غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_پنجم بعد از افطار باباحسن گفت: «که این طور. ماجرای نامه و جایزه این ب
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_ششم
بابا حسن حرفش را قطع کرد و گفت: «محیا جان بشین دخترم، مجتبی داره دوره ای رو میگذرونه که شما قبلاً تجربه اش کردی و تصمیمت رو گرفتی.»
محیا گفت: «منظورتون رو نمیفهمم.»
مامان فهیمه گفت: « این نامه شروع بلوغ دینی مجتبی است. دچار سردرگمی و تردید شده. نیاز به زمان داره. شماره که قبلاً این حس را تجربه کردی، باید کمکش کنی.»
محیا گفت: «الآن فهمیدم. راست میگید مجتبی دودل و مردد شده.»
بابا حسن گفت: «پس کمکش می کنی؟»
محیا از جایش بلند شد و گفت: «خب معلومه. الآن هم میرم میخوابم تا اولین سحر ماه رمضان رو انرژی بیدار شم. شبتون بخیر!» و به اتاقش رفت.
بابا حسن رو به مامان فهیمه گفت: « امسال ماه رمضان توی تابستان و خیلی سخته! از طرفی مجتبی کاملاً در شرایط حساسی قرار داره و تازه روز پانزدهم ماه رمضان به سن تکلیف می رسه. خیلی نگران ایمان بچه هامون هستم.»
مامان فهیمه با همان آرامش همیشگی اش گفت: « نگران نباش حسن جان. خدای مهربون مراقبمونه و کمکمون میکنه، صبور باش.»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 🌺🍃 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🌺🍃 ━━