سلام رفیق خوب خدا..☺️ صبح زیبای آدینهتون بخیر و خوشی باد🌺
امیدوارم حال دلتون خوبِ خوبِ خوب باشه ان شاءالله...
🌓شب و روز جمعه بهار صلوات است ،🌺
✍امام صادق علیهالسلام میفرمایند ؛
🔚در قيامت "روز جمعه" مانند عروسي صاحب كمال و جمال جلوي بهشت مي ايستد و ساير روزها پشت سر او قرار ميگيرند آنها شهادت مي دهند و روز جمعه فقط كساني را شفاعت ميكند كه بر محمد و آل محمد صل الله عليه و آله و سلم بسيار #صلوات فرستاده اند♥️
[◇امروز #جمعه است صلوات زیاد یادت نره مومن :)🌿¡•••]
❄️صبح سرد زمستانی مان را گرم میکنیم با صلوات بر محمد و آل محمد
❄️و خاندان پاک و مطهرش
❄️اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهم
#تنهامسیراستانگیلان
🌹@Gilan_tanhamasir
جمعههای دلتنگی💔
🌹🍃رهبر معظم انقلاب: یکی از خصوصیاتی که در حقیقتِ انتظار گنجانده شده است، این است که انسان به وضع موجود و به اندازهی پیشرفتی که امروز دارد، قانع نباشد؛ بخواهد روز به روز این پیشرفت را، این تحقیق حقایق و خصال معنوی و الهی را در خود و در جامعه بیشتر کند. اینها لوازم انتظار است.
۱۳۹۰/۰۴/۱۸
🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
✨قرار ما جمعهها ختم صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف)
🍃🌹 لطفاً روی لینک زیر بزنید 👇و با ذکر تعداد صلوات کلمه #ثبت را بزنید.
https://EitaaBot.ir/counter/02dfzq
با ارسال این پست به کانالها و گروهها موثر در فرج باشید.🙏🌹
کپی آزاد ☺️
#امام_زمان
#جمعههای_دلتنگی
🎁 یه هدیه فوق العاده تقدیم به نگاه شما
تنها مسیری های عزیز
🎬 یه کلیپ...
یه کلیپ بسیار امیدوار کننده....❤️💥👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ میخوای جزو ۳۱۳ سرباز اصلی امام زمان بشی؟
خیلی راحت میتونی... باورت میشه؟!🙂
#انتشار_عمومی
🌷 @Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✅ میخوای جزو ۳۱۳ سرباز اصلی امام زمان بشی؟ خیلی راحت میتونی... باورت میشه؟!🙂 #انتشار_عمومی 🌷 @Gil
چقدر زیبا😍
همتون نیت کنید که جزو فرماندهان حضرت باشید و به کمتر از این راضی نشید🙏🌹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔴 ارتفاع برف در محور ماسال - گیلوان به ۲۰سانتی متر رسید
👤رئیس راهداری شهرستان #ماسال گفت: ارتفاع #برف در محور ماسال به گیلوان به ۲۰ سانتی متر رسید.
🔸 سید نورالدین فاطمی افزود: رانندگان برای تردد در جاده ماسال به گیلوان از زنجیر چرخ استفاده کنند و لباس گرم بپوشند و از سفرهای غیرضروری به مسیر جاده ییلاقات بپرهیزند.
☔️@Gilan_tanhamasir
💥حاجی بابایی در سفر به گیلان مطرح کرد
🔸 وضعیت پسماند و رودخانه های گیلان تصورات مان از جاذبه های این استان تغییر داد
🔹 توقف چند دقیقه ای هم در سراوان شدنی نیست چه برسد به زندگی!
🔸 هرکس باید مسئولیت دوره مدیریتی خود را قبول کند
🔹همه ما به جهت وضعیت تاسف بار فعلی پسماند در سراوان مقصر هستیم
🔸رییس کمیسیون تلفیق مجلس، گفت: در بازدیدی که از وضعیت پسماند سراوان، فاضلاب گوهررود، آب شرب و کشاورزی و ... داشتیم، تصوراتمان از همه جاذبه های گیلان تغییر کرد اینکه چرا باید این استان با چنین مشکلاتی مواجه باشد! این در حالی است که به سبب کشاورزی حرف اول را آب در گیلان می زند.
👇👇
مشروح خبر
☔️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت240 🌷🌷 طولی نکشید که آرش با سینی بزرگی برگشت. سینی را روی زمین جلوی م
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت241
🌹🍃 آن روز آرش مرا به خانهمان برد. چون می خواستم دوش بگیرم ولباس هایم را عوض کنم.
