تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت221 🌹🍃 مادر مژگان قبل از این که بنشیند مانتو وشالش را درآورد و به دخت
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت222
🌹🍃 کنار ساحل نشستم و به حرفهای آرش فکرکردم، حرفهایش ناراحت کننده بود. چرا در یک کشور اسلامی شیعه که اکثرا حضرت علی (ع) را قبول دارند، اینقدر با عدالتش بیگانه اند؟...
چرا رشوه اینقدر فراگیرشده؟
یک بار در حرفهای کیارش شنیدم که می گفت، بعضیها خدا را هم با پول می خرند.
یعنی آنقدر پول شده همه چیز، که فکرمی کنند سرخدا را هم می توانند کلاه بگذارند...
چه خیالات خامی!
شاید نیم ساعتی در فکرو خیالاتم سپری کردم.
–شمااصلا با سلیقه ی آرش وخانواده اش هم خونی ندارید.
برگشتم به طرف صدایی که شنیده بودم. فریدون دست در جیب شلوارش کرده بود و نگاهم میکرد. از وجودش استرس گرفتم.
–منظورتون چیه؟
با تحقیر نگاهی به چادرم انداخت.
–منظورم تیپتونه، چند وقت دیگه میریم اونور، راحت میشیم از دیدن اینجور تیپها...
دیدن دخترهایی مثل شما اعصابم روبهم میریزه.
بلندشدم.
حرفش توهین بزرگی بود. چطور میتوانست اینقدر بیادب باشد.
معلوم بود حسابی از آن دختری که به خاطرش باید زندان میرفت خشمگین بود.
دندانهایم را به هم فشار دادم وگفتم:
اگه دیدن ما عذابتون میده، مشکل از خودتونه.
پوزخندی زد و گفت:
–اتفاقا مشکل از امثال شماست. ظاهرتون با باطنتون زمین تا آسمون فرق میکنه.
حداقل اونور همه یه جورن، آدم تکلیفش مشخصه.
🌹🍃 با حرص نگاهش کردم.
–مشکل از مانیست که اعصابتون به هم میریزه، مشکل اینه که شمایادنگرفتید اینجابه عقایدآدمها احترام بزارید
علفهای هرزی مثل شما جاشون توی همون لجنزارهای غربه...متفکرین غربی بهتر بلدند چطوری بی هویتتون کنند.
اونوقته که خودتون شیپور برمی دارید و دموکراسی جعلی که بهتون قالب کردند رو همه جا جار می زنید و به به و چهه چهه می کنید.
بعد پوزخندی زدم و ادامه دادم:
–در حقیقت تهی از هویتتون می کنند اونوقت تازه می فهمید از کجا خوردید و احترام به حریم و اعتقادات دیگران چقدر باارزشه.
اونا خوب بلدن چطوری با زور یادتون بدن چطوری به دیگران احترام بزارید.
بعد همانطور که پاکج کردم به طرف ویلا زمزمه وار گفتم:
–البته اگه فهمی براتون مونده باشه.
درآخرین لحظه که ازکنارش رد میشدم نگاه گذرایی به او انداختم،
متعجب و عصبی بود...
از آنجا دور که شدم چشمم به آرش افتاد که از دور ایستاده بود ونگاهمان میکرد.
نزدیکش که شدم، پرسید:
–چی شده راحیل؟ چی می گفتید؟
با صدای که هنوز هم میلرزید گفتم:
–حرف مهمی نبود، من میرم بالا.
آرش هاج و واج نگاهم کرد ومن پاتند کردم به طرف ساختمان.
🌹🍃 از سالن که رد میشدم همه با دیدن من چند لحظه سکوت کردند.
در لحظه چشمم به کیارش افتاد. سوالی و با نگرانی نگاهم میکرد.
نگاهم را فوری از او گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
به اتاق که رسیدم چادرو روسری ام را درآوردم و روی تخت دراز کشیدم.
با خودم فکر کردم چرا باید چنین خانوادهایی باشم. با این طرز فکر.
چیزی بود که خودم خواسته بودم. اعصابم به هم ریخته بود.
ضعیف شده بودم. نا خواسته اشکم روی گونههایم سرازیر شد و بعد به هق هق تبدیل شد.
یاد آن دختر افتادم که با کاری که این آقا درحقش کرده بود بدبختش کرده و عین خیالش هم نیست،
جالبتر این که میگوید اعصابم خرد میشود...
یعنی آدم به این وقیحی ندیده بودم.
اشکهایم را پاک کردم و بلندشدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم
هنوز همانجا ایستاده بودو به قلبی که من و آرش ساخته بودیم نگاه می کرد و در فکربود.
بعد کمکم شروع کرد با پایش شنهای کنار ساحل را روی قلب ریختن.
