˼❤️ گُلمــا ✨˹
🍃🌸 میدونستین اینا میوههای پاییزی و زمستانی شمالیهاست؟
به اون قهوهایه میگن: کُندُس
به اون سیاهه میگن: وَلیک
˼❤️ گُلمــا ✨˹
مادرم میگه: پاشو بریم بیرون شیرینی بخریم کیک بخریم از یک شیرینیفروشی خوب 🌸❤️🌸امشب شب ولادت آخرین یا
یه کارایی هست خوبه که توی این روز انجام بدیم هم ثواب داره هم اجر دنیا و آخرت داره...
مثل::::
برای بچهها هدیهای تهیه کنیم
به نیازمندی کمک کنیم
گره از کار مومنی باز کنیم
...
˼❤️ گُلمــا ✨˹
صد و دومین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
صد و سومین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
عیدی روز میلاد آقا و مولامون امام باقر علیهالسلام💕🌸
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_پنجاه_و_دوم ؛ از شام بلا، شهید آوردند!"
گفت: «حسینه دیگه! اینقدر قشنگ زندگی کرده، که هر چی در موردش بشنوی، همینطور جا میخوری! میدونی علیاکبر...؟ از امروز که باهاش آشنا شدی، میتونی باور کنی همهی افسانههایی که شنیدی، افسانه نیستن! خیلی از افسانهها، زندگی همین شهدای مان و حسین، نمونه خوبی برای اثبات این حرفه! افسانهای که خیلی ها رو جذب خودش میکنه!»
رو به من لبخند زد و پرسید: «مگه نه؟»
بغضم رو به سختی قورت دادم و آروم زمزمه کردم: «جذب...؟ کار از جذب گذشته پسرعمو! من دلم میسوزه! حسرت رفاقت باهاش دلم رو میسوزونه. باید بشینم و حسرت بخورم!»
خیلی تعجب کرد. فکر کردم حتما از علیاکبری که میشناخت، توقع این حرفها و این دلسوختن ها رو نداره. پرسید: «چرا حسرت بخوری؟»
با ناراحتی سرم رو پایین انداختم: «حق داری خب. ولی من خیلی عوض شدم حسین.»
سرش رو تکون داد و گفت: «نه! نه! منظورم این نبود...!»
سوالی نگاش کردم. مکثی کرد و بعد، خیلی جدی پرسید: «تو مُردی؟ رفتی اون دنیا؟»
جاخوردم: «نه! این چه سوالیه؟»
بی توجه به سوال من، دوباره پرسید: «یعنی زندهای؟»
اخمام تو هم گره خورد: «خوبی؟»
لبخندی زد و گفت: «اگه تو زندهای، حسین از تو زنده تره! و اگه هنوز قیامت نشده، یعنی دیر نیست. یعنی هنوز فرصت رفاقت با حسین رو داری.»
بیاختیار خندیدم و گفتم: «بیخیال! شوخی میکنی؟»
محکم و قاطع گفت: «نه! کاملا جدی میگم.»
گیج و گنگ نگاش کردم: «آخه چطور ممکنه...؟ اون دیگه نیست. یعنی هست، اما... رفاقت دنیاییه، حسین که دیگه دنیایی نیست!»
حسین پشت هم تکرار کرد "نه، نه، نه" و پرسید: «علی؛ خدا دنیاییه؟»
لب گزیدم: «استغفرالله! معلومه که نیست!»
سوالاتش کودکانه بود، اما جدی تر از یک بچه، میپرسید. نگاهش دقیق تر از نگاه یک بچه دنبال جواب میگشت.
پرسید: «خدا تو دنیاست؟»
نمیدونستم به چی میخواد برسه، اما ترجیح دادم کوتاه جواب بدم تا زودتر از پرسیدن و "نه" شنیدن بگذره و به اصل مطلب برسه.
گفتم: «نه!»
