✍صد و چهارده سال پیش بود
یکساعت ونیم مانده به غروب آفتاب؛ مجتهدبلندآوازه شیعه از پله ها بالا رفت
طناب را دور گردنش انداختند
جمعیت در میدان «توپخانه» هیاهو می کردند. اما او در افق،تصویری از کودکی ۷ساله در خمین بنام «روح الله» را می دید که حدود ۶۰ سال دیگر جهان را وارونه می کند و طناب دار را از گردن پاک ترین مخلوقات خدا باز می کند و به گردن جلادهای ساواک می اندازد.
آرام و بدون تقلا چشم هایش را بست و این تصویر زیبا از به دار آویخته شدن یک «مرد» را برای تاریخ ساخت و من را یاد این شعر رویایی انداخت که :
تابی نداشت بر تن و استاده بود «مَرد»
تنهاترین مسافر این جاده بود «مرد»
آرام در تلاطم امواج تیغ ماند
انگار در میانه ی سجّاده بود «مرد»
در آخرین دقایق قبل از عروج سرخ
چون لحظه های اولش آزاده بود «مرد»
زیباترین ترانه ی تاریخ عشق شد
آواز عاشقانه که سر داده بود «مرد»
این نام جاودانه که ازخودبه جاگذاشت
یک واژه غریب ولی ساده بود «مرد»
سلام خدا به او روزی که به دنیا آمد و روزی که از دنیا رفت و روزی که از خاک برمی خیزد.
#شیخ_فضل_الله_نوری