روز بعد که مراسم روز سوم کیارش بود؛ برای دیدن آرش لحظه شماری می کردم.
در این یک روز و نصفی که ندیده بودمش خیلی دل تنگش بودم، چندبارخواستم زنگ بزنم اما با خودم فکرکردم حتما سرش خیلی شلوغ است که خودش تماس نگرفته، پس من هم مزاحمش نشوم. فقط صبح روز ختم زنگ زدم وپرسیدم:
–آرش جان اگه کاری هست زودتر بیام برای کمک.
آرش گفت:
–نه راحیل کاری نیست. فقط صبح میریم بهشت زهرا.
–پس منم بیام باهاتون دیگه...
–نه عزیزم، میای اذیت میشی... ازحرفش تعجب کردم. فکر می کردم خوشحال شود وحتی بگوید خودم میایم دنبالت. ولی بعد فکر کردم حتما خیلی گرفتار است. بالاخره کلی مسئولیت گردنش است. دلم می خواست کنارش باشم و کاری برایش انجام دهم ولی درست نمی دانستم چه کمکی ازدستم برمیآید.
باسعیده ومادر وخاله به مسجد رفتیم.
مسجدخیلی بزرگی بود. دورتا دورش را صندلی چیده بودند. هنوزکسی نیامده بود جز فاطمه و زن داییاش.
زن دایی بادیدنم ازجایش بلندشد و به طرفم امد. با هم روبوسی کردیم.
کلی تحویلم گرفت. بعد پرسید:
–راحیل جان مامانت کدومه؟
من هم مادر را نشانش دادم و به زن دایی معرفیاش کردم. بامادر هم روبوسی کرد و ازمن پیشش تعریف کرد. کارهایش برایم عجیب بود. نگاهی به فاطمه انداختم،
🌹🍃 نگاهش را از من دزدید. دستش را گرفتم و بردمش جلوی در ورودی و پرسیدم:
–به نظرت زن دایی زیاد تحویلمون نمی گیره؟
–بی تفاوت به حرفم پرسید:
–راحیل چند روز تا تموم شدن محرمیتت باآرش مونده؟
مشخص بود سعی دارد حرف را عوض کند.
–یک هفته، چطور؟
–می خواهید چیکار کنید؟
–نمی دونم...الان آخه چه وقت این حرفهاست؟
سرش را پایین انداخت.
–آرش چیزی نگفته؟
–بیچاره آرش تواین همه بدبختی اصلا فکرنکنم فکرکرده باشه به این موضوع، چه برسه درموردش حرف بزنه.
آهی کشید وگفت:
–بیا بریم بشینیم.
–نه من اینجا میمونم. خرما و حلوا رو که آوردن میگیرم پذیرایی میکنم.
خانمی را نشانم داد.
–اون خانمه مسئول پذیراییه فکرکنم نیازی نیست تو وایسی.
–خب باشه، جلوی در بمونم بهتره، من که مهمون نیستم.
–پس برم دوتا صندلی بیارم، باهم بشینیم همینجا.
هنوز حرفش تمام نشده بود که پسردایی اش با ظرفهای بزرگ خرما و حلوا جلوی درظاهرشد و با دیدن من خیلی مودبانه سلام کرد. ازدیدنش جاخوردم وجواب سلامش را دادم. دستم را درازکردم به طرف دیسهای پیرکس وگفتم:
–بدین من می برم داخل.
🌹🍃 با لبخند عمیق نگاهم کرد و گفت:
–نه، سنگینه برای شما، گفتن بدم به خانمی که اینجا مسئول پذیراییه.
ازنگاهش خجالت کشیدم وسرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم. فاطمه جلو رفت و آرام گفت:
–اون خانمه که فعلا داره خودش روباد می زنه، فکرکنم بایدخودمون پذیرایی کنیم، آقا بابک بده من می برم.
ظرفها را به فاطمه داد.
–میرم بقیهاش روهم بیارم، بعدسرش را به طرف من چرخاند.اگه چیزی نیاز بود، من همین پایین پله ها هستم، صدام کنید براتون میارم.
خیلی آرام گفتم:ممنون.
"یادمه اون بارکه خونه ی آرش اینا امده بود، سربه زیرتربود. چرا اینجوری شده".
بابک چند باردیگر هم به بهانههای مختلف بالا امد. من هر بار که صدای پاهایش را می شنیدم، فاطمه را جلو می فرستادم؛
خودم هم جایی می ایستادم که نتواند مرا ببیند، نگاهش معذبم می کرد.
