#تربیت_بهتر ۱۲
✅ آدم وقتی می خواد جان خودش رو در عالیترین مرتبه #تربیت کنه باید از این روش استفاده کنه
چه روشی؟
🔷 اینکه مدام به خودش بگه
اگه این کار رو بکنم خدا منو دوست داره
و اگه این کار رو بکنم خدا منو دوست نداره
این بشه معیارش
👆👆👆
این خلاصه روش زیبایی بود که عرض کردیم
#پایان
┄┄┄••❅🔰❅••┄┄┄
@Gilan_tanhamasir
┄┄┄••❅🔰❅••┄┄┄
☘🌸☘🌸☘🌸☘
امیرالمومنین (ع) کسی است که تماااام زجرهای دنیا رو برده ولی نگران زجر آخرت هم هست و ایشون از ترس آتش جهنم گریه میکنن
چرااااااا⁉️ چه ترسی ⁉️
میفرماید :
خدایا آتش جهنم را تحمل کنم ؛ دوری تو و بی محلی تورو چجوری تاب بیارم ؟؟؟؟ 😭
✳️مرحله دوم این ارتباط عاشقانه ( تعیین نوع رنج ) توسط خداست 🤔
مثلا شما دوست داری #صدقه بدی ؛
👈خدا انتخاب کنه چه چیزی رو باید صدقه بدی 😊
❇️البته خدا مهربان است و ظرفیت ها رو رعایت خواهد کرد ❤️
☝️خداوند هرکس رو به اندازه ظرف وجودیش امتحان میکنه عزیزان
اما ....
فقط یک نفر این راه رو تا آخر رفته .....
خداوند در این عالم فقط به یک نفر اجازه داد این راه رو تا آخر بره ...
🌾✨🌾✨🌾
فقط به #امام_حسین (ع) سید و سالار شهیدان عالم این اجازه رو داد ......
« الا لعنة الله علی الظالمین » 💔
#پایان
#جلسه_هفتم
تنها مسیر
┄┄┄••❅🌹❅••┄┄┄
@Gilan_tanhamasir
┄┄┄••❅🌹❅••┄┄┄
🔷🌿🔷🌿🔷🌿🔷🌿
#ادامه
#تنهامسیر ⤵️
چرا گنهکارا در خونه خدا نمیرن ⁉️
چون از خدا بدجوری میترسن و فکر میکنن خدا میخواد حسابشونو برسه
خودشون با خدا قهرن فکر میکنن خداهم با اونا قهره 💢
واقعا ما میترسیم خدا مارو بزنه😔
✳️در حالی که خدا میخواست ما بیشتر لذت ببریم و علاقه فطری مون رو شکوفا کنیم؛ 😊 چون ما به خودمون آسیب زدیم و بیشتر لذت نبردیم ؛ ناراحت شده الآنم نمیخواد بزنه فقط میخواد ما برگردیم 😍
بحثم رو با یک روایت تموم میکنم بزرگواران
🔅امام باقر (ع) میفرماید :
وقتی بنده گنهکار من میاد و #توبه میکنه ؛ مثل کسی هستم که در بیابان سفر میکنه و در تاریکی شب آذوقه خودشو گم کرده و داره دنبالش میگرده یهو پیداش میکنه ذوق میکنه ؛
بنده من میاد سمت من همون قدر خوشحالم ❤️
انگار خدا گمشده خودش رو پیدا کرده 🌸
💐خدایا فدات بشم که انقدر به ما #محبت میکنی ؛ در حالی که هیچ نیازی به ما نداری ....
#پایان
#جلسه_هشتم
┄┄┄••❅✨❅••┄┄┄
@Gilan_tanhamasir
┄┄┄••❅✨❅••┄┄┄
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عیدانه_قربان_تا_غدیر 🎁 💞دوره انتخاب همسر 💞 مخصوص#خانمها و #دختران جوان👌 برگرفته از آیات و
توصیه می کنم حتما حتما
دختر خانم ها یا مادرهاشون در این دوره شرکت کنند 👆👆👆👆👆👆
تخفیف فقط و فقط تا #پایان امروز ✅
دوستان این تخفیف ها را از دست ندید👆👆
حدود ۱۳ جلسه ،متن و صوت ✅
و گروه پرسش و پاسخ ✅
قیمت اصلی دوره ۲۰۰ هزارتومنه
که با تخفیف دهه ولایت
فقط و فقط با ۱۰۰ هزار تومان
می تونید در این دوره شرکت کنید 😍👏👏👏
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدوبیست_وپنج
#فصل_نوزدهم
دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود، چند نفر آمدند و صمدم را بردند، صمدی که عاشقش بودم، او را بردند و از من جدایش کردند.
سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم، آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد، قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد، احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس.
حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا، پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق.
کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش، باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک.
هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند، دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند، وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود.
دوستانش می آمدند، از خاطراتشان با صمد می گفتند، هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم، باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند،
دلم می خواست زودتر همه بروند، خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها، مهدی را بغل کنم، زهرا را ببوسم، موهای خدیجه را ببافم، معصومه را روی پاهایم بنشانم، در گوش سمیه لالایی بخوانم.
بچه هایم را بو کنم، آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند.
همه رفتند، تنها شدم، تنها ماندم، تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد.
اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه، می دیدمش، بویش را حس می کردم.
آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان.
بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند، پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند، بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید، با هم مهربان باشید، مواظب مامان باشید، خدا را فراموش نکنید.»
گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم! زود باش! بچه ها را زودتر بزرگ کن،سر و سامان بده، زود باش، چقدر طولش می دهی، باید زودتر از اینجا برویم، زود باش، فقط منتظر تو هستم به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم، زود باش خیلی وقت است اینجا نشسته ام، منتظر توام، ببین بچه ها بزرگ شده اند،
دستت را به من بده، بچه ها راهشان را بلدند، بیا جلوتر، دستت را بگذار توی دستم، تنهایی دیگر بس است، بقیه راه را باید با هم برویم...»
#نحوه_شهادت_شهیدستارابراهیمی
در عملیات کربلای ۵ زمانی که ماموریت گردان حاج ستار در عملیات تمام شده بود و در حال برگشت بودند، فرمانده گردان بعدی به علّت پاتک دشمن به شهادت رسید. ستار به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت. از کانال در حال تیراندازی بود که ترکش به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. بچهها جنازهاش را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد. بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شده بود که ستار ابراهیمی کشته شده است.
حاج ستار ابراهیمی هژیر، فرمانده گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین (ع) در کربلای ۵ منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ ۱۲ اسفند ۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
شادی روح شهید بزرگوار صلوات🙏
#پایان
📚 #رمان_خوب