو تقدیم حضورتون میکنیم. 🌷
3935750426.mp3
7.26M
💥سلسله سخنرانیهای بسیار جذاب #حال_خوب 13
جلسه سیزدهم: غم و ترس معنوی دو عامل حال خوب
🌹 استاد پناهیان
🌷 @IslamLifestyles
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ارسالی_تنهامسیریها 🌺
فاطمه سادات موسوی هستم
بارخورد آداب سخن گفتن 🌷
🖼کانون تنهامسیرآرامش فدک
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#افزایش_ظرفیت_روحی 138 🔶 یکی دیگه از تفاوت های تربیت جامعه بر اساس ادب یا قانون این هست که اگه انسا
#افزایش_ظرفیت_روحی 139
🔶 گاهی از اوقات یک مفهوم رو در مقایسه با مفاهیم دیگه بهتر میشه شناخت.
برای شناخت ادب هم باید تفاوتش رو با اخلاق، تقوا، قانون گرایی و مبارزه با نفس و ... مشخص کنیم.
❇️ تفاوت ادب با قانون رو بررسی کردیم و گفتیم که قانون ضابط خارجی داره یعنی یه نفر به عنوان پلیس یا قوه قضائیه مسئول اجرای درست قانون هست اما ادب ضابط درونی داره و انسان از درون خودش موظف به رعایت برخی رفتارها میشه.
🌺 ادب یه نوعی از "زیبایی" درون خودش داره ولی قانون یه "ضرورت" هست.
👈🏼 طبیعتا انسان اگه یه رفتاری رو به خاطر زیباییش انجام بده خیلی دلنشین تر هست نسبت به اینکه یه رفتاری رو در اثر ضرورت انجام بده.😌
🌸 @IslamLifeStyles
#افزایش_ظرفیت_روحی 140
🔶 بله قانون برای اداره یک جامعه لازم هست ولی "ادب"، جامعه رو خیلی بیشتر رشد میده.
🔹 در ضرب المثل ها هست: چون که صد آمد نود هم پیش ماست. در واقع ادب همون صدی هست که وقتی بیاد قانون رو هم به دنبال خودش میاره.
⭕️ اگه در یک جامعه نسبت به قانون همت زیادی باشه ولی به ادب اهمیتی داده نشه معلوم نیست که مردم به ادب برسند.
💢 بعضی از افراد میگن که ما با قانون انقدر سختگیرانه برخورد میکنیم که مردم کم کم مودب بشن!
🔸 اما خب این افراد دقت ندارند که هر انسانی روحیه و طبع و مزاج مربوط به خودش رو داره و معمولا عموم آدم ها با سختگیری زیاد به ادب نمیرسند و حتی این کار اثر معکوس داره و موجب بدتر شدن فرهنگ جامعه خواهد شد...
🌸 @IslamLifeStyles
✅💥 تمامی قسمت های مطالب زیبای افزایش ظرفیت روحی در کانال زیر تقدیم حضورتون میشه که میتونید در کانال ها و گروه های خودتون استفاده بفرمایید👇🏼👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/716767249Cbd3ed1b6ac
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_نودوهشت #فصل_شانزدهم گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطو
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_نودونه
#فصل_شانزدهم
وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: «چه خوب، صمد راست می گوید این بچه چقدر خوش قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین، خدا کند سومی اش هم خیر باشد.»
هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: «خانم محمدی را جلوی در کار دارند.»
صمد ایستاده بود جلوی در ، گفتم: « ها، چی شده؟! سومی اش هم به خیر شد؟!»
خندید و گفت: «نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.»
خندیدم و گفتم: «مرد! خجالت بکش. مگر تو کار نداری؟!»
گفت: «مرخصی ساعتی می گیرم.»
گفتم: «بچه ها چی؟! مامانت را اذیت می کنند ، بنده خدا حوصله ندارد.»
گفت: «می رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمی گردیم.»
گفتم: «باشد، تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم.»
دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: «خانم ها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید.»
سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند.
توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده ، آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: «قدم! مرخصی ام را گرفتم، اما حیف نشد.»
دلم برایش سوخت. گفتم: «عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا می پزم، می آییم باباطاهر.»
صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: «قدم! کاش می شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری.»
گفتم: «حالا مرا درک می کنی؟! ببین چقدر سخت است.»
خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم، بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری می کردم گریه نکنم، نمی شد.
سرم را برگرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند.
کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر، روی پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
🥀....
چقدر قامتِ عزتت بلند است بانو !
می نویسم |زینبــــــــ...|؛
اندیشهام تا خــــدا بالا میرود.....🕊✨