#داستانک
بسم الله الحی القیوم
یکی، در پیش بزرگی از فقر خود شکایت می کرد و سخت می نالید
گفت: خواهی که ده هزار درهم داشته باشی و چشم نداشته باشی؟
گفت: البته که نه، دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمی کنم.
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه می کنی؟
گفت: نه
گفت: گوش ودست و پای خود را چطور؟
گفت: هرگز
گفت: پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است
باز شکایت داری و گله می کنی؟!
بلکه تو حاضر نخواهی بود که حال خویش را با حال بسیاری از مردمان عوض کنی و خود را خوش تر و خوش بخت تر از بسیاری از انسان های اطراف خود می بینی
پس آنچه تو را داده اند، بسی بیش تر از آن است که دیگران را داده اند و تو هنوز #شکر این همه را به جای نیاورده، خواهان نعمت بیش تری هستی؟!
📚 برگرفته از: غزالی، کیمیای سعادت، ج 2، ص 38
🌹@Gilan_tanhamasir
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #موشن | ماجرای غزه مگر قابل فراموش شدن است؟
🍃🌹🍃
❌ ۲۹ دیماه، روز غزه گرامی باد.
#روایت_درست | #روشنگری | #غزه
🆔@Gilan_tanhamasir
سلام و خدا قوت
✴️ قبل از شروع درس جدید یکمی بیشتر با بحث عجب آشنا بشیم و یه کمی بیشتر مراقب خودمون باشیم....
این فایل صوتی رو یه جای آروم و با توجه کامل گوش بدید و در موردش تفکر کنید 👇
4_5872879516807857938.mp3
3.52M
🔮 مراقب خودت باش....
خودت....
خودت....
استاد پناهیان
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای تقرب 38 گفتیم که یکی از مشکلاتی که عدم کنترل ذهن به وجود میاره ریا هست. ریا هم باع
#کنترل_ذهن برای #تقرب 39
🔘 بخش اول
💢 عُجب یکی از گناهانی هست که تقریبا همه ما کم و زیاد درگیرش هستیم.
اگه دیدید کسی گفت من عجب ندارم تقریبا قطعی بدونید که حتما داره!
خلاصه خیلی گناه ناجوریه!
✴️ فرض کنید توی یه مسجد نشستید و توی جلسه قرآن یا روضه هستید.
بعد میبینید یه آدم شراب خوار و بسیار بد محله تون وارد مسجد میشه در حالی که ناراحته و حالت توبه داره.
💢 در اون لحظه اگه حال تو شبیه اون فرد نباشه و خودت رو ذره ای بهتر بدونی این میشه عجب...
✅ کی میتونه عجب رو از بین ببره؟
کسی که مثل حر بیاد در خونه اهل بیت...🌷
✔️ اونجایی که حر کفشاش رو اویزون کرد به گردنش و با نهایت خضوع و چشمان پر از اشک اومد سمت خیمه های اباعبدالله الحسین علیه السلام...
⭕️ هر کی مثل حر نیومد و دو قورت و نیمش هم باقی بود بفهمه که راه رو اشتباه اومده...
صبر کن ببینم! شما وقتایی که میری در خونه خدا چه حالی داری؟
بعضیا رو دیدید؛ کلا از خود متشکرن!
💢 وقتی میرن در خونه امام زمان انگار اومدن یه سری بزنن و برن!
😒
اصلا انگار نه انگار که آقامون بیش از 1300 ساله که در غیبت هست و منتظر ماست...
✴️ این همه دعاهای ندبه خونده میشه
این همه مساجد و هیات ها دارن کار میکنن
ولی هنوز خبری نیست...
⭕️ بله ما مثل حر، امام زمانمون رو محاصره نکردیم
ولی ما میتونستیم امام زمان رو از محاصره غیبت در بیاریم اما در نیاوردیم...
💢 محاصره ای که صهیونیست ها بیش از هزار ساله که انجام دادن و نمیذارن آقامون بیاد...
#ادامه_دارد...
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت248 🌸🌸 کمی نزدیک تر آمد و با صدای پایین تری گفت: –هیچ کس هم نمی فهمه
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت249
🌸🍃 –راحیل خانم می تونم کاری براتون انجام بدم؟برگشتم ونگاهی به بابک انداختم وبا مِن ومِن گفتم: شما ماشین دارید؟
–بله، ولی الان باماشین بابام آمدیم.
–می تونیدبدون این که به کسی بگید من رو تا ایستگاه مترو بهشت زهرابرسونید و زود برگردید؟ فکرکنم تا اینجا پنج دقیقه بیشتر راه نباشه.لبخندی زد و گفت:
–بله حتما، بعد سویچ را نشانم داد.ماشین اونوره، بفرمایید.
فاطمه که به ما رسیده بود ایستاده بودو با تعجب نگاهمان می کرد. نزدیکش رفتم.
پرسید:راحیل تو چت شده؟
دستش را گرفتم.
–لطفا اگه آرش سراغم رو گرفت که فکر نکنم حالا حالاها بگیره، بگوحالش خوب نبود، بامترو رفت خونه.
–عه، راحیل آخه چی شده، خب اگه حالت بده بامترو چطوری می خوای بری؟اینجا حالم رو بد می کنه، اگه ازاینجا دور بشم خوب میشم.
او هم بغض کرد و سرم را برای لحظه ایی در آغوشش گرفت.
