eitaa logo
متنِ‌سبز!
595 دنبال‌کننده
742 عکس
43 ویدیو
0 فایل
بخون عزیز من، برای تو نوشتم. آره، خودِ خود تو! دارم روحم رو براتون مکتوب می‌کنم:) کپی؟ متن ها فور بقیه‌ آزاد. شنوام @elay_13
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا چرا پاییزِ مهربون من داره تموم می‌شه؟
غمم گین شد
چرا تابستون لعنتی انقدر طول می‌کشه ولی پاییز زیبا انقدر زود تموم می‌شه؟
بچه‌های زیبا و مهربون متن سبز؛ اول از همه ازتون ممنونم که تا الان توی این کانال بهم ریخته‌ی من موندین🤍 متن سبز برام یه دلگرمیه و با جون و دل بزرگش می‌کنم:) امیدوارم امتحاناتون رو جوری خوب بدین که اشک ذوقتون دربیاد😗 (و واقعا هم درس بخونین) اینو نوشتم که بگم خیلی دوستتون دارم ممبرای اکلیل مکلیلی متن سبز✨😭 _همون همیشگی (هشتگو گذاشتم اگه هشتگ متن سبز رو سرچ کردین تا متنا رو بخونین؛ چشمای قشنگتون به اینم بخوره)
یه ذره دلم براتون تنگ شده بود
وای بغض
چقدر قشنگین شما‌ها=)))
دوستتون دارم🪄🌝
بسم رب الشهدا صدای گوینده‌ی خبر، خانه‌ی خالی را پر می‌کرد. روی صندلی میز غذاخوری نشسته بودم و به ساعت نگاه می‌کردم. ساعت گرد و قدیمی‌ام را چهل و هشت سال پیش خریده بودم. درست وقتی که با فاطمه ازدواج کردم. این خانه و وسایلش را همان موقع باهم خریدیم. ساعتمان به تندی حرکت می‌کرد و ما به دنبالش زندگی‌مان را می‌ساختیم. اول محسن آمد. او داشت قدم‌های اولش را می‌رفت که مینا آمد. محسن و مینا مدرسه می‌رفتند که دوقلو‌های بانمکمان، محمد و علی آمدند. ساعت نمی‌ایستاد و بچه‌های من و فاطمه همینطور قد می‌کشیدند. انقدر قد کشیدند تا... محمد رفت. محمد زیبایی که من و فاطمه مانند یک نهال از او مراقبت کرده بودیم، رفت. شب که خواب بود، قلب کوچکش از شش سال تپیدن خسته شد، و ایستاد... چه می‌شود کرد، زندگیست دیگر؛ ادامه دادیم. محسن دیپلمش را که گرفت، جنگ شد. ده سال از رفتن محمد گذشته بود و علی، شانزده ساله بود. علی دیگر فقط علی نبود؛ او برای ما جای قُل دیگرش، محمد را هم برایمان پر کرده بود. انگار کم کم خسته شد. این دنیا برای روح بزرگ علی، مانند قفس بود. انقدر به خدا نزدیک شده بود که باید پر می‌کشید و به سویش پرواز می‌کرد. گیر داده بود که باید بروم جبهه. یک سال و خرده‌ای التماس کرد تا من و مادرش اجازه دادیم. یک هفته از رفتنش گذشته بود. هنوز به نبودن موقتش عادت نکرده بودیم که خبر آوردند: «از پسرتان دل بکنید؛ او دائمی رفته است.» علی آغوش خاک‌های گرم خرمشهر را، آغوش خدا دیده بود و برایش حاضر شده بود از آغوش مادرش دل بکند. منتظر جنازه‌اش بودیم. روز‌ها گذشت، ماه‌ها گذشت و شد یک‌ سال. من و فاطمه پدر و مادر شهید گمنام شده بودیم. محسن سرش توی درس و مشقش بود و به ما کاری نداشت. برای مینا هم کم‌کم داشت خواستگار پیدا می‌شد. وقتی محسن فوق لیسانس حقوق را گرفت، برایش آستین بالا زدیم و دختر عمویش را خواستگاری کردیم. مینا هم عاشق پسر دوست فاطمه شده بود. نه ما از آن سختگیر‌ها بودین و نه دوست فاطمه و همسرش. در کمتر از یکسال مینا با ابراهیم ازدواج کرد. حالا فاطمه چشم‌ به راه‌تر شده بود. منتظر استخوان‌ها و پلاک علی بود. هر روز خانه را آب و جارو می‌کرد که: «شاید امروز پسرم برگرد.» چهارده سال منتظر ماندیم. دیگر محسن و مینا کاملاً فراموشمان کرده بودند. هم من و فاطمه را، هم محمد را و هم علی را... فاطمه هم از این همه انتظار خسته شد. چادرش را دور کمرش بست و خودش به دنبال علی رفت. او به سمت آسمان رفت و تکه سنگ سردی گوشه‌ی قبرستان، به رسم یادگاری برایم گذاشت. حالا فقط من مانده بودم. من و گوینده‌ی خشک خبر‌ها؛ من و قناری های گوشه‌ی اتاق؛ من و گل‌های خشکیده؛ من و فرش‌های قرمز رنگ و رو رفته؛ من و کوه لباس‌های اتو نخورده؛ من و ظرف‌های نشسته؛ من و تیک‌تیک ساعت؛ من و یک مشت خاطره... _الای وصالی
هدایت شده از متنِ‌سبز!
از اینکه بیان متنام رو نقد کنن خوشم میاد یکی‌ رو می‌خوام که بیاد ایرادای همه‌ی متنام رو بگه