زن داییِ فاطمه هم یکی دوبار پیشمان آمد و با مهربانی از من خواست بروم کنارش بنشینم و زیاد اینجا سرپا خودم را خسته نکنم.
دفعهی آخر که آمد گفتم:
– زندایی جان کاری نمی کنم خسته بشم، بالاخره اینجا باایستم بهتره.
🌹🍃 زندایی نفس عمیقی کشید و گفت:
–هرجور راحتی عزیزم، ولی کیه که قدر بدونه، قدرزر، زرگر شناسد، قدرگوهر، گوهری.
این را که گفت رفت. من هم هاج و واج نگاهش کردم؛
بعد رو به فاطمه گفتم:منظورش چی بود؟
–فاطمه آهی کشید و گفت:
–چی بگم. همچی بدم نگفت. منظورش اینه که قدر تو رو خانواده شوهرت نمیدونن.
گنگ نگاهش کردم و به این فکر کردم که الان تو این شرایط چه وقت این حرفهاست.
سعیده، خاله و مادر را زودتر برد و گفت که کار دارد باید برود.بعداز مراسم با مادر آرش کنار ماشین ایستاده بودیم تا آرش بیاید و ما را برساند. چند نفر از آقایان برای تسلیت گفتن خودشان را به مادرشوهرم رساندند. بین آنها پدر و برادر مژگان هم بودند، برادر مژگان بعد از تسلیت گفتن کمی عقب ترایستاد و به من زل زد. نگاهش مرا می ترساند، نگاهش تحقیر، خشم و کمی عصبانیت داشت. با آمدن مژگان برادرش کنارش ایستاد و با هم شروع به پچ پچ کردند.بعدازچند دقیقه مژگان سرش را به علامت منفی برای برادرش تکان داد؛ بعد به طرف ماشین آرش امد تاسوار شود؛ ولی برادرش درحالی که خشمش را کنترل می کرد دستش را گرفت وبه طرف ماشین خودشان هدایتش کرد. مژگان هم رفت و داخل ماشین پدرش نشست.
بالاخره آرش امد و ما را به خانه رساند. تمام مدت اخم داشت
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت241 🌹🍃 آن روز آرش مرا به خانهمان برد. چون می خواستم دوش بگیرم ولباس
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت242
🌹🍃 تعدادی ازمهمانها هم با ما به خانه امدند. من وفاطمه هم بساط چایی رامهیا کردیم.
چندساعتی طول کشیدتا تک تکشان خداحافظی کردند ورفتند، حتی خواهر مادرشوهرم.
فاطمه هم به خواست نامزدش بعداز رفتن خالهی آرش خداحافظی کرد و رفت.
آرش برای بدرقه ی مهمانها رفته بود. همین که واردسالن شد مادرش نگران پرسید:
– مادر، مژگان چرا رفت خونهی پدرش؟
آرش اخم هایش غلیظ تر شد و جواب داد:
–چه می دونم مامان جان، شما یه کم استراحت کن، یه امروز رو مژگان رو ول کن.
استکانها را جمع کردم و داخل سینک گذاشتم تا بشویم.
–راحیل جان، اونارو ول کن توام برویه کم استراحت کن، بعدا خودم پامیشم می شورم.
–چیزی نیست مامان جان، الان تموم میشه، میرم.
مادر آرش روی کاناپه دراز کشیدوچشم دوخت به سقف. آرش هم برای دوش گرفتن به طرف حمام رفت.
هنوز چنددقیقه ایی نگذشته بودکه مادرآرش ناگهان مثل برق گرفته ها از جایش بلندشد و گوشی تلفن را برداشت وشمارهایی را گرفت.
–الومژگان. سلام عزیزم، چرا نیومدی اینجا عزیزم، نگرانت شدم.
نگاهی به مادرشوهرم انداختم. گوش سپرده بود به حرفهای مژگان و هر لحظه چشم هایش گردتر میشد و فقط گاهی سوالی می پرسید:
–چی؟ کجا بری؟
🌹🍃 وَ گاهی هم زیرچشمی مرا نگاه می کرد و در آخر هم زد زیر گریه وگفت:
–اون بچه یادگارکیارشمه مژگان.
همانطور که گریه می کرد گوشی به گوشش بود و به حرفهای مژگان گوش می کرد و گاهی می گفت، باشه، باشه...
باصدای آرش که صدایم کرد از آشپزخانه بیرون امدم.
–راحیل جان، حوله ام رو از کمد میدی؟
فوری حوله را به دستش دادم و به آشپزخانه برگشتم.