با صدای اذان گوشیام چشم از او گرفتم و به طرف سرویس رفتم تا وضو بگیرم.
بعد از خواندن نمازم روی سجاده نشسته بودم که،
باصدای در برگشتم. آرش بود.
امد کنارم ایستاد و پرسید:
–راحیل خوبی؟
–آره، خوبم.
–بیا بریم پایین ناهار بخوریم.
#ارسالی_کاربر (رضا رضا)
#حاج_قاسم
#عکس_نوشته
#شبتون_شهدایی
ممنونم از شما خداقوت🌸🌸
🌹@Gilan_tanhamasir
عرض سلام و ارادت خدمت شما سروران
ارجمند 🤚
صبحتون بخیر و عافیت الهی🌺
خوبید ان شاءالله؟
هرکجا که هستید ازخداوند مهربان حال عمیقاً خوب رو براتون آرزومندم.......🌷
🗓امروز #نهم_دیماه هست سالروز تجدید میثاق ملت سرافراز ایران اسلامی با ولایت و رهبری هست ،
گرامی میدارمروز دفاع مرم از ولایت رو واز خداوند متعال میخوایم که در امتحانات آخر الزمان به ما بصیرت عنایت بفرماید تا اسیر فتنه های دشمن نشیم و در راه ولایت ثابت قدم بمونیم...🤲
#تنهامسیراستانگیلان
🌹@Gilan_tanhamasir
10.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻چرا حاج قاسم میتوانست در دل خطر حضور پیدا کند و به سلامت برگردد؟
🔸اخلاص چه اثری در مقدرات انسانها میگذارد؟
⏰ ۴ روز تا سالگرد شهادت سپهبد سلیمانی
#تصویری
🔹@Panahian_ir
🔸@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 لحظه پرتاب تحقیقاتی موفق ماهواره بر سیمرغ به فضا (۹ دی ۱۴۰۰)
✌️دشمن پیام را دریافت کرد !!
وقتی امروز خبر پرتاب ماهواره بر #سیمرغ منتشر می شود یک قسمت از این موفقیت مربوط به محموله ای است که پرتاب شده و قسمت مهم تر آن خودِ موشک ماهواره بر است.
این را دشمنان بهتر متوجه شوند که موشکی با سرعت ۷۳۵۰ متر بر ثانیه یا ۲۶هزار کیلومتر بر ساعت یا ۲۱ ماخ یعنی چه ؟!
مردان موشکی ایران سال هاست با تفکر و تلاش جهادی ثابت کرده اند که ما می توانیم .
ای کاش این نوع نگاه و تفکر در همه صنایع تولیدی بخصوص خودروسازی هم حاکم شود ...
#ایران_قوی
✍"قاسم اکبری"
🇮🇷@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت222 🌹🍃 کنار ساحل نشستم و به حرفهای آرش فکرکردم، حرفهایش ناراحت کننده
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت223
💞 می خواستم بگویم نمیآیم چون نمی خواستم فریدون را ببینم، ولی بعد پشیمان شدم، لزومی ندارد خودم را قایم کنم.
–باشه، تو برومنم میام.
نشست روی تخت و زیر نظرم گرفت. تسبیحاتم را خواندم وسجادهایی که باخودم آورده بودم را جمع کردم.
درحال تاکردن چادرنمازم بودم که پرسید:
–چراتوفکری؟
–نگاهم را به چادرم گره زدم وگفتم:
–چیزمهمی نیست.
بلند شد چادر را از دستم گرفت و روی تخت انداخت و نگاهم کرد. باتعجب نگاهی به چادر و بعد به آرش انداختم.
عصبی به نظر میرسید ولی سعی داشت خودش را آرام نشان بدهد.
–دیدم که داشتی باهاش حرف می زدی.
دلم نمی خواست از حرفهایمان چیزی به آرش بگویم ولی انگار چارهایی نداشتم.
نگاهم را از آرش گرفتم و به طرف پنجره رفتم.
فریدون هنوز همانجا کنار ساحل ایستاده بود. آرش امد و کنارم ایستاد و پرسید:
–حرفی زده که ناراحت شدی؟
–میشه نگم؟
–حداقل بگو ناراحتت کرده یا نه؟
–حرف زد، جوابشم گرفت، الانم فکر کنم اون از من ناراحت تره.
–یعنی با من راحت نیستی که نمی گی؟
–اگه قول بدی هیچ عکس العملی از خودت نشون ندی و رفتارت باهاش تغییر نکنه می گم.
–باشه، قول میدم.
💞 لبخندی زورکی زدم وگفتم:
–آرش چقدرخوبه که خیالم راحته وقتی قول بدی حتما بهش عمل می کنی.
بعد همهی ماجرا را برایش تعریف کردم. اولش دستش را مشت کرد و عصبی شد ولی بقیه اش را که شنید لبهایش کمکم کِش امد.
