تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدودو #فصل_شانزدهم شام بچه ها را که دادم، طفلی ها خوابیدند. اما نمی دانم چرا
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدوسه
#فصل_شانزدهم
یک هفته ای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمی توانست کمکم کند. می نشست بالای سرم و هی خودش را نفرین می کرد که چرا کاری از دستش برنمی آید. حاج آقایم این وضع را که دید، شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و رفتند سر خانه و زندگی شان. فقط خانم آقا شمس الله پیشم بود، که یکی از همسایه ها آمد و گفت: «حاج آقایتان پشت تلفن است، با شما کار دارد.»
معصومه، زن آقا شمس الله، کمکم کرد و لباس گرمی تنم پوشاند و چادرم را روی سرم انداخت ، دستم را گرفت و رفتیم خانه همسایه.
گوشی تلفن را که برداشتم، نفسم بالا نمی آمد. صمد از آن طرف خط گفت: «قدم جان تویی؟!»
گفتم: «سلام.»
تا صدایم را شنید، مثل همیشه شروع کرد به احوال پرسی؛ می خواست بداند بچه به دنیا آمده یا نه؛ اما انگار کسی پیشش بود و خجالت می کشید. به همین خاطر پشت سر هم می گفت: «تو خوبی، سالمی، حالت خوب است؟!»
من هم از او بدتر چون زن همسایه و معصومه کنارم نشسته بودند، خجالت می کشیدم بگویم:
«آره، بچه به دنیا آمده.» می گفتم: «من حالم خوب است ، تو چطوری؟! خوبی؟! سالمی؟!»
معصومه با ایما و اشاره می گفت: «بگو بچه به دنیا آمد، بگو.»
از همسایه خجالت می کشیدم.
معصومه که از دستم کفری شده بود، گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «حاج آقا! مژده بده. بچه به دنیا آمد. قدم راحت شد.»
صمد آن قدر ذوق زده شده بود که یادش رفت بپرسد حالا بچه دختر است یا پسر. گفته بود: «خودم را فردا می رسانم.»
از فردا صبح چشمم به در بود. تا صدای تقه در می آمد، به هول از جا بلند می شدم و می گفتم حتماً صمد است. آن روز که نیامد، هیچ ، هفته بعد هم نیامد. دو هفته گذشت. از صمد خبری نشد.
همه رفته بودند و دست تنها مانده بودم؛ با پنج تا بچه و کلی کار و خرید و پخت و پز و رُفت و روب. خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بی وقت به کمکم می آمد. اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود. صبح زود بنده خدا می آمد کمی به من کمک می کرد. بعد می رفت سراغ کارهای خودش ، گاهی هم می ایستاد پیش بچه ها تا به خرید بروم.
آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچه ها می رسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد ، شوهرش به سختی مجروح شده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
📚 #رمان_خوب
6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعضی روزها آرزو می کنیم به گذشته بر گردیم..
نه به خاطر اینکه چیزی را عوض کنیم
نه...! واسه اینکه یه چیزای رو دوباره احساس کنیم ...❄️🥰
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🔶 نظر شما عزیزان در مورد این سوال کاربرمون چیه؟!
👆🏼 در مورد این سوال خیلی از تنهامسیری ها صحبت های خوبی داشتند
🔷 ولی اجمالا این موضوع بستگی زیادی به شخصیت خودتون داره. اگه شما احساس میکنید که از نظر روحی آدم قدرتمندی هستید هیچ اشکالی نداره که رفت و آمد داشته باشید
در حین رفت و امد هایی که دارید در مواقع خاص به طور خصوصی میتونید در مورد حجابشون هم تذکر بدید. اگرچه برای بهتر شدن حجاب هیچی موثر تر از "اصلاح روابط خانوادگی" افراد نیست
اون زنی بی حجاب میشه که با شوهرش مشکل داشته باشه. یا پدرش بهش محبت نکرده باشه.
🔶 خیلی وقتا بی حجابی نتیجه یه سری عقده های روانی هست که در شخص طی سال ها به وجود اومده و طرف به خاطر انتقام یا سایر انگیزه ها دست از حجاب خودش برمیداره.
⭕️ از طرفی وقتی مادر در یک خانواده به پدر احترام نذاره دختران اون خانواده دیگه به این سادگی ها محجبه نخواهند شد...