مادر آرش گوشی را قطع کرده بود و اشک می ریخت و زیر لب سر خدا غر می زد.
برایش لیوان آبی بردم.
–مامان جان قرصی چیزی دارید که براتون بیارم؟
بادیدنم گریهاش شدت بیشتری گرفت.
دستش را گرفتم وچندجرعه آب در حلقش ریختم وکنارش نشستم. دستهایش میلرزیدند. ترسیدم.
–مامان جان. چتون شد؟
آرش لباس پوشیده بود و در حال خشک کردن موهایش وارد سالن شد.
–مادرشوهرم با دیدنش بلندشد و به طرفش پاتندکرد و دستش را گرفت وکشیدش به طرف اتاق ودر را بست.
خیلی دلم می خواست ببینم چه می خواهد به آرش بگوید، ولی پاهایم برای استراق سمع کردن نمیرفت.
دوباره به آشپزخانه رفتم و بقیهی کارم را انجام دادم.
بالاخره کارم تمام شد و آشپزخانه حسابی مرتب شد. کمرم دردگرفته بود.
🌹🍃 روی کاناپه درازکشیدم وبه این فکرکردم که چقدرحرفهایشان طولانی شد. گاهی صدای گریهی مادرشوهرم از توی اتاق میآمد. از بین ناله ها وگریه هایش فقط یک جمله را که خیلی بلند وتقریبا بافریادگفت شنیدم.
"بهش بگوبه خاطر خدا"که یهو دیدم آرش هراسون و با رنگ پریده بیرون امد و گفت؛
– راحیل زنگ بزن اورژانس. بعدخودش به سمت کابینت قرصها دوید.
–چی شده آرش.
–توروخدافقط سریع زنگ بزن.
فوری گوشی را برداشتم وهمانطور که زنگ میزدم به طرف اتاق دویدم.
مادر آرش قلبش را گرفته بود و روی زمین افتاده بود.
دکتر اورژانس بعدازمعاینه، سفارش کرد که نباید هیچ فشارعصبی داشته باشد. گفت شانس آوردیم که خطررفع شده، ولی برای بررسی دقیق تر دراولین فرصت باید به بیمارستان برود. دکتر موقع رفتن آرش را صداکرد تابا او حرف بزند. بعدازرفتن آنها مادرشوهرم به من چشم دوخت.
روی زمین کنار تخت نشستم.
–خوبین مامان؟ چیزی می خواهید براتون بیارم؟
شروع کردبه گریه کردن.
–مامان جان باید مواظب خودتون باشید، دیدید که دکتر چی گفتن.
–راحیل، می خوان یادگارکیارشم روباخودشون ببرن اون سردنیا...دیگه اگه بچهی کیارش هم نباشه من به چه امیدی زنده بمونم، بمیرم بهتره.
🌹🍃 –مژگان می خواد بره خارج؟
–خودش نمی خواد، به زور میبرنش.
–نه، مامان مگه میشه؟ حالا اون یه چیزی گفته...
حرفم را برید و با صدای بلندی، آنقدر بلند که ترسیدم دوباره حالش بد بشود گفت:
–آره میشه، این برادرش آدم خطرناکیه، چیزهایی ازش شنیدم که آدم بایدازش بترسه، شرط وشروط گذاشته برای آرش...
–شرط؟
هرچه التماس بود در چشمهایش ریخت.
–همه چی به توبستگی داره راحیل، توروخدا کمکمون کن. راحیل یه خانواده رواز بدبختی نجات بده.
اون بچه رونجات بده.
هاج و واج به او نگاه می کردم.
از تخت پایین آمد و به حالت سجده سرش را روی پاهایم گذاشت.
–التماست می کنم راحیل، تا ابد دعات می کنم، التماس یه مادر دل شکسته رو ندید نگیر، هرکاری بگی می کنم فقط...
از کارهایش گریهام گرفت. بلندش کردم.
–این کارها چیه مامان، تو رو خدا اینجوری نکنید، من هرکاری بتونم انجام میدم اصلا نیاز به این کارها نیست. آخه چی شده؟
همان لحظه آرش داخل اتاق شد و با خشم به مادرش نگاه کرد و دستش را گرفت.
–پاشید ببرمتون توی اتاق خودتون.
–مادرش با عصبانیت دستش را کشید.
–نه، خودم می خوام باهاش حرف بزنم، صبح تاشب التماسش می کنم تاراضی بشه.
آرش گرهی ابروهایش بیشتر شد و گفت:
–شمامهلت بده من خودم باهاش حرف میزنم.