#استادعشق
#قسمت_پنجاه_وششم
#کتابخوانی
🔸‹‹تازه زمان هايی كه كار داشتيم وضع مان نسبتا خوب بود. اما اوقاتي هم فرا می رسيد كه بيكار بوديم.
🔸شب ها كه همه می خوابيدند با برادرم توی كوچه های بيروت راه می افتاديم و از پشت هشتی در خانه ها نان خشك جمع می كرديم. نان ها را به خانه می آورديم و می شستيم و روی پارچه ای پهن می كرديم تا آبش گرفته شود. بعد نان ها را به جای غذا، می خورديم ››.
🔸احساس كردم، بار ديگر حال پدرم به شدت بد شده است. قطره های اشك از گوشه چشمانشان، به پايين می لغزيد. خيلی خجالت كشيده بودم.
🔸خدا كمك كرد، و صدای مادر هر دو ما را، به خود آورد. به سراغ مادر رفتيم. دوباره آرتروز زانو، ناراحت شان كرده بود، و از فشار درد، ناله می كردند.
🔸پدر، فورا دست به كار شدند. رفتند و دارويی را، كه با نيش زنبور عسل درست شده بود، آوردند و با آن پای مادر را ماساژ دادند.
🔸رو به من كردند، و گفتند :
فوری برو، و قرص شداسپام مادر را، با ليوانی آب بياور به هر ترتيب با رسيدگی پدر، درد زانوی مادر كمتر شد، و حدود ساعت 3 بعد از نيمه شب، مادر به خواب رفتند.
🔸وقتی پدر تنفس آرام مادر را شنيدند، خيال شان راحت شد، و به من گفتند :
خوب، حالا ديگر عيبی ندارد، كه بخوابيم چون الحمدالله مادر هم، خوابشان برد.
در همين هنگام سوالی به ذهنم رسيد، و از پدر پرسيدم؛
ادامه دارد...
🌹@Gilan_tanhamasir