˼❤️ گُلمــا ✨˹
✨🌷 🌷 بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨ - 『#ملجــاء'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️ "#قسمت_ده
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_دهم ؛ گمشده را، راه نشان کربلاست!"
ناراحت از تصمیمی که نمیتونستم بگیرم، کیفم رو بغل گرفتم و روی صندلی نزدیک دفتر نشستم.
دستی به صورتم کشیدم که چشمم به کتابِ روایت عشق خورد که از لای زیپ باز کیفم، دست تکون میداد. از دیدنش، ناخوداگاه رفتم به دیدار اول. تو عالم خواب... وقتی که نه اسمی به یادم مونده بود و نه خطی بود که ببینم! فقط یک جمله بود، که چشم دنیابینِ من، توان دیدن و خوندنش رو داشت: «چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنیست، آن بینی!»
عقل و دل هر دو رو کنار زدم. باید چشم دلم رو قاضی میکردم. تصمیمم رو گرفتم و با اطمینان از جا بلند شدم. یه «برو کنارتا باد بیاد» تمیز به عقلم گفتم و بی توجه به تلاشش برای منصرف کردنم، خودمو به دفتر محمدرضا رسوندم. تقهای به در زدم. منتظر شنیدن "بفرمایید" نشدم و رفتم داخل. از دیدن و بودن سعید که تا کمر تو برگه های روی میز خم شده بود، همه صورتم شد یه لبخند بزرگ. نیم نگاهی بهم کرد و گفت: «به به! اخوی علی اکبر! منور فرمودید!»
خندیدم و مشغول احوال پرسی با محمدرضا شدم. وقتی کسی پیگیر دلیل اومدنم نشد، خودم رفتم جلو و رو به روی سعید نشستم: «چیکار میکنی سعید؟»
شماره ای رو زمزمه کرد و روی برگه نوشت. نفس سنگینی کشید و گفت: «تازه میفهمم میثم چی میکشیده! طفلک هر بار تا غروب میموند، برگشتی نای حرف زدنم نداشت!»
ابروهام از تعجب بالا رفت: «تا این حد یعنی؟»
خندید و سرتکون داد. منّی و منّی کردم و پرسیدم: «دست تنها سختت نیست؟»
نگاه گذرایی بهم کرد و مشکوک، گفت: «چرا خب...»
آب دهنم رو قورت دادم و استرسم رو با ضرب پاهام به زمین خالی کردم. میدونستم احوالم تقصیر عمری بود که به دور ازین جاها سپری شد و حالا پذیرش حضور مداوم تو این سبک کارا، برام سخت بود!
دسته کولمو تو مشتم فشار دادم و پرسیدم: «میگم... چرا جانشین نمیاری برا خودت؟»
اینبار نگاهش بهم طولانی تر شد. برای اولین بار وقتی بهم نگاه کرد، چشماش عصبانی بود. اخم کرد و نفس سنگینی کشید. همینطور که زیر برگه ای رو امضا میکرد، خیلی جدی گفت: «اومدی بگی کسی دیگه ای روجات بیارم؟ باید بهت بگم که خیلی کار اشباهی کردی! الانم وقتت رو تلف نکن! اگر هیچوقت هم نخوای بیای، اسمت روی حکم جانشینی رو با هیچ اسم دیگه ای عوض نمیکنم!»
سرشو بلند کرد و خیره به چشمام گفت: «اینو آویزه گوشت کن علی اکبر! عوض، نمیکنم!»
قند تو دلم آب شد. از ذوق چنان لبخندی زدم که توی گونه هام احساس درد کردم!
از فشاری که به خودکار توی دستش میداد، میشد فهمید جقدر عصبانیه! سرمو به دستم تکیه دادم و گفتم: «تو مگه عصبانی شدن هم بلد بودی؟»
بدون اینکه سرشو بلند کنه یا اخمش رو باز کنه، گفت: «رو رفیق غیرت دارم! اینم آویزه گوشت کن!»
نگاهم برگشت سمت محمدرضا. از رفتارش استرس میبارید! با دیدنش فقط یک سوال توی سرم پیچید: «یعنی سعید اینقدر ترسناک بود؟»
زدم زیر خنده که با تعجب اما همچنان با اخم سربلند کرد.
- «با اخم هم باحال میشیا!»
چشای سعید گرد شد. محمدرضا از زیر میز آروم لگدی به پام زد و وقتی نگاش کردم گوشه لبشو گاز گرفت!
جواب سوالم رو گرفتم و با خودم گفتم: «سعید ترسناک نیست ولی... عجب اقتداری داشت من نمیدونستم! پیش من که از مظلومیتش دل آدم به رحم میومد!»
سعید که سرشو پایین انداخت، کولمو کنارم گذاشتم و رفتم کنارش نشستم. دستمو دور شونش حلقه کردم و گفتم: «گل گاو زبون بیارم فرمانده؟»
حرفی نزد. شونشو بالا کشیدم و صافش کردم: «بابا چرا جوش میاری؟ دمت گرم که اینقدر هوا رفیقاتو داری! ولی بذار منم حرف بزنم خب!»
خیلی جدی گفت: «حرف بزن خب!»
باز آب دهنم رو قورت دادم و با مکث کوتاهی گفتم: «اومدم بگم... یعنی نگم... اومدم زیر حکمم رو امضا کنم!»
اخماش باز و چشاش گرد شد: «حکمِ چی؟»
خندیدم: «همچین میگی حکم چی انگار چند تا حکم برام اومده! حکم جانشینیت دیگه!»
لبش به لبخند باز شد: «جدی میگی؟»
- «نه حالا اونقدرام جدی ولی خب یه جورایی!»
از خوشحالی خندید و بغلم کرد. صدای تبریکاشون با هم قاطی شده بود و من رو هر لحظه به تصمیمی که گرفتم مطمئن تر میکرد.
سعید که به محمدرضا گفت حکمم رو بیاره، زیرگوشش گفتم: «جدی میشی، خیلی ترسناک میشی!»
نیم نگاهی بهم کرد و خندید.
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
موهایش سفید شده بود،
اما هنوز عاشق بود.
هر صبحش را با سلام
به عشقش آغاز میکرد:
سلام علی آلِ یاسین :)
#السلامعلیكیابقیةالله🌱
enc_16341596470242389604206.mp3
4.22M
🎙غریبن همه اهل بیت خدا
🎤امیر کرمانشاهی
🏴 شهادت امام حسن عسکری (ع)
📢 هیئت انصار الحجه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
•
فصل نارنگی،
روسری پشمی،
پیاده روی و دم غروب برگشتن به خونه،
چتر گرفتن زیر بارون
و هوای دل انگیز پاییزی،
انار، خرمالو داره میاد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتـــــــنگم…
گفتنیهایم همینقدر کوتاهاند
و همینقدر عمیق...!!
جمال_ثریا
✨https://eitaa.com/Golma8
صبح اول مهرتون بخیر😭😂
ان شاءالله در سال تحصیلی تون موفقیات زیادی رو کسب کنید هرچند سخت...🤓👌🏻
6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تسلیت
😔✋
-حسن شدی که کریمان فقط دوتا باشند
-دوتا کریم در عالم برای ما باشند..🖤
-شهادتامامحسنعسکری-