#استادعشق
#قسمت_بیست_وپنجم
#کتابخوانی
💠‹‹كجاوه دو پالكی داشت در يك طرف آن خانمی می نشست و در طرف ديگر چند بچه تا تعادل كجاوه برقرار شود.
‹‹وقتي كجاوه از سراشيب جاده ای بالا می رفت كج و كوله می شد و همين امر باعث می شد بچه ها بخندند و بلند بلند فرياد بكشند. همراه با اين سر و صدا صلوات خانم ها هم به گوش می رسيد كه می ترسيدند دعا می خواندند و ميگفتند:
‹‹خدا خودش حافظ ما باشد.››
💠‹‹وقتی شب فرا می رسيد در بين راه و در وسط بيابان قافله متوقف می شد و چادر مي زدند. كجاوه ها دور چادر ها دايره ای ايجاد می كردند و زن ها و بچه ها در اين چادرها می خوابيدند
مردها هم دور كجاوه ها می خوابيدند و گاری ها را اطراف خود می چيدند. اسب ها و قاطرها را هم می خواباندند. تفنگچی ها هم در پشت گاری ها سنگرهايی درست می كردند و تا صبح پشت آن كشيك می دادند .
💠چاووش ها1 هم تا صبح بيرون پشتی ها گشت می زدند و دور تا دور قافله قدم می زدند تا اگر علامتی يا صدايی از حمله راهزن ها به قافله به گوششان برسد يا ببينند كه حيوان درنده ای به قافله حمله می كند شيپور بزنند تا زن ها و بچه ها بيدار شوند از تيراندازي و صدای صفير گلوله ها نترسند و تفنگچی ها هم آماده دفاع بشوند شب ها..
✨پاورقی:
1: چاووشی ها صدای خوبی داشتند. اشعار موزونی را بر اساس سختی و دشواری راه انتخاب می كردند و در طول سفر می خواندند. اين اشعار معمولا هم آموزنده بودند و همن باعث رفع خستگی مسافران می شده است علاوه بر آن ريتم حركت چهارپايان را نيز هماهنگ می كرده است.
ادامه دارد...
🌹@Gilan_tanhamasir
#سفرشهادت
#قسمت_بیست_وپنجم
#کتابخوانی
▪️(16)بیرون رفت و كلام مشهور خود: «خُظَّ المَوتِ عَلَی وُلدِ آدَمَ مَخَطَّ القِلادَۀ عَلَی جِیدِ الفَتاة»«6» (مرگ بر گردن آدمیزاد، همانند گردنبندى بر گردن دختران جوان مقدر شده است) را فرمود.
▪️ من از مرگ نمیترسم، مرگ گردنبند و زینت است و همیشه آدمی را در بردارد. هر كجا كه باشید مرگ شما را درمییابد. پس هیچ گریز و فراری از آن نیست.
▪️مرگ با عزت زینت انسان است، چنانكه حیات با خواری و پستی، شایستۀ انسان نیست. «چقدر من شیفته و مشتاق دیدار گذشتگانم هستم، چون اشتیاق یعقوب به یوسف.» سپس شرح میدهد: «وَ خُیِّرَ لِی مَصرَعٌ أنا ...
🥀@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وچهارم از دور خانم حسینی رو دیدم که چند نفر خانم دیگ
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وپنجم
شاید بعضی هاشون حجاب درستی نداشته باشند ولی حیا را دارند و همین باعث میشه خیلی راحت با ما همراه بشن! دغدغه ما دو سانتی متر روسری را جلوتر یا عقب کشیدن نیست ما اینجا میخوایم افراد خودشون با آگاهی و علاقه به سمت ارزشها رو بیارن...
حرفهاش رو خوب درک میکردم بهتر بگم توی این مدت قشنگ لمسشون کرده بودم! خانم حسینی گفت: پاشو که کار به عمل برآید به سخنرانی نیست! نازنین خانم راه بیفت که خودت از نزدیک ببینی اینجا چه خبره!
اومدیم بریم مژگان همون دختر عکاس با یه سینی پر از زولبیا وارد شد به خانم حسینی گفت: بفرمایید اینم سفارش شما! خانم حسینی گفت: چه زود رفتی و اومدی! مژگان خندید و گفت: ما اینیم دیگه! خانم حسینی لبخندی زد و گفت: دست گلت درد نکنه برو به بچه ها بپیوند تا از قافله عقب نمونی!
بعد هم دست من رو گرفت و گفت: امروز چون توی این جمع تازه اومدی با خودم باش، با هم راه افتادیم خانم حسینی توی جیبهاش رو پر کرد از گیره های رنگها رنگ و شکلات...
