eitaa logo
گلچین تجربه ✍ 📚 🎬
1.1هزار دنبال‌کننده
951 عکس
2.4هزار ویدیو
11 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شلمچه‌ بودیم. شیخ مهدی می خواست آموزش نارنجک پرتاب کردن بده. گفت: بچه ها خوب نیگاه کنید تا خوب یاد بگیرید.😎 خوب یاد بگیرید که یه وقت خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید!🙄 من توی پادگان بهترین نارنجک زن بودم. اول دستتون رو میذارین اینجا، بعد شیخ مهدی ضامن رو کشید و گفت: حالا اگه ضامن رو رها کنم در عرض چند ثانیه منفجر میشه.💥 داشت حرف می زد و از خودش و نارنجک پرانیش تعریف می کرد، که فرمانده از دور داد زد: آهای شیخ مهدی چیکار می کنی؟! شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک رو پرت کرد!😬 نارنجک رفت افتاد رو سر خاکریز، بچه ها صاف ایستاده بودن! و هاج و واج نارنجک رو نگاه می کردند. که حاجی داد زد: بخواب رو زمین برادر، بخواب!انگار همه رو برق بگیره. هیچ کس از جاش تکون نخورد، چندثانیه گذشت. همه زل زده بودن به سر خاکریز که نارنجک قل خورد و رفت اونور خاکریز و منفجر شد.😨 شیخ مهدی رو کرد به بچه ها و گفت: هان!😑 یاد گرفتین؟!😁دیدید چه راحت بود؟!😎 فرمانده خواست داد بزنه سرش، که یک دفعه صدایی از پشت خاکریز میومد که میگفت: الله اکبر! الموت الصدام!😳 بچه ها دویدن بالای خاکریز ببینن صدای کیه؟! دیدن یه عراقی زخمی شده به خودش میپیچه.😉😂 شیخ مهدی عراقی رو که دید داد زد: حالا بگید شیخ مهدی کار بلد نیست!😐😂 ببینید چیکارکردم!😌 ✍ @Golchintajrobeh 🎬
پسرخاله زن عموی باجناق یک روز سید حسن حسینی از بچه‌های گردان رفته بود ته دره‌ای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقی‌‌ها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود. آماده می‌شدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟» گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمی‌کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!» ✍ @Golchintajrobeh 🎬
😅 یکبار سعید خیلے از بچه‌ها ڪار ڪشید. فرمانده دستہ بود. شب برایش جشن پتو گرفتند. حسابے کتکش زدند. من هم ڪه دیدم نمے‌توانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تاشاید کمےڪمتر کتک بخورد! سعید هم نامردے نڪرد، بہ تلافےآن جشن پتو، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت. همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😢 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچه‌ها خوابند. بیدارشان ڪرد و گفت: اذان گفتند چرا خوابید؟ گفتند ما نماز خواندیم!!! گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟ گفتند سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من براے نمازشب اذان گفتم نه نماز صبح!😂😊 🌷شهید سعید شاهدے🌷 🦋🦋🦋 ✍ @Golchintajrobeh 🎬
فروردین سال 65 از نیمه گذشته بود اعیاد آخر ماه رجب و شعبان در پیش بود مقر الوارثین رنگ و بوی بهار🌸گرفته بود. تقریبا دشت های اطراف مقر الوارثین پر بود از لاله های وحشی و سبزی زمین🍃 هم مناظر زیبایی خلق کرده بود. شب عید مبعث بود. 🎉 به مسوول تدارکات گردان حاج آقا عباسی گفتیم به خاطر مبعث پیغمبر درب گونی های آجیل🥜 رو بازکن وبچه ها رو شاد و خوشحال کن.😝 ایشون با خنده گفت: آجیل 🌰برای عید نوروزه نه برای عید مبعث.😉 معمولا مسوولین تدارکات یک مقدار خسیس بودن و برای همین هم بچه ها به جای تدارکات بهشون ندارکات میگفتند.😕 با قاسم غلامرضایی مشورت کردیم و قرار شد بچه های گردان روکه 150 نفری میشدند جمع کنیم و به سمت سنگر تدارکات که پشت دستشویی های مقر بود راهپیمایی کنیم.😌 یکی دوساعت به غروب☀️ مانده بود که همه بچه ها رو جمع کردیم و قضیه رو بهشون گفتیم و همه راغب شدند برای اعتراض مقابل سنگر تدارکات.✊ البته قبلا گفته باشم که شهید آقاسیدمحمد زینال حسینی که چند روزی بود فرمانده تخریب لشگر 10 شده بود برای سرکشی بچه ها به فاو رفته بود.😄 بچه ها مقابل حسینیه جمع شدند و قاسم غلامرضایی هم یه کاغذ📄 از جیبش درآورد که چند خطی روش نوشته بود. روی بلندی مقابل حسینیه الوارثین ایستاد و گفت: برادرها این چند خط رو حفظ کنید و با هم میخونیم و به سمت تدارکات میریم.😁 اون چند خط سروده قاسم این بود: امشب🌙 شب مبعث کمپوت میخوایم دربست آجیل میخوام سر بست تدارکاات یالا.. تدارکات یالا..🗣 این چند بیت رو سریع بچه ها حفظ کردند و راه افتادیم سمت تدارکات.😉 صدای قهقهه بچه ها وقتی سمت تدارکات میرفتیم مقر رو برداشته بود.😆 مثل اینکه به حاج عباسی مسوول تدارکات خبر داده بودند که بچه ها دارن میان.😁 وقتی مقابل سنگر تدارکات رسیدیم دیدیم گونی ها آجیل🥜 و کمپوت🥤 آماده بودند برای پذیرایی ازبچه ها. اون شب ترفند ما جواب داد و بچه ها به سور و ساتی رسیدند...🤪 یادش بخیر ☺️ البته فرمانده ما در یک فرصت مقتضی به خاطر این کاری که کردیم ما رو سینه خیز برد.🥴 ✍ @Golchintajrobeh 🎬