روسریام را سرم کردم.
–نمی دونم چرا گفت می خواهیم بریم! مگه خانوادگی میرن؟
تو که گفتی اصلا معلوم نیست.
–قبل از این ماجرا هم، حرفش بود که می خوان برن اونور زندگی کنن الان انگار کارهاشون داره درست میشه. چون مادر مژگان هم میگفت واسه یه سری کارها واجبه که برن.
–پس مژگان چی؟ بدون خانوادهاش خیلی سخته. اخه اونجا چیکار دارن؟
–مگه خانواده اش که هستند چقدر همدیگه رو می بینن، باهم خیلی سردَن. یه چیزی هست که به ما نمیگن.
دوباره رفتم جلوی پنجره و با اشاره به بیرون گفتم:
–از اون موقع وایساده اونجا، نمی دونم چرا نمیره توی ویلا. گرمش نشده؟
–یه جوری شستیش که از اون موقع وایساده خشک بشه. فکر کنم کل زندگیش از بچگیش رو داره مرور می کنه.
هردوخندیدیم.
–من که چیزی نگفتم، فقط اطلاع رسانی کردم.
خندهی آرش بلندتر شد و سوالی تکرار کرد:
– اطلاع رسانی؟
💞 با هیجده چرخ از روی طرف ردشده میگه چیزی نگفتم، تازه به من میگه عکس العملی از خودت نشون نده،
یارو رو باید با پنس جمع کنیم، خودت تنهایی نابودش کردی دیگه نیازی به عکس العمل من نیست.
یادم باشه هیچ وقت عصبانیت نکنم. اطلاعاتم رو زیادی میبری بالا من جنبه اش رو ندارم.
بعد ناگهان جدی شد و با خشم گفت:
–دیگه باهاش حرف نزن، اون دیونس. هیچی حالیش نیست.
اگر دوباره بهت حرفی زد جوابش رو نده فقط به خودم بگو. بعد زمزمهوار همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
–اونو زندش نمیزارم.
از حرفش شوکه شدم و با خودم گفتم:
"کاش بهش نمیگفتم."
چادرم را سرم کردم و دنبال آرش برای خوردن ناهار به پایین رفتم.
سر میز غذا مادر مژگان از دخترش پرسید:
–فریدون روصدانکردی؟
– چرا، گفت میام.
هم زمان فریدون وارد شد و سرمیز نشست.
آرش چپ چپ نگاهش کرد.
از حالت آرش ترسیدم و دوباره هزار بار از کارم پشیمان شدم.
بعداز جمع کردن میز، برادرو مادر مژگان زود رفتند.
آرش وکیارش هم کنار ساحل سایه بانی درست کردند و میز و صندلی داخل حیاط را به آنجا بردند. همگی دور هم نشستیم.
💞 باد خنکی میوزید.
بعد از کمی صحبت مادر آرش از مژگان پرسید:
–چرا مامانت اینا زود رفتن؟
–مثل این که فریدون حالش خوب نبود میخواست بره استراحت کنه.
آرش نگاهی به من انداخت. سعی کردم نگاهش نکنم تا حرفی نزند.
یک ساعتی دو برادر باهم اختلاط کردند.
من هم به حرفهای مادرشوهرو جاریام گوش می کردم، مژگان بین حرفهایش از دارو خریدن برای برادرش حرفی پراند. کنجکاو شدم ولی چیزی نپرسیدم. ناگهان بین حرفش گفت:
–مامان من خوابم گرفته، میرم کمی استراحت کنم.
از حرکتش تعجب کردم.
"چرا در حرفهایش مدام از این شاخه به آن شاخه میپرد." بعد از رفتن مژگان به دریا خیره بودم که دیدم یک تکه سیب جلوی صورتم گرفته شد.
–راحیل خانم بفرمایید.
وقتی صاحب دست را دیدم خشکم زد.
کیارش بود، تازه اسمم را هم صدا زد.
"این چش شدیهو" آنقدر شوکه شده بودم که فقط به آن سیب نگاه می کردم، آرش خواست چنگال را از او بگیرد وبه من بدهد که کیارش دستش را عقب کشید و گفت:–نه، خودش...
بالاخره از هپروت درامدم ودستم را دراز کردم و چنگال را از دستش گرفتم و لبخند پهنی زدم وگفتم:
–ممنون داداش دستتون درد نکنه.
کیارش مشغول تکه کردن بقیهی سیبش شد و گفت:–اگه امروز بهت خوش نگذشت باید ببخشی، مهمونهای ناخونده برناممون روبهم زدن دیگه.
–نه، به من که خیلی هم خوش گذشت.
نمیدانم چه شده بود، کیارش مگر مهربانی بلد بود؟
آرش و مادرش هم از کار کیارش جا خورده بودند.