#داستانک
گویند روزی ناصر الدین شاه تمام ادیبان را جمع کرد و پرسید حافظ در غزلی گفته است:
💠بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
❇اگر این بلبل خوش بوده است، پس چرا نالههای زار داشته ؟؟!
اما از پاسخ هیچ یک از ادیبان راضی نشد. بنابراین نامهای برای شاعر بزرگ معاصر خود، «وصال شیرازی» نوشت و معنای دقیق این غزل حافظ را جویا شد.
نامه زمانی به دست وصال رسید که او عزادار فرزندش بود. وصال، نامه ناصرالدین شاه را در نیمه شب مطالعه میکند و برای کشف معنای حقیقی این ابیات، رجوعی به اعداد ابجدی حروف الفبا که روح حروف و کلمات است میکند و در میابد که:
عدد ابجدی بلبلی برگ گلی، با ابجد حروفِ حضرات علی، حسن، حسین علیهم السلام مطابقت دارد؛لذا پاسخ پادشاه را به زبان شعر به این صورت بیان میکند که:
خسروا در حالتی کین بنده را غم یار داشت
یادم آمد کز سئوالی آن جناب اظهار داشت
در خطوط شعر حافظ گرچه پرسیدی زمن
بلبلی برگِ گلی خوشرنک در منقار داشت
فـکـر بــسـیـاری نـمـودم، لـیـک مـعلـومـم نـشـد
چونکه شعرش در بُطون اسرار بس بسیار داشت
نیمه شب غواص گشتم در حروف ابجدی
تا ببینم این گُهر ، آیا چه دُرّ ، در بار داشت
بلبلی برگِ گلی شد ۳۵۶
با علی و با حسین و با حسن معیار داشت
برگ گل سبز است و دارد آن نشانی از حسن
چونکه در وقت شهادت سبزی رخسار داشت
رنگ گل سرخ است این باشد نشانش از حسین
چـونـکه در وقـت شهـادت چهـره ای گلنار داشت
بلبلی باشد علی کز حسرت زین برگ و گل
دائما آه و فغان و نالهی بسیار داشت
#ناصرالدین_شاه
#شعر_حافظ
✍ @Golchintajrobeh 🎬
💥#داستانک💥
مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ.
یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ...
ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ.
ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ.
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ.
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ...
ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید.
ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ...
✍ @Golchintajrobeh 🎬
#داستانک
توی سایت دیوار یک آینهی رومیزی میبینم، با قاب برنجی. تماس میگیرم و با زنی که صدای لرزان و مادرانهای دارد حرف میزنم. قرارمان میشود یک ساعت دیگر. میپرسم: :اشکال نداره همراه دوستم بیام؟"
میگوید: "چه بهتر، تا شما برسین من چای دم میکنم."
در خانهی پیرزن مینشینیم و در استکانهای کمرباریک چای میخوریم.
و آینه آنجاست؛ روی سینهی دیوار. نگاهم را که به آینه میبیند میگوید یادگار شوهرش است.
میخواهم بپرسم "پس چرا دارین میفروشین؟" که زبانم را گاز میگیرم. اگر منصرف میشد خودم را نمیبخشیدم. ظرف نقلیِ پولکی را میگیرد جلویمان که... ناگهان برق میرود.
توی نورِ گوشی دوستم میرود سراغ گنجهی چوبیِ کنار سالن و یک جفت شمعدان بیرون میآورد. برقی که از دیدن شمعدانها از چشمهای من بیرون میزند برای شبهای بیبرقی یک محله بس است!
میپرسم: "شمعدونها رو هم میفروشین؟"
همینطور که با کبریت شمعها را روشن میکند، محکم میگوید: "بههیچوجه، یادگار شوهرمه."
متوجه نگاه من و دوستم به هم میشود. نگاهی که میپرسد آینه هم مگر یادگار شوهرش نبود؟
شمعدان را میگذارد کنار سینیِ چای، مینشیند و تعریف میکند که روزی که آینه را خریدهاند دلِ خوشی نداشته و وقتی برای اولین بار خودش را توی این آینه دیده بغضش ترکیده. تعریف میکند که آینه برایش یادآورِ روزهای تلخ و ناکامیست، روزهایی که دلش لگدمال شده بوده و همان روزها آینه که تنها آینهی خانه بوده، هربار سرخیِ چشمهایش را نشان میداده و لبهایی که از زور غم باریک و بیرنگ شده بودند.
میگوید بعدها دوباره ورق برگشته، روزگار بهتر شده و شمعدان یادگار روزهای خوش است و شامهای دلخوشی زیر نور شمعهای آن.
میگوید حالا سالها گذشته، اما او نتوانسته با آینه آشتی کند. میپرسد "شده توی یه چیزی، یه چیز دیگه ببینین؟"
آینه را خوب میپیچیم و میگذاریم روی صندلی عقب ماشین. و من تمام راه به حافظهی اشیاء فکر میکنم، به چیزهایی که از ما در خودشان نگه داشتهاند و به این فکر میکنم که چقدر در تاریخچهی اشیاء رسوا، بیآبرو یا سربلندیم؟
من یکی از خانههای زندگیام را دوست ندارم، در حافظهی خشتوگلِ آن خانه، روزهای تلخی هست که هربار از جلوی درِ بزرگ کرِمرنگش رد میشوم انگار کسی قاشق برمیدارد و قلبم را میتراشد.
