eitaa logo
اللهم عجل لولیک الفرج
1هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
18.7هزار ویدیو
39 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هر وقت پدرم می‌دید لامپ اتاق یا پنکه روشن مانده و من بیرون اتاقم ،، می‌گفت چرا اسراف ؟ چرا هدر دادن انرژی؟ 🤔 آب چکه می‌کرد ،، می‌گفت :: اسراف حرام است پسرم !!😔 اتاقم که بهم ریخته بود می‌گفت: تمیز و منظم باش ؛ نظم اساس دین است ..🙄 حتی درزمان بیماریش نیز  تذکر می‌داد مدام حرفهای تکراری و عذاب‌آور ،، 😤 تا اینکه روز خوشی فرا رسید ؛ چون می‌بایست در شرکت بزرگی برای کار ، مصاحبه بدهم. با خود گفتم اگر قبول شدم ،، این منزل کسل کننده و پُر از توبیخ را ، ترک می‌کنم.😅 صبح زود حمام کردم ، بهترین لباس های خودم را پوشیدم و خواستم بروم بیرون که پدرم به من پول‌ داد و با لبخند گفت : فرزندم ۱-مُرَتب و منظم باش؛ ۲-همیشه خیرخواه دیگران‌ باش ۳-مثبت اندیش باش ؛ ۴-خودت را باور داشته باش ؛ دز دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهرمارم می‌کنه !😔 با سرعت به شرکت رویایی‌ام رفتم، به در شرکت رسیدم، با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود! به محض ورود ،، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته ، یاد حرف پدرم افتادم؛ آشغال ها را ریختم تو سطل زباله .. آمدم داخل راهرو ، دیدم دستگیره درب کمی از جای خودش در آمده ، یاد پند پدرم افتادم که می‌گفت : خیرخواه باش؛ دستگیره را سر محکم کردم تا نیافتد ... از کنار باغچه رد می‌شدم ، دیدم آبِ سر ریز شده و دارد می آید داخل راه رو ، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرام است ؛ لذا شیر آب را هم بستم ..‌ پله‌ها را بالا می‌رفتم ،، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ‌ها روشن است ،، نصیحت پدرم هنوز داخل گوشم زمزمه می‌شد ، لذا همه شان را خاموش کردم! به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدند و منتظرند نوبت شان برسد چهره و لباس شان را که دیدم ، احساس خجالت کردم ؛ خصوصاً آنهایی که از مدرک دانشگاههای غربی‌شان تعریف می‌کردند ! عجیب بود ؛ هر کسی که می‌رفت داخل اتاق مصاحبه ،، کمتر از یک دقیقه می‌آمد بیرون ! با خودم گفتم : اینها با این دَک و پوز شان رد شدند ،، مگر ممکنه من قبول بشوم ؟ عُمراً !! بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرم را نخواستند !!! باز یاد پند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبت ام شد 🍃🌺 آن روز حرفهای پدرم به من انرژی می‌داد* توی این فکر ها بودم که اسم‌ مرا صدا زدند ... وارد اتاق مصاحبه‌ شدم ،، دیدم۳نفر نشستند و به من نگاه می‌کنند😳 یکی‌ از آنها گفت: کِی می‌خواهی کار را شروع کنی ؟؟ لحظه‌ای فکر کردم ، داره مسخره‌ ام می‌کند یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت را باور کن و اعتماد به نفس داشته باش! پس با اطمینان کامل به آنها جواب دادم: ِان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده‌ام یکی از آنها گفت: شما پذیرفته شدی !! باتعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدید؟! گفت: چون با پرسش که نمی‌شود مهارت داوطلب را فهمید ،، گزینش ما عملی بود ... با دوربین مداربسته دیدیم ،، تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا ،، نقصها را اصلاح کنی .... در آن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد ، کار ، مصاحبه ،،، شغل و.. هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم، کسی که ظاهرش سختگیر، اما درون اش پر از محبت بود و آینده نگری .... عزیزانم !!! در ماوراء نصایح و توبیخ های‌ مادرها و پدرها محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهید فهمید ... 🌴💎🌹