–الهی بمیرم، می فهمم. باز این تویی که تحمل میکنی. بعدکمکم کرد تا داخل ماشین بنشینم، دلم نمی خواست صندلی جلوبنشینم ولی فاطمه درجلو را بازکرد، من هم حرفی نزدم.
بابک راه افتاد، معلوم بودناراحت است. بینمان سکوت بود تا این که جلوی یک دکه نگه داشت وگفت:الان میام.
🌸🍃 دوتا آب میوه پاکتی خریده بود، یکی را برایم بازکرد و به طرفم گرفت.
–بفرمایید، فشارتون رومیاره بالا. میل نداشتم ولی حوصلهی تعارف هم نداشتم. تشکرکردم و گرفتم و در دستم نگه داشتم.
زیرلبی گفت:
–از دکهاییه پرسیدم، گفت مترو اونوره، بعد دوباره نگه داشت واز یکی مسیر را پرسید.
حق داشت بلدنباشد، فکرنکنم اصلا بهشت زهراامده باشد، چه برسد که مترو را هم بلدباشد. یادش بخیر در یک دوره ایی چندسال پیش بادوستانم زیاد اینجا میآمدیم. مزارشهدا، بخصوص شهدای گمنام.
آهی کشیدم وباخودم فکرکردم چرا اینقدردور شدم از آن روزها وحال وهوا...
دلم خواست دوباره آن روزها را تجربه کنم، بایدفکری برای زندگیام می کردم.
–آهان، مترو اونجاست.
باشنیدن صدایش سرم را طرفش چرخاندم،
–ببخشیدکه اذیت شدید، دستتون دردنکنه.
–چه اذیتی، خوشحال شدم که تونستم کاری براتون انجام بدم. بعدنگاهی به من انداخت وگفت:
–راحیل خانم خودتون رو برای چیزهایی که ارزش نداره ناراحت نکنید، یه وقتهایی آدمها قدرچیزهایی روکه دارن رو نمی دونن باید ازشون گرفته بشه، وگرنه به مرور براشون بی ارزش میشه،
🌸🍃 چون فرق بین دوغ و دوشاب رو نمی فهمن. مثل یه بچه ایی که یه تیکه الماس دستشه واصلا نمیدونه چیه، فقط چون براش جذابیت داره و با بقیه ی اسباب بازیهاش فرق داره باهاش بازی می کنه، چه بسا که مابین بازی کردنش ازدستش بیوفته وخرد بشه و از ارزشش کم بشه، حتی اینجوری هم اون بچه نمی فهمه که الان ناخواسته از ارزش این الماس کم کرده، وقتی الماس شکست، لبه هاش تیزمیشه و ممکنه به دست بچه آسیب بخوره، درحقیقت هر دوضرر می کنن. بعدنفس عمیقی کشید و ادامه داد:
–وقتی ارزش انسانها درک نشه، فقط ظاهرشون برات جذاب میشه، اونم روزهای اول.
سرم پایین بود و با دقت به حرفهایش گوش می کردم.
ماشین را نگه داشت.
– تشکرکردم وآب میوه را گذاشتم روی داشبورد و سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–آقا بابک من الماس نیستم. آرشم بچه نیست. ولی همون الماسی هم که شما می گید برای درخشیدنش باید تراش بخوره واین تراش خوردنه سخته، الماسِ بدون تراش باسنگ فرقی نمی کنه. به نظرم همهی انسانها الماس هستند و گاهی نمی خوان تراش بخورن و خدا این کار رو به زورم که شده انجام میده، خدا سنگتراش خوبیه.
روی صندلی نشستم و منتظر قطار شدم.
حالم بد بود کاش میشد برگردم و مثل قدیم دوباره سر خاک شهدا بروم، شاید آرام میشدم. با شنیدن صدای گوشیام از کیفم بیرون کشیدمش.
با دیدن شماره زهرا خانم فوری جواب دادم.
🌸🍃 زهرا خانم بعد از احوالپرسی و تسلیت پرسید:
–راحیل جون، ما الان بهشت زهراییم. شماره قطعه رو خواستم بپرسم.
همین که خواستم حرفی بزنم قطار رسید و از بلندگو نام ایستگاه اعلام شد.
– راحیل تو مترویی؟
با کمی مکث گفتم:
–بله. سر خاک بودم، حالم بد شد دارم میرم خونمون.
دوباره با همان تعجب پرسید: تنها؟
نمیدانم لحن زهرا خانم دل سوزانه بود، یا این کلمهی "تنهایی" درد داشت که من برای چندمین بار بغض کردم و گفتم:بله...مانده بودم چه بگویم. زهرا خانم به خاطر من آمده بود.
–الهی بمیرم. مترو بهشت زهرایی؟
–بله. میام بالا، شما کجایید؟
صدای کمیل را شنیدم که گفت، بگو میریم دنبالش میرسونیمش.
–عزیزم همون جا بشین من میام پایین دنبالت.
با دیدن زهرا خانم که مثل همیشه مهربان در آغوشم کشید بغضم رها شد.
–رنگت چرا اینقدر پریده عزیزم؟ دستم را گرفت و بعد هینی کشید.
–چرا اینقدر سردی؟ چت شده؟ بعد عمیق نگاهم کرد و آرام پرسید: با نامزدت حرفت شده؟ دوباره بغض و اشک.