eitaa logo
‹ گُلمـــا 💚 ›
399 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
8 فایل
بسم الله✨ اینجا ؟ یه کلبه‌ی چوبی، وسط درختای سبز و بلند !🌳 یه خونواده ایم ؛ ازونا که « جنگی بیمه !😎» اولین انتشار کاملِ داستان رفاقتـی و خواندنـی #ملجـــاء🌸 • https://abzarek.ir/service-p/msg/2130574 اولین مرجع #کوتاه_صدا ‌کاری داشتین: @Reyhan764
مشاهده در ایتا
دانلود
‹ گُلمـــا 💚 ›
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『#ملجــاء'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ "#قسمت_هش
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ گمشده‌ام، راه نشانم بده!" تو ماشین که نشستیم، سعید سریع ضبط رو روشن کرد و مداحی پخش شد: «دوباره حسرت می‌خورم! پایین میگیرم سرمو! میبینم هر روز میارن، مدافعین حرمو!» زیرچشمی به سعید نگاه کردم. همین ب بسم الله، صورتش خیس اشک شده بود. - «فدایی عشقت؛ راهی میقاتن! سینه سپرهای عمه ساداتن!» زمزمه‌ی آروم سعید، که عین حسرت بود، همراه مداح، بلند شد. - «همه پای این دفاع می‌مونیم؛ تا آخرین قطره خون! بی‌بی جان منم بخر؛ تو سیاهی لشکر زینبیون! پیش کسی غیرخدا، خداکنه بنده نشیم! پیش امام و شهدا، الهی شرمنده نشیم!» ناگهانی ترمز زد و اشکشو پاک کرد. گفت: «علی اکبر میشه تو بشینی؟» سرتکون دادم و جامونو عوض کردیم. همینکه راه افتادم زمزمه "یاحسین (علیه‌السلام)" آرومتر شد و مداح ادامه داد: - «خون شهیداس که... علم نیوفتاده! یادمون نرفته که... خونِتون از همه چی مهم تره! شما هم... آی شهدا! توی محشر ما رو یادتون نره!» تو حال و هوای مداحی بودم که صداش قطع شد! نیم نگاهی به سعید کردم. گفت: «یه چیزی ازت بخوام، رومو زمین نمی‌زنی؟» سریع گفتم: «نه بابا! بگو!» لبخندی زد و گفت: «دو روز دیگه محرمه... حسینیه هم مثل هر سال...» مکث کوتاهی کرد و پرسید: «درمورد حسینیه‌مون چیزی میدونی؟» سر تکون دادم که یعنی: «نه!» گفت: «پس بذار از اول برات بگم! تا پارسال، خونه‌ی ما، چهارتا پلاک بالاتر از خونه میثم‌شون بود. اصلا همینم شد که اینطور با هم رفیق شدیم. از بچگی هر لحظه با هم بودن، کم نیست!» چشام گرد شد: «جدی میگی؟ یعنی از بچگی همو می‌شناختین؟» خندید: «آره... از پنج سالگی باهمیم!» دلم براش کباب شد! من نمی‌دونستم سعید و میثم اینطور با هم رفیقن! اما وقتی فهمیدم، فکر کردن به غصه‌ی سعید و داغی که از دوریِ میثم به دلش مونده، آتیشم می‌زد! آهی کشید و گفت: «می‌بینی چطور قالم گذاشت؟» جوابی نداشتم بدم! سکوت کردم... - «بگذریم... محله‌ی ما، ازون محل ها بود که تو زمان جنگ، هر روز یا دیگه تهش هر هفته، یه شهید می‌داد! یه دور که تو محل بزنی، کم جانباز و آزاده نمی‌بینی! همشون هم یه کوه خاطره‌ن که وقتی پای حرفشون بشینی، کل هشت سالِ جنگ و جبهه رو برات تعریف می‌کنن! همین اعزام های پشت هم و جوونایی که می‌رفتن و دیگه برنمی‌گشتن، دلیلی شد تا بزرگتر محل که حاج‌غلام‌حسین صداش می‌کردن، تصمیم بگیره، یه حسینیه برا محلمون به نیت پیروزی اسلام تاسیس کنه. همینم شد! پولدارا پول گذاشتن و اهل فن‌ها، اومدن پای کار که به ماه نرسیده، حسینیه علی‌اکبرِ امام حسین (علیه السلام)، افتتاح شد! از شنیدن اسمش به وجد اومدم: «چه اسم قشنگی!» با لبخند، سرتکون داد: «آره... چون همه جوونامون رفته بودن، حسینیه رو به اسم جوون امام حسین (علیه‌السلام) گذاشتن... حسینیه هر روز شلوغ تر و با شکوه تر میشد! محرم هر سال شلوغ تر از سال قبل بود! اینقدر که باز پول جمع کردن و فضا رو بزرگ تر کردن. کل مراسمای محرم هم به دست اهالی همون محل برگزار می‌شد!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
‹ گُلمـــا 💚 ›
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『#ملجــاء'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ "#قسمت_نه
