eitaa logo
‹ گُلمـــا 💚 ›
399 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
8 فایل
بسم الله✨ اینجا ؟ یه کلبه‌ی چوبی، وسط درختای سبز و بلند !🌳 یه خونواده ایم ؛ ازونا که « جنگی بیمه !😎» اولین انتشار کاملِ داستان رفاقتـی و خواندنـی #ملجـــاء🌸 • https://abzarek.ir/service-p/msg/2130574 اولین مرجع #کوتاه_صدا ‌کاری داشتین: @Reyhan764
مشاهده در ایتا
دانلود
‹ گُلمـــا 💚 ›
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『#ملجــاء'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ "#قسمت_نه
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ گمشده را، راه نشان، کربلاست!" صبحونه رو خورده، نخورده، از جا بلند شدم. ذوق دیدن دوباره سعید و شنیدن توضیحاتش، بزرگترین انگیزه‌م برای این موقع صبح، بیرون زدن از خونه بود. از سر میز بلند شدم و خداحافظی کردم. کیفم رو برداشتم، خواستم برم که مامان از نخوردن صبحونه‌م گله کرد. نمی‌خواستم تو روزی که اینطور خوشحال و پر انرژی‌ام، مامان تا عصر دل نگرون خورد و خوراکم باشه. برگشتم و یه نون لواش کامل رو روی میز پهن کردم. هر چی پنیر تو بشقاب ها مونده بود رو روش چپه کردم و یه مشت گردو روش پاشیدم. تندی لولش کردم و لای پلاستیک، تو کیفم جاش دادم! وقتی لبخند رضایت مامان رو دیدم، شارژ شدم و دوییدم سمت در. دستم رو دستگیره بود که سوالی ذهنم رو مشغول کرد. امروز اولین روزی بود که رسما پا توی راه جدیدی می‌ذاشتم و دلم می‌خواست هر چند توی لفافه اما نظر مامان رو بدونم. برگشتم و کیفم رو روی اپن انداختم: «مامان؟» ظرف ها رو توی ظرفشویی گذاشت و برگشت سمتم: «جانِ مامان؟» - «شما سیدی دیگه! نه؟» + «سید بودن ماهایی که از سمت مادر سیدیم رو خیلی به رسمیت نمیشناسن! خیلی لطف کنن میگن: میرزا!» شانه بالا دادم و گفتم: «می‌خوان بشناسن، میخوان نشناسن! مهم اینه که امامای ما از سمت مادرشون که حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشن، سیدن. پس شما هم سیدی!» مامان که انتظار شنیدن چنین استدلالی رو از زبون من نداشت، با تعجب بهم خیره شد. خندیدم و گفتم: «بگو ببینم سیدخانم! دوست داری شاه پسرت مذهبی بشه یا نه؟» هنوز با جمله قبلم کنار نیومده بود و با شنیدن این جمله، رنگ از صورتش پرید. از تعجب دهنش خشک شده بود و یه قلپ از لیوان چای روی میز، خورد. حق با مامان بود. کی فکرشو می‌کرد یه روز علی اکبر از دم در بسیج رد بشه؟ چه برسه به اینکه بخواد بسیجی بشه! مامان مِنّ و منّی کرد و با خنده گفت: «کدوم مادری دوست نداره بچه‌ش عاقبت به خیر بشه!» ذوق زده از جوابش از روی اپن پریدم و بغلش کردم! زیر گوشش آروم گفتم: «دعام کن مامان! می‌خوام بشم مثل نوکرای امام حسین (علیه السلام)!» صورتش رو بوسیدم، کیفم رو برداشتم و دوییدم سمت در. آخرین تصویری که دیدم، چشمای خیس و لبخند روی لبش بود. سرِ خیابون برای اولین تاکسی دست تکون دادم و سوار شدم. فرصت رو غنیمت دونستم و کتاب روایت عشق رو از کیفم بیرون کشیدم. دستی به جلدش کشیدم و اسمش رو خوندم: «روایت صحرای عشق...!» خواستم بازش کنم که یاد حرف‌های میثم و سعید و خواب خودم افتادم و به حرمت کتاب، صلواتی فرستادم و با بسم الله بازش کردم. بعد صفحه بسم الله، یه برگه کوچیک بود که کسی روش چیزی نوشته بود. برش داشتم و تاشو باز کردم. بالای برگه با رنگ سرخ، نوشته بود: «بسم رب الحسین!» دو خط پایین تر، با خط خوش و جوهر سبز رنگ، نوشته بود: - «دنیای خاکی ما، هزار توی پیچ در پیچی‌ست که انسان را از بدو تولد در خود گم می‌کند. دیدنِ تو در تویَش بصیرت و دیدن راه رهایی‌اش چشم دل می‌خواهد. آن روز که در خلوت خویش اعتراف کردی، گم گشته‌ای؛ بدان تازه راه یافته‌ای! پیش گوشت به تقلب می‌خوانم ای دوست...