و من، صابونی را که روزی مادرم داد تا بگذارم بین لباسهایم، دوست دارم. حس میکنم حالا که بعد از سالها عطر سابق به آن نمانده، بوی دستهای مادرم را میدهد.
ما در تقویم تاریخ اشیاء ماندگاریم. حواسمان باشد چه از خودمان به یادگار میگذاریم.
#سودابه_فرضی_پور
✍ @Golchintajrobeh 🎬
#داستانک
یک همخوابگاهی داشتم که رشتهاش ریاضیات محض بود. حسن.
ده دوازده سالی از ما بزرگتر بود و داعشوار تعصب داشت روی ریاضیات.
یک شب یلدا، تهران برف آمد. گرفتار شدیم توی خوابگاه. حسن حوصلهاش سر رفت و با پس گردنی مجبورم کرد تا بشینم کنارش و برایم اثبات کند که چطور یک بهعلاوهی یک میشود دو. بعد هم اثبات کرد که چرا یک تقسیم بر یک میشود یک. اصول و بدیهیات.
من هم یک دل سیر برایش خندیدم و بابت تحقیرش یک انتگرال سهگانهی نامعینِ لاینحل را حل کردم. حسن هم پوزخند زد و گفت: "اگه اول اثبات نمیکردن که یک بهعلاوهی یک میشه دو، این انتگرال به لعنت خدا هم نمیارزید".
خب، طبیعتا من فکر کردم که حسن زر مفت میزند. یک پوزخند بهش زدم و یک لعنت هم فرستادم به برف بیموقع آن شب که ما دو نفر را مجبور کرده همدیگر را تحمل کنیم.
اما حالا فکر میکنم حسن درست میگفت. همه چیز توی دل بدیهیات است. اصلا خودِ زندگی هم بدیهی است. الکی مشکلش میکنم. هر کسی باید چند دلیل بدیهی و ساده و دوستداشتنی داشته باشد تا حیاتش را موجه کند. همان یک بهعلاوهی یک. من اعتراف میکنم هنوز هم پی حل کردن انتگرالم. سهگانهی نامعینِ لاینحل. گمان کنم باید شروع کنم از اول. بدیهیات را پیدا کنم. گور بابای مشکلات لاینحل. زندگی همان برف شب یلدا بود ...
💬 فهیم عطار
✍ @Golchintajrobeh 🎬
💥#داستانک💥
💠 عنوان داستانک : مشغول به خود نباشیم
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.طاووسی از آنجا می گذشت؛
صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟
طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»
کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و تورا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»
✍ @Golchintajrobeh 🎬
#داستانک
"مردی که از سایهاش فرار میکرد"
در روزگاران دور، در سرزمین چین، مردی به نام "چانگ" زندگی میکرد که همیشه از چیزی در عذاب بود، اما خودش هم دقیقاً نمیدانست از چه. او هر روز مضطرب و نگران بود، گویی چیزی در تعقیبش است. یک روز، در حالی که زیر نور آفتاب راه میرفت، متوجه شد که سایهاش مدام همراهش است و از او جدا نمیشود.
ناگهان، چانگ دچار وحشت شد و با خود گفت:
— "این سایه هر جا میروم مرا دنبال میکند! اگر میخواهم آزاد باشم، باید از شر آن خلاص شوم!"
او شروع به دویدن کرد، اما هرچه سریعتر میدوید، سایهاش همچنان همراهش بود. از کوچهها گذشت، از رودخانهها پرید، از کوه بالا رفت، اما سایهاش لحظهای از او جدا نشد. نفسش به شماره افتاد، پاهایش سست شد، اما همچنان میدوید.
سرانجام، خسته و درمانده، کنار درختی نشست و به فکر فرو رفت. پیرمرد خردمندی که در آن نزدیکی بود، چانگ را در این حال دید و از او پرسید:
— "ای جوان! چرا اینگونه هراسانی؟"
چانگ نالید و گفت:
— "تمام زندگیام در حال فرار بودهام. هر چه دویدهام، از شر سایهام خلاص نشدهام!"
پیرمرد لبخندی زد و آرام گفت:
— "اگر میخواهی از سایهات رها شوی، نیازی به دویدن نیست. کافی است در سایهی این درخت بنشینی."
چانگ که از خستگی دیگر نایی برای ادامه نداشت، زیر درخت نشست. به محض اینکه وارد سایه شد، متوجه شد که سایهاش ناپدید شده است!
او در حیرت فرو رفت و تازه فهمید که تمام این مدت، خود را بیهوده عذاب داده است.
👇👇👇👇👇👇
ما اغلب در زندگی، از چیزهایی فرار میکنیم که در واقع، درون خودمان هستند؛ ترسها، نگرانیها، و ناآرامیهایی که بهجای مقابله با آنها، سعی میکنیم از آنها بگریزیم. اما راهحل همیشه فرار نیست؛ گاهی کافی است بایستیم، آرام شویم و راه درست را پیدا کنیم.
"گاهی برای رهایی از مشکلات، نیاز به فرار نیست، بلکه کافی است سکون را بپذیریم و راه حل را در آرامش بیابیم."
✍ @Golchintajrobeh 🎬