﷽
#سرزمین_دردها
اینسخن حقاست الا ایسرزمینِ دردها
ای ستونِ آن شکوهت استخوانِ مردها
آخرین آبادیِ این عالمِ ویرانِ من
ایبهشتِ آسمان بر خاک الا ایرانِ من
بسکه رستم، دیوِ بدخواه ترا زد گرز خشم
بسکه آرش، خصمِ بدبین ترا زد تیر چشم
ای وطن بر مارِ خونآشامِ ضحاکان نگر
چشم بگشا بر سیه نیرنگِ ناپاکان نگر
هر غروبان کاوه مینالد بهفریادی غریب
ایوطن غافلمشو از مکرِ خصمِ پرفریب
آنکهخود دینش بجز نوشیدنِ یکجام نیست
مدّعی گردد وطن محتاج بر اسلام نیست
گاوِ نستوهِ قضا بر سالیاني آزگار
خشمگینچرخید و چرخاند آسیاب روزگار
میزند کِلکش قَدر در جوهرِ خون چون دبیر
حک کند تا در فلک نامِ امیرانِ کبیر
ای فغان از پاره نعش جنگلیسردارها
ای دریغ از رأسِ فضلاللهها بر دارها
ابراهیما چند اسماعیل قربان کردهای؟
تا که در دستانِ قلبت حفظ قرآن کردهای
زد ورق دستِ قدَر تا دفترِ تقویمِ دهر
حکمیاز کِلک قضا صادر نمیشد غیرِ قهر
وه ز غوغائیکه در آن درسِ مجلس بودهاست
بر سرِ آن پهلوی چوبِ مدرس بودهاست
بسکه آن خانِ شقی ترسید از آن هنگامهاش
با زبانی روزه او را کشت با عمامهاش
تا بهزیر آمد پدر بنشست بر تختش پسر
همچنان خاكِ فلاکت مردمانت را به سر
بیوه بهرِ نانِطفلش تا فلک شد نالهاش
شاهِ کشور سرخوشاز جشنِ هزاران سالهاش
ای دریغا خون مردم بادهی طاغوت بود
پیکر دین خدا خود بر سر تابوت بود
تا بهناگه ابرهیمی بتشکن یزدانپرست
آمد و بنیانِ شاهان تا ابد در هم شکست
پیرمردي مو سفید آمد دم از الله زد
سیلی جانانهای محکم بهگوشِ شاه زد
پیرمردی بود و حتی یك عصا در کف نداشت
شاه را با ارتشش در گورِ نابودی گذاشت
آنمسیح ایخاکِ من نوبرگِ ریحانت دمید
روح، آن روحِ خدا بر جسمِ بیجانت دمید
چادر سبزی سرِ آن دخترِ اسلام کرد
قلبِ ناآرامِ گردون را کمي آرام کرد
تا سیهچشم حسودأهریمنان قدّ تو دید
رو بهرویت کلّ ارتشهای دنیا صف کشید
ایوطن ایرانِمن در فتنهها بگذشت سال
بر سرت شلاقِ آتش بود و آهن هشت سال
شیشهي قلبِ زنان را صیحهی سرکش شکست
جامِ جانِ کودکان را ضربهی ترکش شکست
موشکی انداخت ناگه اژدری دلشوم را
جای شهری زد فقط یک کودکِ معصوم را
حمل کردند آهنین فیلانِ جیش ابرهه
کز غمت پیر و جوان در دست بگرفت اسلحه
طفل را گفتی تو کِی بر ارتشی آری شکست؟
گفت من چیزی نمیدانم خمینی گفته است
دستِ آخر هم همان شد کودکانِ این دیار
بد درآوردند از آن فیلانِ فولادین دمار
ایدریغ از بدرقه زان مادرِ کودک بهدست
رخبهرخ با تانکها آن طفلِ نارنجک بهدست
گر که آن فهمیدهْ صدرِ همتِ چمران نبود
یک نشان دیگر بهروی نقشه از ایران نبود
این سخن حقاست الا ای سرزمینِ دردها
ای ستونِ آن شکوهت استخوانِ مردها
درنورد ای کشورم ژرفْآتشِ امواجِ خشم
تا که سکّان باشدت بر ناخدایی تیزچشم
آهنینپیری که قامت استوار و پرشکوه
بر سیهدیوانِ دهر استاده رخدر رخ چو کوه
آنکه بر صد تیرِ آن اهریمنانِ اَخمگین
از غمِ چشمت سپر بگرفته دستی زخمگین
ایوطن بشکن بهاخمت موجها را صخرهوار
پرچمت کان پیر بسپارد بهدستِ آن سوار
آن امیدِ واپسین آرامشِ دلواپسان
آن مسیحِ آخرین تنها پناهِ بیکسان
شهریارِ قدسیان فرمانروای مردمان
آن سفیرِ آسمان آن مهدی صاحبزمان
آنکه خاكِ دولتش بُد حسرتِ چشم بهشت
آخرین امّید یزدان بر نجاتِ سرنوشت
کیشود کان شاهِ گیتی زین کند اسبِ قیام
کیشود کان مردِ دوران برکشد تیغ از نیام
مرد و زن را صد شکایت از دَم نی میرسد
ای فلک آخر امیدِ مردمان کی میرسد
دادِ جان تا آسمان خیزد ز تیغِ اخمها
ایخدا او را رسان دیگر بهدادِ زخمها
🇮🇷💠🇮🇷💠🇮🇷💠🇮🇷💠🇮🇷