؛ گم شده را، راه نشان کربلاست! فروا الی الحسین علیه السلام!» درست یادم نیست چقدر گذشت و چندبار جملات محیرالقلوب اون کاغذ کوچیک رو خوندم، اما وقتی به خودم اومدم که راننده تاکسی صدام زد و از رسیدن به دانشگاه خبر داد! ـــــ🌿ـــــ اولین کلاسم که تموم شد، سعید بدو بدو رفت دفتر بسیج! منتظرِ برگشتنش، تو سالن قدم می‌زدم. قبلا اینطور نبودم. بود و نبودش کنارم برام فرق چندانی نداشت! همیشه سرم تو لاک خودم بود. اما دیگه اوضاع فرق می‌کرد. من تازه داشتم طعم شیرین رفاقت رو کنار سعید و با یادِ میثم، می‌چشیدم. بی‌هدف این طرف و اونطرف می‌رفتم که چشمم به دفتر محمدرضا خورد. چند ثانیه ایستادم و خیره به کلمه "بسیج"، به دعوای عقل و دلم گوش می‌کردم. دلم می‌گفت: «یاعلی بگو و برو بپذیر جایی رو که میثم برات انتخاب کرد.» و عقلم بی‌رحمانه میگفت: «تو مالِ بسیج نیستی! بکش کنار...» نوبت خودم بود که بین عقل و دلم حرف بزنم: «هر اتفاقی تو این دنیا یه تیکه از پازله! اینکه صبح به مامان گفتم می‌خوام نوکرالحسین بشم و حالا اولین چالشی که بهش برخوردم بسیجه، به هم ربطی دارن! یعنی .. یعنی با بسیج می‌تونم مثل نوکرای امام حسین (ع) بشم! نمی‌تونم؟» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
‹ گُلمـــا 💚 ›
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『#ملجــاء'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ "#قسمت_ده
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ گمشده را، راه نشان کربلاست!" ناراحت از تصمیمی که نمی‌تونستم بگیرم، کیفم رو بغل گرفتم و روی صندلی نزدیک دفتر نشستم. دستی به صورتم کشیدم که چشمم به کتابِ روایت عشق خورد که از لای زیپ باز کیفم، دست تکون می‌داد. از دیدنش، ناخوداگاه رفتم به دیدار اول. تو عالم خواب... وقتی که نه اسمی به یادم مونده بود و نه خطی بود که ببینم! فقط یک جمله بود، که چشم دنیابینِ من، توان دیدن و خوندنش رو داشت: «چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست، آن بینی!» عقل و دل هر دو رو کنار زدم. باید چشم دلم رو قاضی می‌کردم. تصمیمم رو گرفتم و با اطمینان از جا بلند شدم. یه «برو کنارتا باد بیاد» تمیز به عقلم گفتم و بی توجه به تلاشش برای منصرف کردنم، خودمو به دفتر محمدرضا رسوندم. تقه‌ای به در زدم. منتظر شنیدن "بفرمایید" نشدم و رفتم داخل. از دیدن و بودن سعید که تا کمر تو برگه های روی میز خم شده بود، همه صورتم شد یه لبخند بزرگ. نیم نگاهی بهم کرد و گفت: «به به! اخوی علی اکبر! منور فرمودید!» خندیدم و مشغول احوال پرسی با محمدرضا شدم. وقتی کسی پیگیر دلیل اومدنم نشد، خودم رفتم جلو و رو به روی سعید نشستم: «چیکار می‌کنی سعید؟» شماره ای رو زمزمه کرد و روی برگه نوشت. نفس سنگینی کشید و گفت: «تازه می‌فهمم میثم چی می‌کشیده! طفلک هر بار تا غروب می‌موند، برگشتی نای حرف زدنم نداشت!» ابروهام از تعجب بالا رفت: «تا این حد یعنی؟» خندید و سرتکون داد. منّی و منّی کردم و پرسیدم: «دست تنها سختت نیست؟» نگاه گذرایی بهم کرد و مشکوک، گفت: «چرا خب...» آب دهنم رو قورت دادم و استرسم رو با ضرب پاهام به زمین خالی کردم. میدونستم احوالم تقصیر عمری بود که به دور ازین جاها سپری شد و حالا پذیرش حضور مداوم تو این سبک کارا، برام سخت بود! دسته کولمو تو مشتم فشار دادم و پرسیدم: «میگم... چرا جانشین نمیاری برا خودت؟» اینبار نگاهش بهم طولانی تر شد. برای اولین بار وقتی بهم نگاه کرد، چشماش عصبانی بود. اخم کرد و نفس سنگینی کشید. همینطور که زیر برگه ای رو امضا می‌کرد، خیلی جدی گفت: «اومدی بگی کسی دیگه ای روجات بیارم؟ باید بهت بگم که خیلی کار اشباهی کردی! الانم وقتت رو تلف نکن! اگر هیچوقت هم نخوای بیای، اسمت روی حکم جانشینی رو با هیچ اسم دیگه ای عوض نمی‌کنم!» سرشو بلند کرد و خیره به چشمام گفت: «اینو آویزه گوشت کن علی اکبر! عوض، نمی‌کنم!» قند تو دلم آب شد. از ذوق چنان لبخندی زدم که توی گونه هام احساس درد کردم! از فشاری که به خودکار توی دستش میداد، می‌شد فهمید جقدر عصبانیه! سرمو به دستم تکیه دادم و گفتم: «تو مگه عصبانی شدن هم بلد بودی؟» بدون اینکه سرشو بلند کنه یا اخمش رو باز کنه، گفت: «رو رفیق غیرت دارم! اینم آویزه گوشت کن!» نگاهم برگشت سمت محمدرضا. از رفتارش استرس می‌بارید! با دیدنش فقط یک سوال توی سرم پیچید: «یعنی سعید اینقدر ترسناک بود؟» زدم زیر خنده که با تعجب اما همچنان با اخم سربلند کرد. - «با اخم هم باحال میشیا!» چشای سعید گرد شد. محمدرضا از زیر میز آروم لگدی به پام زد و وقتی نگاش کردم گوشه لبشو گاز گرفت! جواب سوالم رو گرفتم و با خودم گفتم: «سعید ترسناک نیست ولی... عجب اقتداری داشت من نمیدونستم! پیش من که از مظلومیتش دل آدم به رحم میومد!» سعید که سرشو پایین انداخت، کولمو کنارم گذاشتم و رفتم کنارش نشستم. دستمو دور شونش حلقه کردم و گفتم: «گل گاو زبون بیارم فرمانده؟» حرفی نزد. شونشو بالا کشیدم و صافش کردم: «بابا چرا جوش میاری؟ دمت گرم که اینقدر هوا رفیقاتو داری! ولی بذار منم حرف بزنم خب!» خیلی جدی گفت: «حرف بزن خب!» باز آب دهنم رو قورت دادم و با مکث کوتاهی گفتم: «اومدم بگم... یعنی نگم... اومدم زیر حکمم رو امضا کنم!» اخماش باز و چشاش گرد شد: «حکمِ چی؟» خندیدم: «همچین میگی حکم چی انگار چند تا حکم برام اومده! حکم جانشینی‌ت دیگه!» لبش به لبخند باز شد: «جدی میگی؟» - «نه حالا اونقدرام جدی ولی خب یه جورایی!» از خوشحالی خندید و بغلم کرد. صدای تبریکاشون با هم قاطی شده بود و من رو هر لحظه به تصمیمی که گرفتم مطمئن تر می‌کرد. سعید که به محمدرضا گفت حکمم رو بیاره، زیرگوشش گفتم: «جدی میشی، خیلی ترسناک میشی!» نیم نگاهی بهم کرد و خندید. ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
‹ گُلمـــا 💚 ›
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『#ملجــاء'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ "#قسمت_ده
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ گمشده را، راه نشان کربلاست!" حکم که اومد و سعید امضاش کرد، خودکار رو گرفتم که منم امضا کنم اما با صدای سعید مکث کردم: «این راه، راه سختیه رفیق! برای شروعش از ارباب کمک بگیر! بذار خودشون دست نوکر تازه کارشون رو بگیرن!» حال قشنگی تو وجودم میچیدید. سعید من رو هم «نوکر» خطاب کرده بود. (: جانم تازه شده بود. اینقدر که بی اختیار زمزمه کردم: «صلی الله علیک یا اباعبدالله!» سعید با رضایت لبخند زد: «بسم الله...» برگه که امضا شد، سعید باز بغلم کرد و صورتم رو بوسید. بعد برگه رو برداشت و دست من رو گرفت و دنبال خودش کشید. رو به محمدرضا گفت: «محمد خدا اجرت بده، بشین اینا رو جمع و جور کن. من برم این رفیقمون رو راه بندازم!» از در که بیرون اومدیم، جای اینکه بپرسم منو کجا میبری، پرسیدم: «محمدرضا ازینکه اون بود و من انتخاب شدم ناراحت نیست؟ هر چی هم نباشه سابقه‌ش که از من بیشتره!» سعید لبخندی زد و گفت: «برا نوکر آبدارخونه و فرماندهی فرقی نداره! مهم اصل نوکریه که روزیش بشه!» تا رسیدن به جای نامعلومی که سعید من رو میبرد، غرق جمله‌ش بودم. از خودم می‌پرسیدم: «چی میشه آدم به دنیا و تعلقاتش اینقدر بی اهمیت میشه؟ چطور روح آدما اینقدر بزرگ میشه که می‌فهمن خدا و اهل بیت همه‌ان و خودشون هیچن؟ چطور یه آدم تو بیست و پنج سالگی، اینقدر بزرگ میشه که شبیه پیرغلاما حرف میزنه؟» به خودم اومدم دیدم وسط مسجد دانشگاه، رو به روی حاج آقا رشتی، روحانیِ دانشگاه نشستم! مثل اینکه اون هم باید برگه رو امضا میکرد. چیزخاصی جز ماشالله و صلوات، نگفت اما وقت امضا کردن لبخند از لبش و رضایت از نگاهش نمیرفت! امضا رو که گرفتیم با سعید بدو بدو رفتیم دفتر ریاست دانشگاه. متاسفانه اونم باید پای برگه رو امضا میکرد! داخل دفتر که شدیم و حکم رو جلوش گذاشتیم، با لحن بدی سعید رو بیرون کرد. خیلی دلم میخواست اعتراضی کنم اما الان فقط خودم نبودم که تو دردسر میوفتادم، پای سعید هم گیر بود! با رفتن سعید اینقدر حرف زد که خودش هم خسته شد. بی مبالغه، فقط نوار پر کرد؛ بی محتوا! یک ریز از بدیِ بسیج و بسیجی ها گفت و منو از ورود بهش منع کرد! تا وقتی ازم پرسید: «خب؟! حالا تصمیمت چیه؟» سکوت کرده بودم اما بعد با خونسردی گفتم: «مگه قراره تصمیمم عوض شه؟ امضا کنید لطفا.» انگار که توقع دیگه ای داشته، گفت: «اما علی اکبر...» حرفش رو قطع کردم و با اطمینان گفتم: «اگر سعید دوست صمیمیم و نمره الف و رتبه برتر دانشگاه نبود، مطمئن باشید حرفتون رو میپذیرفتم! اما از متاسفانه یا خوشبختانه، همین سعید فرمانده بسیجه!» برای رئیس دانشگاه، شنیدن این حرفا از زبون منی که تا همین ماه قبل، سرم جلو استاد و عوامل دانشگاه پایین بود و هر کی هر چی میگفت جز چشم ازم چیزی نمیشنید، گرون تموم شد. این رو از مشت گره کرده و چشمای سرخش راحت میشد فهمید! برگه رو که امضا کرد، برش داشتم و با تشکر مختصری از در بیرون رفتم. سعید رو نیمکت نشسته بود و سرش رو بین دستاش فشار میداد. با قدم های بلند نزدیکش شدم: «سعید؟ خوبی؟» سربلند کرد و اول از همه به برگه نگاه کرد: «امضا کرد؟» سرتکون دادم که با خوشحالی از جا بلند شد: «مردم از استرس! گفتم الان مغزت رو میشوره!» پوزخندی زدم و راه افتادم: «عمراً! متوهم های عقده ای!» سعید با تعجب نزدیکم شد و گفت: «صداتو بیار پایین! بشنوه پوستت رو میکنه!» بیخیال شاته بالا دادم و گفتم: «بشنوه! مگه غیر اینه؟! باید با حقیقت کنار بیان دیگه!» ایستاد. گفت: «الان یعنی واقعا نمیترسی؟» برگشتم و دست رو شونش گذاشتم: قبلاً چرا؛ اما خودت یادم دادی، آدم فقط باید از خدا بترسه! نه خلق خدا!» خودمم نمیفهمیدم چطور یهو اینقدر شجاع و نترس شدم که تو رو رئیس دانشگاه هم ایستادم! قبلا شنیده بودم بندگی خدا رو کردن، عزت میاره! اما تا این حدش رو فکر نمیکردم...! فقط خوب میدونستم، راهی که امروز بهش قدم گذاشتم، تهش به همون عاقبت بخیری ای میرسه که صبح مامان ازش میگفت! این راه، همون راه فراره! فرار به سمت حسین علیه السلام! ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8