شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانۀ چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
غرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانۀ شیرین و بخوابش کردم
دل که خونابۀ غم بود و جگرگوشۀ درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم
@Glorious_poem
۲۴ مهرماه،
درگذشت #محمد_فرخی_یزدی