پشت سر هم میپرسید: «جوری که منو میبینی، خدا رو هم میبینی؟ جوری که صدای منو میشوی، صدای خدا رو میشنوی؟ اونطور که من جوابتو میدم، جوابتو میده؟ اونطور که من کمکت میکنم، کمکت میکنه؟ اونطور که من نگات میکنم، نگات میکنه؟»
میپرسید و بعد هر سوال، فقط به اندازهی یک "نه" گفتن من مکث میکرد و بعد، باز سوال جدیدی میپرسید. برای آخرین سوال بیشتر مکث کرد. انگار میخواست طعم شیرینش رو اول خودش، زیر زبونش مزه مزه کنه. لبخندی زد و پرسید: «اونطور که من بغلت میکنم، در آغوشت میگیره؟»
مزه مزه کردن لازم نداشتم، هنوز جمله از دهنش بیرون نیومده، وجودم شیرین شد و لبخند روی لبم نشست: «نه! اصلا نه...!»
لبخندش رو پررنگ تر کرد و گفت: «نه...! یعنی خدا نه خودش دنیاییه، نه هیچ صفتی از دنیا رو داره. اما تو دعای جوشن کبیر صداش میزنیم: یارفیق!»
قلبم ریخت و به جای خون، توی رگ هام چیزی شیرین تر از عسل جریان گرفت.
حسین به شوق و ذوقم خندید و گفت: «رفاقت دنیایی نیست. رفاقت از جنس آسمونه. از خداست! اصلا مالِ خداست! یه عزیزی میگفت: تو وداع آخر خدا با بندههاش، با هر قدمی که بندهش سمت دنیا برمیداشت، بهش سفارش میکرد که یه وقت منو یادت نره! اون آخرا، یهو بهش گفت: یه لحظه وایسا! و وقتی برگشت، یه بار دیگر در آغوشش کشید و اینبار، از وجود خودش، رفاقت رو یاد بندهش داد تا ببرش به دنیا و اگه یه وقت خداشو یادش رفت، از رفاقتش با بقیه بنده ها، به افضلُ الرفقا برسه! از رفاقت تو دنیا و با دنیایی ها، یاد رفاقتش با خدا و اون آغوش آخر بیوفته و... برگرده تو آغوش اللهش...!»
لبخند تموم صورتم رو پر کرده بود. ضربان قلبم تند تر از همیشه میزد. اشک، گوله گوله از چشمام میریخت و فقط یک جمله توی سرم مییچید: «عاشق، فقط خداست...!»
سکوتش طولانی شد، معلوم بود عمیق تر و شیرین از چیزایی که به زبون میاره، توی سکوتشه! حرفایی نمیشه گفت، باید فهمیدشون...!
گفت: «نمیدونم حرفش چقدر مستنده؛ ولی میدونم برداشت آزادی از یک حقیقته! اینکه رفاقت از جنس خداست و امانت دست ماست تا باهاش به خدا برسیم. رفاقتی که از جنس خدا باشه، وابسته به دنیا نیست که با رفتن و شهادت، فرصت چشیدنش تموم بشه. یعنی... میشه با شهدا هم رفاقت کرد...!»
دوباره سکوت کرد. نگاهش رو ازم گرفت و به جایی خیره شد. رد نگاهش رو گرفتم، عکس شهید اینبار، دلم رو عجیب لرزوند!
چشمایِ آرومش باهام حرف میزد و بیشتر از عکسش، بهم لبخند میزد.
حسین آروم زمزمه کرد: «رفیقِ شهید!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
˼❤️ گُلمــا ✨˹
✨🌷 🌷 بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨ - 『#ملجــاء'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️ "#قسمت_پن
وقتی میخواست از « رفیقِ شهید » یاد کند، میگفت: کسی که فانوسِ راهمان، به دست اوست...!✨🕯
هر مسیری، راه بلدی دارد...
راه بلد که داشته باشی، یقین داری، به مقصد میرسی...!🕊
راه بلدِ مسیرت را پیدا کن؛ رفیقِ شهیدت را...!🌷🌙
˼❤️ گُلمــا ✨˹
وقتی میخواست از « رفیقِ شهید » یاد کند، میگفت: کسی که فانوسِ راهمان، به دست اوست...!✨🕯 هر مسیری
☁️🕯 ؛
راھ بلد و فانوس دارِ راھ ما ؛ مداحِ شهید حاج حسین معزغلامی🌷✨
◇ @Golma8