#استادعشق
#قسمت_هفتاد_ودوم
#کتابخوانی
🔹كوهستان دور افتاده چاره ای جز دست و پا زدن ميان مرگ و زندگی نداشتم.
فقط به خدا پناه می بردم و از او كمك می خواستم.
🔸يكی از كارگرها كه مهربان تر بود هر روز برايم آش رقيقی درست می كرد و زير سر مرا با دستش بلند مي كرد و آش را در دهانم می ريخت تا بخورم و زنده بمانم.
🔸بالاخره كارگرها ديدند كه من روز به روز ضعيف تر می شوم و چيزی به مردنم نمانده.
به همين دليل آخر شب يكی از آنها نزد من می ماند.
🔹عاقبت يكی از كارگرها به هر زحمتی بود به بيروت رفت و به رئيس شركت فرانسوی خبر داد كه مهندس شان يعنی من بر اثر مالاريا دارم می ميرم.
🔹«ديگر از همه چيز و همه كس قطع اميد كرده بودم و خودم را برای رو به رو شدن با مرگ آماده می كردم كه آن كارگر با يك پزشك فرانسوی و با مقداری گنه گنه (كنين) از بيروت رسيد. همان قرص ها به خواست خدا مرا از مرگ نجات داد.
ادامه دارد...
🌹@Gilan_tanhamasir