غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_چهارم مجتبی و محیا به اتاقشان رفتند و تا نزدیک افطار مشغول نوشتن نامه
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_پنجم
بعد از افطار باباحسن گفت: «که این طور. ماجرای نامه و جایزه این بود. خیلی خوبه. حالا نامه رو برای کی میخواین بنویسین؟»
محیا گفت: « خوب مشخصه بابایی. برای امام زمان(عج). من که دارم برای ایشون نامه مینویسم.»
باباحسن گفت: «پس باید خیلی قوی و عالی بنویسی؛ چون احتمالاً بیشتر شرکت کننده ها برای امام زمان می نویسن. شما چی آقا مجتبی؟»
مجتبی همانطور که فنجان چای را روی میز می گذاشت، جواب داد: « هنوز نمیدونم. یه حسی توی دلم میگه فعلا باید صبر کنم.»
فهیمه گفت: «چه حسی؟»
مجتبی جواب داد: «نمیدونم. تا حالا تجربه اش نکرده بودم.»
مامان فهیمه روبه محیا کرد و گفت: « شما که قُل کوچک ایشون هستین، از حس شون خبر دارید؟»
محیا شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد: «حس خستگی همیشگیه. فعلا حوصله نداره بنویسه. دلیلی بهتر از این پیدا نکرده.»
مجتبی گفت: «ببخشید. من میرم بخوابم.» و از جایش بلند شد تا به سمت اتاقش برود.
محیا با نگرانی از حال مجتبی ایستاد و گفت: «ناراحت شدی؟ فقط شوخی بود. معذرت میخوام.»
مجتبی رو به محیا کرد، لبخندی زد و گفت: «نه قُلِ کوچیکم. دارم می رم. شاید توی تنهایی بفهمم چرا باید صبر کنم.»
محیا گفت: «آخه... یه لحظه صبر کن!»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 🌺 🍃 ━━━┓
@Gonchehayefatami
┗━━━ 🌺🍃 ━━