همینطور داشتیم راه می رفتیم یک لحظه خانم حسینی ایستاد، بعد کمی تغییر مسیر داد و رفت سمت یک دختر جوان! من هم بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم رسید به دختری که از لحاظ ظاهری و پوشش من رو یاد لیلا انداخت...
خانم حسینی رفت کنارش و دستش رو آروم زد به شونه دختر و با همون لبخند همیشگیش گفت: عزیزم این کتاب هدیه ما به شماست دختر که متوجه شد قضیه چیه...
با یک حالت خاص و طلبکارانه ای گفت: خانم من یه سوال از شما بپرسم؟؟! خانم حسینی گفت: اگر وقت داری که جواب سوالت رو را کامل بدم بله حتما بپرس دخترم!
دختر جوان با کنایه گفت: بله که وقت دارم البته اگه شما جوابی داشته باشید!!! خانم حسینی که داشت از جیبش شکلات بیرون می آورد گفت: بپرس گلم!
دختر با یه اعتماد بنفسی گفت: مگه نمیگن الانسان حریص علی ما منع! خوب بابا بذارید آزاد باشه این انسان دیگه! ملت هم اینقدر حرص نزنن والا!
از جمله اش شاخ در آوردم اصلا انتظار چنین ضربالمثل فلسفی رو حقیقتا نداشتم!
خانم حسینی با آرامش شکلات رو داد طرف دختر و گفت: دخترم برای جوابت تا یک جایی همراه من میای؟ دختر که خیالش راحت بود که جوابی در کار نیست گفت: خانم شما هر جا بگی اصلا اون سر دنیا جواب به من بده من حرفی ندارم!!!
با خانم حسینی راه افتادیم سمت مکانی که بچه ها مستقر بودن ولی وقتی رسیدیم هیچ کس نبود همه رفته بودن گلها و شیرینی ها و هدیه ها رو پخش کنن. خانم حسینی صندلی برای دختر جوان گذاشت جلوی میز رو به روی زولبیاها!
من کمی اون طرف تر کنار خانم حسینی نشستم و همچنان که حرص می خوردم با خودم فکر میکردم الان خانم حسینی چی میخواد جواب این دختر رو بده!؟ در عین حال چنان بوی زولبیایی می اومد که دلم می خواست برم بهشون ناخنک بزنم! اون دختر هم از بوی زولبیاها وسوسه شد رو به خانم حسینی گفت: خوب مهمون دعوت می کنید پذیرایی هم بکنید! تا فکر می کنید چی جواب بدید! بعد به سمت زولبیاها اشاره کرد و ادامه داد: اگرم از اینها نمیشه خورد احیانا اشکال شرعی داره تا شما به جواب فکر می کنید من برم شیرینی فروشی همین کنار زولبیا بخرم که خیلی ناجور دارن چشمک میزنن...
حرصم گرفت از این نوع حرف زدنش خواستم چیزی بگم که خانم حسینی با اشاره ابرو بهم فهموند سکوت کنم! بعد هم رفت سینی زولبیاها رو گرفت سمت دختر... دختره هم خیلی شیک انگار اومده مهمونی! زولبیا برداشت و شروع کرد به خوردن و گفت: خدایش وسوسه برانگیز بودن!
خانم حسینی لبخندی زد و گفت: دخترم بیرون از اینجا که شما زولبیا ندیدی و بوش رو هم حس نکردی اصلا دلت میخواست زولبیا بخوری یا بهش فکر میکردی!؟ دختر با یه حالت خاص لبهاش رو جمع کرد و گفت: نچ خانم آدم چیزی رو نبینه هوس نمی کنه که...
آخ آخ من که تازه فهمیدم چی شد! چرا تا حالا توجه نکرده بودم به این قضیه! ولی دختره انگار هنوز متوجه موضوع نشده بود! البته حق داشت چون سبک خانم حسینی رو نمی شناخت! خانم حسینی ادامه داد و گفت: دقیقا جواب رو خودت دادی دخترم این ضرب المثلی که شما گفتی اگر دقت کنی دو قسمت داره!
قسمت اولش تحریکه و قسمت دوم منع!
اینکه انسان از هر چیزی منع بشه، حریص میشه، وقتی معنی پیدا میکنه که شما اول به وسیله چیزی تحریک بشی و بعد تو رو منع کنن!
مثلا شما زولبیا رو ندیدی هیچ میل وهوسی هم برای خوردنش نداری ولی وقتی سینی زولبیا رو بذارن جلوت و دهنت آب بیفته بعد هم من بگم زولبیا نباید بخوری! اون وقته که آدم حرص میزنه! ولو اینکه اینجا نخوری گفتی میری شیرینی فروشی میخری درسته دخترم! دختر بیچاره حیرون شد چی بگه!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر