#استادعشق
#قسمت_صدوپنجاهم
#کتابخوانی
🌷سرنوشت پدرم، تمام ضميرم را، اشغال كرده بود تا فردا شب هم صبر نداشتم، چه رسد، به شب های بعد اما پدرم به قول و قرار، اعتقاد داشتند.
🌷شب ديگر هم فرا رسيد، سر ساعت موعود، 10 شب در جای خودم، دركنار ميز بغل صندلی مخصوص پدرم نشستم، و سلام كردم چهره شان را خوشحال ديدم
🌷نسخه ی قديمی ديوان حافظ در دست شان بود پدرم گفتند:
هميشه حافظ، بهترين حرف را می زند ديشب حرف آخر را زد امشب هم با او، شروع می كنيم.
🌷پدر ديوان حافظ را، گشودند همان طور كه عينك شان را برداشته بودند، و سرشان را، توی كتاب برده بودند، لبخند بسيار دلنشينی زدند، و گفتند:
حافظ هم ما را خوب شناخته است، می گويد:
🌸درد عشقی كشيده ام كه مپرس
🍃زهر هجری كشيده ام كه مپرس
🌺گشته ام در جهان و آخر كار
🍃دلبری برگزيده ام كه مپرس
🌸آن چنان در هوای خاك درش
🍃می رود آب ديده ام كه مپرس
🌺بی تو دركلبه گدايی خويش
ادامه دارد...