✨ چله دعای هفتم صحیفه سجادیه
💕روز بیست و هشتم
☔️@Gilan_tanhamasir
1_830527106.mp3
15.58M
قرائت دُعایِهَفتُمِصَحیفِهسَجّادیّه
بهفرمایشمقاممعظمرهبری
❋#تنهامسیریهای_استان_گیلان
🌹@Gilan_tanhamasir
7.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
🆔@Gilan_tanhamasir
#حدیث_زندگی
💑 محبت به همـسر نشـانه ایمان فـرد
✍ پیامبـر اکـرم(ص):
🔸كلَّما ازْدادَ الْعَبْدُ ايمانً ازْدادَ حُبًّ لِلنِّساءِ
🔸هر چه ایمان انسان کامل تر باشد به همسرش بیشتر اظهار محبت می نماید.
📚بحارالانوار، ج ۱۰۳، ص ۲۲۸
@Gilan_tanhamasir
┄┅─✵💞✵─┅┄
9.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با ضایعاتی ازدواج میکنی؟
با فلافل فروش چی؟ با بنا چطور؟
راننده وانت یا دستفروش چی؟
یه جوابی دادن که همشون پشیمون شدن!
#ازدواج
#معیار_درست
❣@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
با ضایعاتی ازدواج میکنی؟ با فلافل فروش چی؟ با بنا چطور؟ راننده وانت یا دستفروش چی؟ یه جوابی دادن ک
شما چطور؟ 😊❤️
قبل از دیدن این کلیپ، حاضر بودید با یک نفر که شغل معمولی داره ازدواج بکنین؟ 💝💝🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙حسِخوبِآرامش
🍃🌻آیا سقفی بالای سرت هست؟
🍃🌻نونی براخوردن؟
🍃🌻لباسی برا پوشیدن؟
🍃🌻چشمی برا دیدن؟
🍃🌻پاهایی برا راه رفتن؟
🍃🌻دستانی برا گرفتنِ دستی؟
🍃🌻ذهنی برا فکر کردن؟
🍃🌻ساعتی برای خوابیدن؟
🍃🌻نامی برای خوانده شدن؟
🍃🌻چیزی برای آموختن؟
🍃🌻ودانشی برای یاد دادن؟
🍃🌻قصهای برای شاد کردن یک کودک؟
🍃🌻دهانی برای خندیدن وخنداندن؟
🍃🌻قلبی برای دوست داشتن؟
🍃🌻وخداییبی همتا برای پرستیدن؟
🍃🌸🌙 آری ...
🍃💝پس تو خوشبختی خیلیییی خوشبخت
🍃❤️بگو خدایا شکرت🤲
🌷@Gilan_tanhamasir
💥 سرانه حضور هر ایرانی در شبکههای اجتماعی یک ساعت و ۳۲ دقیقه
▪️طبق آخرین اعلام مرکز آمار که از جامعه افرادی بالای ۱۵ سال کشور جمع آوری شده است، سرانه حضور هر ایرانی در شبکههای اجتماعی یک ساعت و سی و دو دقیقه است.
▪️بیشترین شبکههای اجتماعی استفاده شده توسط ۶۵/۲ درصد افراد عضو در شبکههای اجتماعی در جامعه هدف افراد بالای ۱۵ سال به شرح زیر است:
۸۸/۵ درصد - نرم افزار واتس آپ
۶۸/۳ درصد - نرم افزار اینستاگرام
۶۶/۲ درصد - نرم افزار تلگرام
۴/۶ درصد - نرم افزار سروش
۳/۷ درصد - نرم افزار ایتا
۳/۶ درصد - نرم افزار ایمو
#فضای_مجازی
🌐@Gilan_tanhamasir
همراهان همیشگی سلااام ✋
شبتون بخیر 🌺
انشاءالله که حال و احوالتون خوب
خوب باشه😊
با توجه به تقاضای مکرر دوستان و علاقه مندان به رمان زیبای #عبور_از_سیم_خاردار_نفس از امشب به امید خدا این داستان رو به صورت دو پارت تقدیم نگاه تون می کنیم 👌✅
امیدوارم مورد استفاده همهی شما خوبان قرار بگیره
#تنهامسیریهای_استان_گیلان❤️
🙏🌷
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت124 🌸 بزرگتر ها جلوتر وارد آپارتمان شدند و من آخرین نفر بودم. چشم هایم به دنبال راحیل می چرخید
#پارت125
🌺 آرش روی مبل نشسته بودو به کار کردن من نگاه می کرد، بعد از چند دقیقه بلند شد و کنارم ایستاد و گفت:
– کمک نمی خوای؟
لبخندی زدم و گفتم:
–نه، ممنون.
آخرین پیش دستی هایی که دستم بود را از دستم گرفت و گفت:
–من می برم. گذاشت روی کانتر و برگشت و گفت:
– از وقتی همه رفتند، یه سوالی بد جور ذهنم رو مشغول کرده.
سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت.
–میشه بریم توی اتاق بپرسم.
– چند لحظه صبر کنید.
جعبه ی های دستمال کاغذی را برداشتم و رفتم سمت آشپزخانه و به مادر گفتم:
– مامان جان فقط جابه جا کردن مبل ها مونده.
مادر که کاردها را خشک می کرد آرام گفت:
– تو برو پیش نامزدت تنها نباشه.
ازشنیدن کلمه ی نامزد یک لحظه ماتم برد و ناخودآگاه یاد مطلبی که قبلا جایی خوانده بودم افتادم.
" حضور هیچ کس در زندگی تو بی دلیل نیست!
آدم هایی که با آن ها روبه رو می شوی آیینه ای هستند برای تو…."
🌺 مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد.
–کجا رفتی؟ من و اسرا انجام می دیم، تو برو. اسرا درحال شستن فنجان ها بود. کنارش ایستادم و بوسیدمش و گفتم:
–ممنون اسری جون، حواسم هست کلی فعال بودیا، انشاالله جبران کنم.
خندید و گفت:
– فقط دعا کن کنکور قبول بشم.
اسرا هفته ی پیش کنکور داده بود و فقط دست به دامن خواجه حافظ شیرازی نشده بود برای دعا.
دستهایم را بردم بالا و گفتم:
– ای خدا یه جوری به این آبجی ما حالی کن کنکور قبول نشدن، آخر دنیا نیست.
اسرا با لبخند نگاهم کرد و گفت:
–خب دعا کن همین رو که گفتی بتونم درک کنم.
انشااللهی گفتم و از آشپزخانه بیرون امدم.
آرش از کتابخانه ی کوچک میز تلویزیون کتابی برداشته بود و نگاهش میکرد.
میز تلویزیون ما چند طبقه ی کوچیک داشت که ما داخلش کتاب چیده بودیم.
کنارش ایستادم.
– بریم حرفتون رو بزنید؟
کتاب را بست و سر جایش گذاشت.
وارد اتاق که شدیم نگاهی به میز تختم انداختم، با دیدن چند تا از وسایل هایم روی تخت، نچ نچی کردم و گفتم:
– اینجا هم احتیاج به مرتب کردن داره.
در را بست و گفت:
– می خوای باهم مرتب کنیم؟
اشاره کردم به تخت و گفتم:
–شما بشینید و اول بگید چه سوالی داشتید.
نگاهی به چادرم انداخت و گفت:
– الان واسه چی چادر سر کردی و حجاب داری؟
از خجالت سرخ شدم و او ادامه داد:
– نکنه باید واسه کنار گذاشتن چادرت بهت رونما بدم.
با خجالت گفتم:
– نه، فقط... سکوت کردم، بقیه ی حرفم را نزدم.
آنقدر گرم نگاهم می کرد که ذوب شدنم را احساس کردم. دستش را دراز کرد و آرام چادر را از سرم برداشت و انداخت روی تخت.
🌺 دستهایش رو روی سینه اش گره کرد و گفت:
–چرا سعیده خانم پیشنهاد عکس انداختن رو داد بهش اخم کردی؟
ضربان قلبم بالا رفت. جلوتر آمد، دستش را دراز کرد طرف روسری ام، دستش را آرام پس زدم و گفتم:
–میشه خودم این کار رو بکنم؟
نگاهش روی دستم ماند و گفت:
–چرا اینقدر دستهات سرده؟
بی تفاوت به سوالش گفتم:
– میشه برای چند دقیقه نگاهم نکنید؟
چشم هایش را بست و من گفتم:
–نه کامل برگردید، فقط برای دو دقیقه.
وقتی برگشت، فوری روسری ام را درآوردم و بافت موهایم را باز کردم و برسی به موهایم کشیدم و در حال بستن گل سرم بودم که برگشت و با حیرت نگاهم کرد.
کارم که تمام شد، نگاهش کردم، آتش نگاهش را نتوانستم تحمل کنم. سر به زیر ایستادم، کنارم ایستاد و دستهای یخ زده ام را در دست گرفت و گفت:
– چطور می تونی این همه زیبایی رو زیر اون چادر سیاه قایم کنی؟
تپش قلبم آنقدر زیاد بود که صدایش را می شنیدم، شک ندارم او هم می شنید.
از نیم رخ نگاهی به پشت سرم انداخت و موهایم را در دست گرفت و گفت:
–چقدر موهات بلنده...بعد کنار بینیش برد و چشمهایش را بست و با نفس عمیقی بو کشید و گفت:
–حتی تو رویاهامم فکرش رو نمی کردم.
کمی به خودم مسلط شدم و با صدای لرزونی گفتم:
–میشه بشینیم.
خندیدو گفت:
– آره، منم احتیاج دارم که بشینم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
💐@Gilan_tanhamasir