حفظ اقتدار پدر توسط مادر اصلی ترین شرط حجاب دختران هست.
💢 دشمن خیلی خوب فهمید که برای بدحجاب کردن دختران جامعه ما با روش های مختلف مثل جوک و سرگرمی و فیلم و سینما ابهت و اقتدار پدر رو از بین برد و در نتیجه این حرکت ضدانسانی کم کم حجاب در جامعه ما کمرنگ شد...
⭕️ البته تغذیه غلط هم در این موضوع موثر هست. خوردن مواد غذایی عمدتا سرد و تر و غذاهای خطرناکی مثل مرغ که یکی از بدترین پرندگان از نظر گوشت شناخته میشه تاثیرات بدی بر غیرت مردان و روحیه زنان میذاره.
🔹 و نکته بعد اینکه اگه کسی واقعا احساس میکنه که قدرت روحی لازم رو نداره میتونه موقتا ارتباط خودش رو با این افراد کم تر کنه و بیشتر از طریق شبکه های اجتماعی مرتبط باشه تا بتونه هم خودش رو قوی کنه و هم کم کم بتونه بر اون افراد اثر گذار باشه.
✅ اما در مجموع اثر گذاری روی سایر افراد که ظاهرا کمتر دیندار هستند کار بسیار ساده ای هست و فقط نیاز به یه سری گفتگوهای حساب شده و دقیق داره
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدوسه #فصل_شانزدهم یک هفته ای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمی توانست کمکم
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدوچهار
#فصل_شانزدهم
از طرفی خیلی هم برایش مهمان می آمد. دست تنها مانده بود و داشت از پا درمی آمد.
گرم تعریف بودیم که یک دفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت بیرون. بلند شدم و رفتم جلوی در ، صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پله ها. خانم دارابی صدای سلام و احوال پرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت.
برادرم خندید و گفت: «حاجی! ما را باش. فکر می کردیم به این ها خیلی سخت می گذرد ، بابا این ها که خیلی خوش اند. نیم ساعت است پشت دریم ، آن قدر گرم تعریف اند که صدای در را نشنیدند.»
صمد گفت: «راست می گوید ، نمی دانم چرا کلید توی قفل نمی چرخید ، خیلی در زدیم ،بالاخره در را باز کردیم.»
همین که توی اتاق آمدند ، صمد رفت سراغ قنداقه بچه ، آن را برداشت و گفت: «سلام! خانمی یا آقا؟! من بابایی ام. مرا می شناسی؟! بابای بی معرفت که می گویند، منم.»
بعد به من نگاه کرد ، چشمکی زد و گفت: «قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بی معرفت و هر چه تو بگویی.»
فقط خندیدم. چیزی نمی توانستم پیش برادرم بگویم.
به برادرم نگاه کرد و گفت: «سفارش ما را پیش خواهرت بکن.»
برادرم به خنده گفت: «دعوایش نکنی، گناه دارد.»
بچه ها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دوره اش کرده بودند. همان طور که بچه ها را می بوسید و دستی روی سرشان می کشید، گفت: «اسمش را چی گذاشتید؟!»
گفتم: «زهرا.»
تازه آن وقت بود که فهمید بچه پنجمش دختر است. گفت: «چه اسم خوبی، یا زهرا!»
🔸فصل هفدهم
سال 1365 سال سختی بود. در بیست و چهار سالگی، مادر پنج تا بچه قد و نیم قد بودم. دست تنها از پس همه کارهایم برنمی آمدم ، اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود ، صمد درگیر جنگ و عملیات های پی درپی بود. خدیجه به کلاس دوم می رفت. معصومه کلاس اولی بود. به خاطر درس و مدرسه بچه ها کمتر می توانستم به قایش بروم.
پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمی توانست به ما سر بزند. خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بچه هایشان بودند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
📚 #رمان_خوب
#سلام_آقای_ما💚
حال ما
بی تو تباه است ،
بیا…
#اللّٰھُمَّعجِّلْلِوَلیڪَالْفَرَج
#سهشنبههایمهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا ما فدایی شماییم💟❤️❤️❤️
مجموعه #عکس_نوشت
🔰بیانات رهبر انقلاب در بازدید از نمایشگاه «پیشگامان پیشرفت، رویداد ملی توانمندیها و دستاوردهای بخش خصوصی»
⚙️ #بخش_خصوصی
#پیشگامان_پیشرفت