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ گمشده‌ام، راه نشانم بده!" نفس عمیق و پر دردی کشید و گفت: «از پنج سال پیش تا همین پارسال، مداح محرم های حسینیه، من بودم و میثم!» جا خوردم: «تو مداحی؟» خندید: «نمیاد بهم؟» دست پاچه گفتم: «نه نه!» نفسمو پرصدا بیرون دادم: «اون از پاسدار بودنت! اینم از مداحی کردنت! دیگه چیکاره‌ای؟» بلند بلند خندید و گفت: «مزه‌ش به یهویی فهمیدنشه اخوی!» از تعجب ابروهام رفت بالا: «پس این داستان ادامه دارد... آره؟» سرتکون داد و سریع رفت سر بحث اول: «هر سال دوتایی باهم مراسمو شور می‌دادیم! اون زیارت عاشورا و روضه می‌خوند؛ منم مداحی می‌کردم. سوالی نگاش کردم: «روضه خوندن با مداحی فرق داره؟» - «آره...» - «چه فرقی؟» - «فرق که زیاد داره... مثلا با مداحی سینه میزنن، ولی با روضه نه!» - «آها... خب؟» - «خب که...» از ته دل چنان آهی کشید که حس کردم منم سوختم. گفت: «امسال تنهام!» دلم می‌خواست یه کمکی کنم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو پرسیدم: «حسام مداحی بلد نیست؟» جوابی نداد. سکوتش که طولانی شد، صداش زدم: «سعید؟» نگام کرد و گفت: «گفتی رومو زمین نمی‌زنی! نه؟» سرتکون دادم. گفت: :«نذار امسال تنها بخونم!» چند ثانیه طول کشید تا بفهمم منظورش ازین جمله، همراهی تو روضه خونی بود! دهن باز کردم بگم: "من نمی‌تونم! نه بلدم! نه توانشو دارم!" که گفت: «اتفاقا صدای خوبی هم داری! هر وقت حرف میزدی میثم با حسرت می‌گفت صدات داره حروم میشه! جون میده برا مناجات خونی!» چیزی نمونده بود که چشام از حدقه بیرون بزنه: «شوخی می‌کنی دیگه؟» لبخندش رو خورد و جدی گفت: «بنظرت من با اسم میثم شوخی می‌کنم؟» راست می‌گفت! با اینکه تا میثم بود، مدام تو سر و کله هم می‌زدن اما از وقتی رفت دیگه حتی اسمش هم با لحنی میگه که یا بغض داره یا غمش از گریه واضح تره! خیلی سعی کردم رک و راست بگم "نه!" و همه چی رو تموم کنم! صدایِ همیشگی تو سرم ضرب گرفته بود و مدام تکرار می‌کرد: "آخه تو رو چه به مناجات خونی؟" اما هر بار خواستم بگم "نه!"، مظلومیت لحنش، وقتی تو خونه بهم گفت: "امسال تنهام"؛ برام مرور می‌شد و توان مخالفت رو ازم می‌گرفت! دو راهی سختی بود!احساسی که هنوز درست نمی‌شناختمش یک راه رو رد کردن حرف سعید و موندن تو همین دینِ نصف و نیمه نشون می‌داد، و یک راه رو پذیرفتن دعوت سعید و قدم گذاشتن تو راهی که تهش می‌رسید به حال خوبِ سعید و میثم ..! و با نوع بیان گزینه‌ها، چاره‌ای ندیدم جز اینکه دومی رو انتخاب کنم و دلمو به دریا بزنم! هنوز مونده بود تا برسیم خونه. خواستم همونجا بگم: «قبول! هستم تا تهش!» اما هنوز به خودم مطمئن نبودم و زمان رو خریدم که تا برسیم چند باری چرتکه بندازم و دو دوتای تصمیمم رو با این فرض محاسبه کنم که: «منِ علی اکبر برای روضه خونی هستم واقعا؟» دم درِ خونه که رسیدیم، هر دو پیاده شدیم و سعید رفت سمت درِ راننده. چیزی که نپرسید، خداحافظی کردم و سمت خونه رفتم. خواستم کلید بندازم و در رو باز کنم اما دستم شل شد. نمی‌تونستم سعید رو ناامید بذارم! برگشتم و تکیه دادم به لبه شیشه. سعید نگاهش هم ناراحت بود! نفس سنگینی کشیدم و گفتم: «سعید؟ من... من حس می‌کنم تو زندگیم گم شدم! نمی‌دونم کجام و کجا می‌خوام برم!» به چشماش خیره شدم و گفتم: «راهو نشونم میدی؟» چشماش برق زد. لبخندی زد و گفت: «این یعنی هستی؟» خندیدم. دستمو جلو بردم و دستش رو گرفتم: «تا تهش!» ذوق زده از تیری که تو تاریکی انداخت و از شانسش به هدف خورد، گفت: «فروا الی الحسین، علی‌اکبر! فروا الی الحسین ..!» فهمیدم چی میگه اما متوجه نشدم منظورش چیه! پرسیدم: «چیشد؟ کجا فرار کنم؟» لبخندی زد و گفت: «اون کتابی که میثم بهت داد رو خوندی؟» - «نه هنوز! می‌خواستم میثم برگرده، یکم بیشتر در مورد کتابش بگه، بعد بخونمش!» - «هر چی حرف در مورد این کتاب هست، تو خودشه! تو خود کتاب! تو درکش!» مکثی کرد و لبخندش پررنگ تر شد: «زمانی که حاج علی بود، یه بار داد، خوندمش.» تو چشمام نگاه کرد و گفت: «بخونش علی اکبر... راه درست رو همون صفحه اول نشونت میده!» بین مبهمی حالم و سردرگمیم بین هزار تا سوال نپرسیده، خداحافظی کردیم و رفت... . داخل اتاق، چشمم به عکس شهید همت افتاد که هنوز روی میز بود! تو چشماش که منو یاد چشمای میثم می‌نداخت، نگاه کردم و زیر لب، انگار که باور دارم می‌تونه، گفتم: «گمشده‌ام! راه نشانم بده...» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8