•
الله اکبر الله اکبر
خدا بزرگتر از آن است که وصف شود....
🌸عاشقان وقت نماز است
التماس دعا🌸
اذان مغرب به افق مشهد مقدس
˼❤️ گُلمــا ✨˹
🍃🌸 بفرمایید افطار روز اول رجب👆 (دیزی سنگی)
باور کنید قصد ریا ندارم یه عمر به ما گفتن روزه تو ماه رجب ثواب داره خیلیاتون امروز روزه بودین خیلیا دلشون میخواست ولی نشد...
خلاصه که انشاءالله خدا از همه قبول کنه❤️
˼❤️ گُلمــا ✨˹
صد و سومین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨ عیدی روز میلاد آقا و مولامون امام باقر علیهالسلام💕🌸
صد و چهارمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_پنجاه_و_سوم ؛ مادر ."
بالاخره راضی شدند که همینجا خداحافظی کنند و بروند. خودم هم درست نمیدانستم اصرارم بخاطر خودشان بود که زودتر برگردند خانههایشان، یا بخاطر مردد بودن قدم هایم بود. آخر میدانستم اگر بمانند، تا وارد خانه نشوم، نمیروند؛ درحالی که نمیخواستم فعلا در بزنم و کسی را خبردار کنم. نمیدانم! خلاصه هر چه که بود، فرستادمشان بروند.
از سر کوچه به در خانه نگاه میکردم. دلم پر میکشید برای اینکه یکبار دیگر صورت مادرم را ببینم، دست پدرم را ببوسم و خنده های خواهرم را بشنوم. از وقتی هواپیما نشست، هر لحظه نگاه مادرم را تصور میکردم، وقتی دست صدرا را توی دستش گذاشته ام و میگویم: «بیا مامانم! اینم امانتیت! صحیح و سالم.» و بعد چهارماه، کمی شانههایم را از پایین گذاشتن این بار سنگین، استراحت بدهم.
اما فکر های جورواجور، مستاصلم کرده بود. از یک طرف، دلتنگی جانم را میخورد، و از طرفی، نمیدانستم چطور باید با خانوادهام رو به رو شوم. چهارماه زمان کمی نبود! آن هم برای منی که رفته بودم یک ماهه برگردم؛ یعنی زودتر از زمان همیشگی برگشتن رزمنده ها. اما به جای اینکه سر یک ماه، خودم برگردم، خبر گم شدنم برگشت و سربسته ماند تا سه ماه بعد!
حالا هم با اینکه در کوچهمان، چهارپلاک پایین تر از خانه ایستاده بودم، جز دور و بری هایم در گلزار شهدا، کسی نمیدانست برگشته ام. همانطور که برنامهی عملیات و مخفی کردنش ناگهانی شد، برگشتنم و بی سر و صدا ماندنش هم تصمیم لحظهی آخر بود.
برای تک تک لحظات آن چهارماه، اگر باقی عمرم را هم سجده شکر به جا بیاورم، باز هم کم کاری کرده ام! اما مادری که بعد از چهارماه پسرش را در شرایطی میدید که شاید شک میکرد، این جوان، واقعا سعیدش است یا نه؛ که نمیتوانستم از شیرینیهای آن سختیها بگویم! نمیتوانستم بگویم اگر یک جان و قوت دادهام، چه ها که نگرفتهام! اصلا اگر هم میتوانستم بگویم، آن لحظهی اول را چه میکردم؟
دو قدم میرفتم و سه قدم برمیگشتم. توی آن دو قدم به خودم دلداری میدادم که: «نه! مامان داغِ شهادت رو دیده. اینکه چیزی نیست.» اما صدایی توی گوشم زنگ میخورد: «برادر با فرزند فرق داره! خار تو دست بچه بره، انگار تو قلب مادرش رفته.» و یک قدم برمیگشتم عقب. دو قدم دیگر را هم با فکر اینکه باید چه کنم، عقب میآمدم.
صدرا هم مثل همیشه، سر به زیر و آرام، پا به پای کلافگی من میآمد و دم نمیزد. حتی نمیپرسید چه ام شده است. من از وابستگی بیش از حدش به مامان با خبر بودم و دیده بودم چطور در آن چهارماه، هر شب زیارت حضرت زهرا (س) خواند و برای درمان درد دلتنگیاش، به مادر سادات توسل کرد.
هر لحظه منتظر بودم بگوید که این قدم عقب کشیدنها را تمام کنم و زودتر بروم در بزنم، تا شده یک ثانیه زودتر مادر را ببیند؛ اما نه چیزی گفت، نه حتی یک قدم از من جلوتر رفت... .
ناگهان باز مهرش در دلم شعله کشید. دست انداختم سرش را نزدیک خودم کردم و پیشانیاش را بوسیدم. تعجب نکرد، عادت کرده بود. اینقدر خوب بود که همه دوستش داشتند و همینطور بهش محبت میکردند؛ بین این همه، من و مادر از بقیه بیشتر!
با لبخندی که لپهایش را فرو برد، دلم را آرام کرد. دستش را گرفتم و گفتم: «متوسل میشی به حضرت زهرا(س)؟»
میدانستم چیزی نمیپرسد. خودم ادامه دادم: «میترسم مامان منو به این حال و روز ببینه، "الحمدلله" از زبونش بیوفته. متوسل شو. بگو حضرت زهرا(س) خودشون دست رو قلب مامان بذارن.»
سری تکان داد و گفت: «منم نگران بودم. آخه برای مامان که سر مصیبت ها هم شکر میکنه، همین شکر نگفتن هم مثل ناشکریه. میترسیدم محبتش به تو، کار دستمون بده.»
رفیقم نبود که بگویم هنوز برایم تازگی دارد. برادرم بود و از اول با هم بودیم. لحظه ها را با هم زندگی کردیم. با اینکه بچه بودم، اما زبان باز کردنش خوب یادم هست. آن داداش سعید گفتن های شیرینش. اما هنوز هم بعد اینهمه سال، حرف که میزد قند در دلم آب میشد.
با محبت نگاهش کردم و به شوخی گفتم: «از تو که عزیزتر نیستم!»
نگاهم کرد. خندهاش خیلی کوتاه بود و زود از لبش رفت. با ناراحتی گفت: «من امانت بودم. یه خط هم روم نیوفتاد. در عوض تو...»
حرفش را قطع کردم و گفتم: «خودم کردم که رحمت بر خودم باد!»
خندید. همانجا کنار درِ خانه ایستادیم. صدرا، با سوز صدایش، شروع کرد از حفظ، چند جملهی اولِ زیارت حضرت زهرا (س) را خواندن. نمیدانم میان آن جملات چه میدید که آنطور بی روضه، اشک میریخت. من فقط نگاهش میکردم و با هر قطرهی اشکش، بیشتر میفهمیدم که چقدر از من جلوتر است.
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
˼❤️ گُلمــا ✨˹
✨🌷 🌷 بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨ - 『#ملجــاء'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️ "#قسمت_پن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 سلام اهالی خوب گلما روزتون بخیر
🕊✨داریم میریم حرم امام رضا جان
پارکینگ شماره یک ورودی شیرازی
˼❤️ گُلمــا ✨˹
🌸 سلام اهالی خوب گلما روزتون بخیر 🕊✨داریم میریم حرم امام رضا جان پارکینگ شماره یک ورودی شیرازی
🍃🌸 دعا گوی همه شما دلتنگای امام رئوفمون هستم.
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸 الهی به زودی قسمت شمام میشه میان تو این پارکینگ و دنبال جاپارک میگردیم...